فصل سوم: در دلائل و معجزات حضرت امام رضا عليه السلام
ما اكتفا مى كنيم به ذكر چند معجزه كه ده معجزه اولش از ( عيون اخبار ) است :
اول ـ از مـحـمـّد بـن داود روايـت اسـت كـه گفت : من و برادرم نزد حضرت رضا عليه السلام بـوديـم كه كسى آمد و به او خبر داد كه چانه محمّد بن جعفر عليه السلام را بستند يعنى بمرد، پس آن حضرت برفت و ما همراه آن حضرت برفتيم ديديم چانه اش را بسته اند و اسـحـاق بـن جـعـفـر عـليـه السـلام و فـرزنـدانـش و جـمـاعـت آل ابوطالب مى گريند، حضرت ابوالحسن نزد سرش نشست و در رويش نظر كرد و تبسم نمود و اهل مجلس را بد آمد و بعضى گفتند اين تبسم از راه شماتت بود به مردن عمش .
راوى گـفـت : پـس حضرت برخاست و بيرون آمد تا در مسجد نماز گزارد ما گفتيم : فداى تـو شـويـم ! از اينها شنيديم درباره تو حرفى كه ناخوش آمد ما را وقتى كه تو تبسم نمودى ، حضرت فرمود: من تعجب از گريه اسحاق كردم ، و او به خدا پيش از محمّد بميرد و مـحـمـّد بـر او بـگـريـد. راوى گـويـد: پـس مـحـمـّد بـرخـاسـت از بـيـمـارى و اسـحـاق بمرد.(32) و نيز از يحيى بن محمّد بن جعفر عليه السلام مروى است كه گفت : پدرم بيمار شد سخت ، امام رضا عليه السلام به عيادت او آمد و عمم اسحاق نشسته بود و مـى گـريـسـت و سـخت بر او جزع مى كرد، يحيى گفت كه حضرت ابوالحسن عليه السلام بـه مـن مـلتـفـت شـد و گـفـت : چـرا عـمـت مـى گـريـد؟ گـفـتـم : مـى تـرسـد بـر او از ايـن حـال كـه مى بينى . فرمود كه غمگين مشو كه اسحاق زود باشد كه پيش از پدرت بميرد. يحيى گفت كه پدرم به شد و اسحاق بمرد.(33)
دوم ـ على بن احمد بن عبداللّه بن احمد بن ابوعبداللّه برقى روايت كرده از پدرش از احمد بـن ابـى عـبـداللّه از پدرش از حسين بن موسى بن جعفر عليه السلام كه گفت : ما در دور ابـوالحـسـن رضـا عليه السلام بوديم و ما جوانان بوديم از بنى هاشم كه جعفر بن عمر عـلوى بـر ما بگذشت و او هياءتى كهنه (يعنى جامه هاى كهنه ) و طورى خراب داشت ما به يكديگر نگاه كرديم و بخنديديم از هياءت او، حضرت رضا عليه السلام فرمود: عنقريب او را خواهيد ديد صاحب مال و تبع بسيار! پس نگذشت مگر يك ماه يا نحو آن كه والى مدينه گـشـت و حـالش نـيكو شد پس مى گذشت بر ما و همراه او خواجه سرايان و حشم بودند. و ايـن جـعـفـر، جـعـفـر بـن مـحـمّد بن عمر بن الحسن بن على بن عمر بن على بن الحسين عليهم السلام است .(34)
سـوم ـ از ابـوحـبـيـب بـنـاجـى مـروى اسـت كـه گـفـت : در خـواب ديـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه بـنـاج آمـده و در مـسـجـدى كـه هـر سـال حاج آنجا فرود مى آيند فرود آمده و گويا من رفتم به سوى او و سلام كردم بر او ايـسـتـادم پـيـش روى او و ديـدم پـيـش روى او طـبـقـى از بـرگ نخيل مدينه بود و در آن بود خرماى صيحانى ، قبضه اى از آن برداشت و به من داد شمردم هـيـجـده خـرمـا بـود، پـس چـنـيـن تـاءويـل كـردم كـه مـن بـه عـدد هـر يـك خـرمـا يـك سـال بـمـانـم و چون از اين خواب بيست روز بگذشت در زمينى بودم كه براى زراعت آن را اصـلاح مـى نمودم كسى آمد و خبر قدوم حضرت امام رضا عليه السلام آورد كه در آن مسجد