نگين گرانبها

اول ـ در ( اءمـالى ) ابن الشيخ از منصورى وكافور خادم مروى است كه در سرّ من ر.ى حـضـرت هـادى عـليـه السـلام همسايه اى دات كه اورا يونس نقاش ‍ مى گفتند وبيشتر اوقـات خـدمت آن حضرت مى رسيد وآن جناب را خدمت مى نمود. يك روز وارد شد خدمت آن جناب در حـالتـى كـه مـى لرزيـد وعـرض كـرد: اى سـيـد مـن ! وصـيـت مـى كـنـم كـه بـا اهل بيت من خوب رفتار كنى ، حضرت فرمود: مگر چه خبر است ؟ وتبسم مى كرد. عرض كرد كه موسى بن بغا يك نگينى به من داد كه آن را نقش كنم وآن نگين از خوبى قيمت نداشت من چـون خـواسـتم آن نگين را نقش كنم شكست و دوقسمت شد وروز وعده فردا است وموسى بن بغا [يا] مرا هزار تازيانه مى زند يـا خـواهـد كـشـت . حـضـرت فـرمـود: ايـنـك بـروبـه منزل خود تا فردا شود همانا چيزى نخواهى ديد مگر خوبى .
روز ديگر صبحگاهى خدمت آن حـضـرت رسـيـد عرض كرد پيك موسى به جهت نگين آمده است . فرمود: برونزد اونخواهى ديـد جـز خـيـر وخـوبـى . آن مـرد ديـگـربـاره گـفـت كـه الحـال مـن نزد او روم چه بگويم ؟ حضرت فرمود: توبرونزد اووگوش كن چه با تومى گـويـد هـمـانـا جـز خـوبـى چـيـز ديـگر نخواهد بود. مرد نقاش رفت وبعد از زمانى خندان بـرگـشـت و عرض كرد: اى سيد من ! چون رفتم نزد موسى مرا گفت : جوارى من در باب آن نگين با هم مخاصمت كردند آيا ممكن مى شود كه اورا دونصف كنى تا دونگين شود كه نزاع و مـخـاصـمـه آنـهـا بر طرف شود. حضرت چون اين بشنيد خدا را حمد كرد و فرمود: چه در جواب اوگفتى ؟ گفت : گفتم مرا مهلت بده تا فكرى در امر آن كنم ، حضرت فرمود: خوب جواب گفتى .(16)