اقدامات شوقي
عبدالبهاء پسر نداشت، تنها چهار دختر داشت، كه بزرگترين آنان «ضيائيه» نام داشت. ضيائيه را ميرزا هادي شيرازي، كه از نوادگان سيد ابوالقاسم بود، به زني گرفت - سيد ابوالقاسم خويشي دوري با سيد باب داشته است - شوقي آفندي نتيجه ي اين ازدواج بود، عبدالبهاء علاقه ي بسياري به او داشت، كه او را جانشين خود گردانيد.
شوقي زندگي و تحصيلاتش را در اروپا به پايان رسانيده بود و بيشتر زندگيش را هم در اروپا و امريكا گذرانيده بود، زن محبوبش نيز، كانادائي بوده است.
صبحي نوشته: «... اندك اندك زن كانادائي و كسانش بر شوقي چيره شدند و نخست دست ايرانيها را از كارها كوتاه كردند و آنگاه به خويشاوندان شوقي پرداختند و بر سر خواسته و پول و پيشكشهائي كه از ايران و هندوستان مي فرستادند، كشمكش درگرفت. شوقي در آغاز كار نزديكان خود را راند، آنگاه نوبت به برادر و پدر و مادر رسيد و كار به جائي رسيد كه جز امريكائي ها، كه كسان زنش بودند، همه از گرداگردش پراكنده شدند، مادرش بيمار شد، بر بالينش نيامد تا بمرد. پس از چندي پدرش نيز كه روزگاري در بستر بيماري بود درگذشت...
شوقي، سالي چند ماه در سوئيس به خوشي روزگار مي گذرانيد و براي زمستان سري به حيفا مي زد... دسته اي از بهائيان براي رسيدن به آرمانهاي خود، او را رها كردند و پيرو گروه «كاروان خاور و باختر» به رهبري ميرزا احمد سهراب كه اكنون در آمريكاست، شدند...» [1] .
شوقي، پيشواي سوم بهائيان، به عنوان «ولي امرالله» ملقب بود. او، پس از عبدالبهاء بيشتر مبلغان و سران بهائيگري را از خود رنجانيد، كه آواره، صبحي و ميرزا احمد سهراب از آنها بودند كه از شوقي رنجيدند و از گرد او دور شدند.
با همه ي اين احوال، اكثريت بهائيان، ولي امرالله را امام مطاع خود مي شمردند هر دستوري صادر مي كرد، آن را امر خدا مي پنداشتند. در زمان شوقي بهائي گري در امريكا نيز نفوذ كرد و اشاعه يافت، كه ميرزا احمد سهراب رئيس آنها بوده است.
شوقي در سال 1334 خورشيدي، در پنجاه و هشت سالگي، در لندن درگذشت و او را در مقبره ي خانوادگي خود در عكا دفن كردند، در حالي كه فرزندي از او نماند و خاندان نبوتش گم شد. گفتن اين نكته نيز در اين جا به عنوان سئوال لازم است كه جناب شوقي بدون وصيت درگذشت، با توجه به اينكه در آئين بهاء بر هر بهائي لازم و ضروري است كه هر سال يك بار وصيت نامه بنويسد و يا لااقل وصيت نامه سال گذشته را تجديد كند، اين امر از ضروريات بهائيگري شمرده مي شود. از اين رو، بي وصيت مردن در آن آئين، نوعي ترك واجب و بي اعتنائي به ضروريات آن محسوب مي شود، اگر كسي بدون وصيت بميرد، مرتكب گناه بزرگي شده است. با اين وصف شوقي «ولي امرالله» كه پيشواي سوم بهائيان و مقتداي آنها بود، بدون وصيت درگذشت و به قول بهائيان «صعود فرمود» به همين روي در ايمان بعضي از بهائيان شك و ترديد حاصل شده و ميان خواص آنها مباحثي پديد آمده.
سران بهائي براي رفع اين محذور و مشكل و براي اينكه جواب مريدان و عوام بهائي را بدهند، دست به
كارها و تأويلات و احيانا جعلياتي زدند: نخست اينكه گفتند، بي وصيت مردن «ولي امرالله» يعني شوقي امتحاني بوده است از سوي خدا، كه بهائيان ثابت قدم و مخلص را از سست ايمانان بشناسد. (مگر خدا جاهل است كه با امتحان هويت كسي را بشناسد؟) ديگر اينكه از قرار مسموع، عده اي ديگر از اولياي بهائي و مبلغان مدافع بهائيت، يكي از كتابها و رساله هاي شوقي را، كه مطالب آن هيچگونه ارتباطي به وصيتنامه ي او نداشته، گفتند همان كتاب (كه متاسفانه نام آن كتاب را فراموش كرده ام) وصيتنامه ي شوقي بوده است، فتأمل.
در اينجا به عنوان فضولي بايد گفت: اين چه امتحاني بود، كه خدا پيشواي يك آئين را وادار كند كه نقض يكي از ضروريات يك مذهب كند؟ آنچه به پيروانش واجب كند و از ترك آن آنها را برحذر دارد، آنگاه خود مرتكب آن شود؟ پس از شوقي، جانشين و امامي براي بهائيان تعيين نشد، بلكه چنانكه پائين تر خواهيم گفت، امور خلافت و اداره ي محافل بزرگ بهائيگري، تحت نظر شوراي مذهبي بهائيان، كه آن را «بيت العدل اعظم» ناميده اند، مي چرخد و رياست آن به عهده ي زن شوقي است. اين بود كوتاه سخني از تحولات تاريخي مذهب بهاء
اكنون در پائين اشارات كوتاهي نيز به چگونگي برخي از عقايد و احكام بهائيگري مي شود.
پاورقي:---------------------------------------------------------
[1] پيام پدر، ص 13 و 201.