فـرود آمـده و از مـديـنـه مى آيد و مردم مى شتافتند به سوى او، پس من نيز آمدم او را ديدم نـشـسـتـه در مـوضـعـى كـه ديـده بـودم پـيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم را، و زير او حـصـيـرى بـود چـنانچه در زير آن حضرت بود و پيش او طبقى از برگ خرما بود و در آن خـرمـاى صـيحانى بود. سلام كردم بر او و جواب داد و مرا نزديك خواند و كفى از آن خرما بـداد بـشـمـردم هـمـان عـدد بـود كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم داده بود، گـفـتـم : زيـاد كـن يـابـن رسـول اللّه ! فـرمـود: اگـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليه و آله و سلم از اين زيادتر مى داد ما هم مى داديم .(35)
چهارم ـ روايت كرده احمد بن على بن حسين ثعالبى از ابوعبداللّه بن عبدالرحمن معروف به صـفـوانـى كـه گـفـع : قـافـله اى از خراسان به جانب كرمان بيرون آمد دزدان بر ايشان ريـخـتـنـد و مـردى از ايـشـان را گـرفـتـنـد كـه بـه كـثـرت مـال مـتـهم مى داشتند، او در دست ايشان مدتى بماند او را عذاب مى كردند تا خود را فديه دهـد و خـلاص شـود. از جـمـله او را در بـرف واداشـتند و دهنش از برف پر كردند و زبانش فـاسـد شـد بـه طورى كه قدرت بر سخن گفتن نداشت ، آمد به خراسان و شنيد خبر امام رضـا عـليـه السـلام را و آنـكه آن حضرت در نيشابور است پس در خواب ديد گويا كسى به او مى گويد پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم وارد خراسان شده علت خود را از او بـپـرس بـسا باشد ترا دوايى تعليم كند كه نفع دهد، گفت كه هم در خواب ديدم كـه گـويـا نـزد آن حـضـرت رفـتم و از آنچه بر سر من آمده بود شكايت كردم و علت خود گـفـتـم ، بـه مـن فـرمود زيره و سعتر و نمك بستان و بكوب و در دهن گير دوبار يا سه بـار، كـه عـافيت مى يابى . پس آن مرد از خواب بيدار شد و فكر نكرد در آن خوابى كه ديـده بـود و اهـتمامى ننمود در آن تا به دروازه نيشابور رسيد به او گفتند كه امام رضا عـليه السلام از نيشابور كوچ كرده و در رباط سعد است ، در خاطر مردم افتاد كه نزد آن حـضـرت رود و حـكـايـت خـود را به آن جناب بگويد شايد دوايى او را تعليم كند كه نفع بـخـشـد. پـس بـه ربـاط سـعـد آمـد و بـر آن حـضـرت داخل شد گفت :
اى پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم قصه من چنين و چنان است و دهـان و زبـانـم تـبـاه شـده و حرف نمى توانم زدن مگر به سختى پس مرا دوايى تعليم فـرمـا كه از آن منتفع شوم . فرمود: آيا تعليم نكردم ترا؟ برو و آنچه در خواب به تو گفتم چنان كن . آن مرد گفت : يابن رسول اللّه ! اگر توجه كنى يك بار ديگر بگويى ، فـرمـود: بـگـير قدرى از زيره و سعتر و نمك و بكوب و در دهن گير و دوبار يا سه بار كـه عنقريب عافيت مى يابى . آن مرد گفت : آن كار كردم و عافيت يافتم ثعالبى گفت : از صفوانى شنيدم كه مى گفت من آن مرا را ديدم و اين حكايت را از او شنيدم .(36)
پـنـجـم ـ از ريـان بـن الصـلت روايت است كه گفت : وقتى كه اراده عراق كردم و عزم وداع حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام داشـتـم در خاطر خود گفتم چون كه او را وداع كنم از او پـيـراهـنـى از جـامـه هـاى تـنـش بـخـواهـم تـا مـرا در آن دفـن كـنـند و درهمى چند بخواهم از مال او كه براى دخترانم انگشترها بسازم ، چون او را وداع كردم گريه و اندوه از فراق او غـلبه كرد بر من و فراموش كردم كه آنها را بخواهم ، چون بيرون آمدم آواز داد مرا كه يا ريـان ! بـاز گرد، بازگشتم به من گفت : آيا دوست نمى دارى كه درهمى چند ترا دهم تا بـراى دخـتران خود انگشترها سازى ؟ آيا دوست نمى دارى كه پيراهنى از جامه هاى تن خود به تو بدهم تا ترا در آن كفن كنند چون عمرت به سر آيد؟ گفتم : يا سيدى ! در خاطرم بود كه از تو بخواهم ، اندوه فراق تو بازداشت مرا، پس بلند كرد وساده را و پيراهنى بـيـرون آورد و بـه من داد و بلند كرد جانب مصلى را و درهمى چند بيرون آورد و به من داد، شمردم سى درهم بود.(37)
شـشـم ـ از هـرثـمـة ابـن اعـيـن روايـت اسـت كـه گـفـت : داخل شدم بر سيد و مولايم يعنى حضرت رضا عليه السلام در سراى ماءمون و مذكور مى شـد در سـراى مـاءمـون كـه حضرت رضا عليه السلام وفات يافته و به صحت نرسيده بـود، داخـل شـدم و مـى خـواسـتـم اذن دخـول بـر او حـاصـل كـنـم ، در مـيان خادمان و معتمدان ماءمون غلامى بود او را ( صبيح ديلمى ) مى گـفـتند و او سيد مرا از دوستان بود و در اين وقت ( صبيح ) بيرون آمد چون مرا ديد گـفـت : يـا هرثمه ! آيا نمى دانى كه من معتمد ماءمونم بر سر و علانيه او؟
گفتم : بلى ، گـفـت : بـدان مـرا مـاءمـون بـخـوانـد بـا سـى غـلام ديـگـر از مـعـتـمـدان در ثـلث اول شـب رفـتـيـم نـزد او و شـبـش مانند روز شده بود از كثرت شمعها و پيش او شمشيرهاى بـرهـنـه تـيـز زهـر داده نـهـاده بـود. مـا را يك يك بخواند و به زبان از ما عهد و ميثاق مى گـرفـت و هـيـچ كـس ديـگر غير ما آنجا نبود، با ما گفت اين عهد بر شما لازم است كه آنچه شـمـا را بـگـويم بنماييد و هيچ خلاف نكنيد، ما همه بر آن سوگند خورديم . گفت : هر يك شـمـشـيـرى بـر مـى گـيرد و مى رويد تا داخل مى شويد بر على بن موسى الرضا عليه السـلام در حـجـره اش ، اگـر او را ايستاده يا نشسته يا خفته مى بيند هيچ سخن با او نمى گـويـيـد و شـمـشـيـرهـا بر او مى نهيد و گوشت و خون و موى و استخوان و مغزش را در هم آميخته مى كنيد بعد از آن بساط او را بر او مى پيچيد و شمشيرها را به آن پاك مى كنيد و نـزد مـن بـيـايـيد، و براى هر كدام از شما براى اين كار كه كنيد و پوشيده داريد ده بدره درهـم دو ضـيـعـه مـنتخب يعنى مستقل خوب مقرر كرده ام و بهره و نصيب و حظ براى شما است چـندانكه من زنده ام و باقيم . گفت :
پس ما شمشيرها را به دست گرفتيم و بر او در حجره اش داخـل شـديـم ديديم به پهلو خوابيده بود و مى گردانيد طرف دستهاى خود را و تكلم مـى كرد به كلامى كه ما نمى دانستيم ، پس غلامها شمشيرها برآوردند و من شمشير خود را نـهـادم و ايـستاده بودم و مى ديدم ، و گويا كه او مى دانست قصد ما را پس چيزى پوشيده بـود در تـن كـه شمشيرها بر او كار نمى كرد، پس آن بساط را بر او پيچيدند و بيرون آمـدنـد نـزد مـاءمـون ، مـاءمون گفت : چه كرديد؟ گفتند: به جا آورديم آنچه گفتى يا امير، گفت : چيزى از اين وانگوييد.
چـون صـبـح طـالع شـد مـاءمون بيرون آمد و در جاى خود نشست با سر برهنه و تمكه هاى گـشـاده و اظـهـار وفـات امـام عـليـه السـلام كـرد و براى تعزيه بنشست ، پس برخاست پـابـرهـنـه و سـر بـرهـنـه بيامد تا او را ببيند و من در پيش او مى رفتم چون در حجره آن حـضـرت داخـل شـد همهمه اى شنيد بلرزيد و به من گفت نزد او كيست ؟ گفتم : نمى دانم يا امـيـرالمـؤ منين ! گفت : زود برويد و ببينيد، صبيح گفت : ما درون حجره شديم ديديم سيدم در مـحـراب خـود نـشسته نماز مى گزارد و تسبيح مى كند. گفتم : يا امير! اينك شخصى در مـحـراب نـمـاز مـى گـزارد و تسبيح مى گويد، ماءمون بلرزيد پس گفت : مرا بازى داديد لعـنـت كند خدا بر شما، پس به من روى كرد از ميان جماعت و گفت : يا صبيح ! تو او را مى شـناسى ببين كيست نماز مى كند؟
پس من داخل شدم و ماءمون بازگشت و چون به آستانه در رسـيـدم امـام عـليـه السـلام بـه مـن گـفت : يا صبيح ! گفتم : لبيك يا مولاى من ! و بر رو افـتـادم ، فرمود: برخيز خداى رحمت كند بر تو مى خواهند كه خاموش كنند نور خدا را به دهن هاى خود، خدا تمام كننده است نور خدا را هر چند كافران كراهت داشته باشند آن را. پس بـازگـشـتـم نـزد ماءمون ديدم كه رويش سياه شده همچون شب تاريك گفت : يا صبيح ! چه خـبـر دارى ؟ گـفـتـم : يـا اميرالمؤ منين ! به خدا كه او است در حجره نشسته و مرا بخواند و چنين و چنين گفت ، صبيح گفت : پس ماءمون بندهاى خود نبست و امر كرد كه جامه هايش را رد كـردنـد يعنى جامه هاى عزا را از تن كند و جامه هاى سابق خود را طلبيد و پوشيد و گفت : بگوييد غش كرده بود و به هوش آمد. هرثمه گفت : من شكر و حمد خداى بسيار نمودم و بر سـيـد خـود حـضـرت رضـا عـليـه السـلام داخل شدم چون مرا ديد فرمود: يا هرثمه ! آنچه صـبـيـح بـا تـو گـفـت بـا كـسـى مـگـو مـگـر كـسـى كـه خـداى عـز و جـل دل او را امـتـحـان كرده باشد براى ايمان به محبت ما و ولايت ما، گفتم : نعم يا سيدى ، بـعـد از آن فـرمـود: يـا هـرثـمه ! ضرر نمى كند كيد ايشان بر ما تا كتاب به مدت خود برسد، يعنى عمر به سر آيد و اجل برسد.(38)
هـفـتـم ـ روايت است از محمّد بن حفص گفت : حديث كرد مرا يكى از آزادشدگان حضرت موسى بـن جـعـفـر عـليـه السـلام كه گفت : من و جماعتى در خدمت امام رضا عليه السلام بوديم در بيابانى پس سخت تشنه بوديم ما و چهارپايان ما به حدى كه ترسيديم بر خودمان كه از تـشنگى هلاك شويم پس حضرت يك جايى را وصف كرد و فرمود بياييد به آن موضع كـه آنـجـا آب مى يابيد، گفت : به آن موضع آمديم و آب يافتيم و چهارپايان را آب داديم تـا هـمـه سـيـراب شـديم ما و هر كه در آن قافله بود پس كوچ كرديم ، پس حضرت ما را فرمود تا آن چشمه را بجوييم ، جستيم و نيافتيم مگر پشك شتر و نديديم از چشمه اثرى .
راوى گـويـد: ايـن حـكـايـت را پـيـش مـردى از اولاد قـنـبـر كـه بـه اعـتـقاد خود صد و بيست سـال از عـمـرش گـذشـتـه بـود مـذكور داشتم آن مرد قنبرى هم اين قصه را به همين شرح بگفت و گفت من هم در خدمت او بودم ، و قنبرى گفت در آن وقت امام عليه السلام به خراسان مى رفت .(39)
مـؤ لف گـويـد: كه اين آيت باهره از آن حضرت شبيه است به آنچه از جدش اميرالمؤ منين عـليـه السـلام ظـاهـر شـده از حـديـث راهـب كـربـلا و صـخـره و ايـن معجزه را عامه و خاصه نـقـل كـرده انـد و شـعراء به شعر درآورده اند و كيفيت آن چنان است كه حضرت اميرالمؤ منين عـليـه السـلام در وقـت تـوجـه فـرمـودنش به صفى مرور فرمود به كربلا، فرمود به اصـحـابـش آيـا مـى دانـيـد كـه كـجـا اسـت ايـنـجا؟ به خدا سوگند كه اينجا مصرع حسين و اصـحـابـش است ، پس كمى رفتند تا رسيدند به صومعه راهبى در ميان بيابان در حالى كـه تشنگى سخت به اصحاب آن حضرت عارض شده بود و آب ايشان تمام گشته بود و هر چه از يمين و يسار تفحص كرده بودند آب پيدا نكرده بودند، حضرت فرمود كه ساكن اين دير را ندا كنيد كه نگاه كند، چون نگاه كرد، از او از مكان آب پرسيدند گفت مابين من و آب زياده از دو فرسخ است و در اين نزديكى آب نيست و از براى من آب يك ماه مرا مى آورند كه به نحو تنگى با آن زندگانى مى كنم و اگر نبود آن من هم از تشنگى هلاك مى گشتم ، حـضـرت فـرمـود بـه اصـحـاب خـود آيـا شـنـيديد كلام راهب را؟ گفتند: بلى ، آيا امر مى فرمايى ما را تا قوه داريم به همان جايى كه راهب اشاره مى كند برويم و آب بياوريم ؟
فـرمـود: حاجتى به اين نيست ! پس گردن استر خود را برگردانيد به سمت قبله و اشاره فـرمـود بـه يـك جـايـى نـزديـك ديـر فـرمـود: بـگشاييد زمين اين مكان را! پس جماعتى با بـيـل خـاك آن زمـيـن را بـرداشتند ناگاه سنگ بزرگى ظاهر شد كه مى درخشيد، گفتند: يا امـيـرالمـؤ منين ! اينجا سنگى است كه بيل به آن كار نمى كند، فرمود: به درستى كه اين سـنـگ بـر روى آب واقـع اسـت اگـر از مـحل خود زايل شود خواهيد يافت آب را، پس كوشش كـردنـد در كـنـدن سـنـگ و جـمـع شـدنـد گـروهـى و قـصـد كردند كه آن سنگ را حركت دهند نتوانستند و سخت شد بر ايشان ، حضرت چون اين بديد از استر پياده شد و آستين بالا زد انـگـشـتـان خـود را گذاشت در زير سنگ و حركت داد سنگ را پس از آن كند آن را و افكند دور به مسافت ذراع بسيارى پس چون سنگ برداشته شد ظاهر شد آب ! آن جماعت مبادرت كردند بـه سـوى آن و آشـامـيـدنـد از آن ، و بـود آب از هـر آبـى كـه در سـفـرشان خورده بودند گواراتر و سردتر و صافى تر.
پـس فـرمـود: از ايـن آب تـوشـه برداريد و سيراب شويد، هرچه خواستند آب آشاميدند و بـرداشـتـنـد. پـس اميرالمؤ منين عليه السلام آمد نزد آن سنگ و آن را به دست گرفت و به جـاى خـود گـذاشـت و امـر كـرد كـه روى آن خـاك ريـختند و اثرش پنهان شد لكن هر يك از اصـحـاب آن حـضـرت مـكان آب را مى دانستند پس كمى رفتند حضرت فرمود به حق من بر گـرديـد بـه موضع چشمه ببينيد مى توانيد آن را پيدا كنيد، مردم برگشتند و در تفحص چـشـمـه بـرآمـدنـد و هـرچـه كـاوش كـردنـد و ريگها را پس و پيش كردند چشمه آب را پيدا نـكـردنـد! راهب كه آن چشمه آب را مشاهده كرد ندا كرد كه اى مردم ! مرا پايين بياوريد پس بـه هـر حـيـله بـود او را از ديـرش پـايـيـن آوردنـد پـس ايـسـتـاد مـقـابل اميرالمؤ منين عليه السلام و گفت : اى مرد! تو پيغمبر مرسلى ؟ فرمود: نه ، گفت : مـلك مـقـربـى ؟
فـرمـود: نـه ، گـفـت : پـس تـو كـيـسـتـى ؟ فـرمـود: مـنـم وصـى رسـول اللّه محمّد بن عبداللّه خاتم النبيين صلى اللّه عليه و آله و سلم . پس راهب شهادت گفت و اسلام آورد و گفت اين دير بنا شده در اينجا به جهت طلب كسى كه بكند اين سنگ را و بـيـرون آورد از زيـر آن آب و عالمى چند قبل از من گذشتند و به اين سعادت نرسيدند و حـق تـعـالى مـرا روزى فـرمـود و مـا مـى يابيم در كتابى از كتابهاى خودمان و شنيديم از عالمان خودمان كه در اين گوشه زمين چشمه اى است كه بر آن سنگى است كه نمى شناسد مـكـان آن را مـگـر پـيـغـمـبر يا وصى پيغمبر، پس راهب جزء جيش حضرت اميرالمؤ منين عليه السـلام گـرديـد و در ركـاب آن حضرت شهيد شد پس حضرت متولى دفن او شد و بسيار براى او استغفار كرد.
و سيد حميرى اين حكايت را در قصيده مذهبه به نظم در آورده و فرموده :
وَ لَقَْد سَرى فيما يَسيرُ بِلَيْلَةٍ
بَعْدَ الْعِشاءِ بِكَرْبَلا فى مَوْكِبٍ
حَتّى اَتى مُتَبَتِّلاً(40) فى قائِمٍ
اَلْقى قَواعِدَهُ بِقاعٍ مَجْدَبٍ
فَدَ نافَصاحَ بِهِ فَاَشْرَفَ مائِلا
كَالنَّسْرِ فَوْقَ شَظِيّةٍ(41) مِنْ مَرْقَبٍ(42)
هَلْ قُرْبَ قائِمِكَ الَّذى بَوَّاْتَهُ
ماءٌ يُصابُ فَقالَ ما مِنْ مَشْرَبٍ
اِلاّ بِغايَةِ فَرْسَخَيْنِ وَ مَنْ لَنا
بِالْماءِ بَيْنَ نَقى (43) وَقَي (44) سَبْسَبٍ
فَثَنَى اْلاَعِنَّةَ نَحْوَ وَعْثٍ(45) فَاَجْتَلى
مَلْساءُ يَلْمَعُ كَالّلُجَيْنِ الْمُذْهَبِ
قالَ اَقْلبِوُها اِنَّكُمْ اِنْ تَقْلِبُوا
تَرَوْوُا وَ لاتَرَوْوُنَ اِنْ لَمْ تُقْلَبِ
فَاعْصَوْ صَبُوا فى قَلْعِها فَتَمَنَّعَتْ
مِنْهُمْ تَمَنَّعُ صَعْبَةٍ تُرْكَبِ
حَتّى اِذا اَعْيَتْهُمُ اَهْوى لَها
كَفَّا مَتى تَرِدَ الْمُغالِبَ تَغْلِبِ
فَكَاَنّهَا كُرَةٌ بِكَفّ حَزَوَّرٍ(46)
عَبْلَ(47) الذِّراعِ دَخابِها فى مَلْعَبِ
فَسَقاهُمُ مِنْ تَحْتِها مُتَسَلْسِلا
عَذْبا يَزيدُ عَلَى الاَلَذِّاْلاَعْذَبِ
حَتّى اِذا شَرِبُوا جَميعا رَدَّها
وَ مَضى فَخَلَتْ مَكانُها لَمْ يُقْرَبِ(48)
هـشـتـم ـ از هـيـثـم بـن ابـى مـسـروق نـهـدى روايـت شـده كـه مـحـمـّد بـن الفـضـيـل گـفـت كـه مـن در ( بطن مر ) فرود آمدم و مرا عرق مدنى در پهلو و در پا بـرآمد و آن را ( علت رشته ) مى گويند مانند ريسمان چيزى برآيد و غالبا از پا بـرآيـد، پـس در مـديـنـه بـه حـضـرت رضـا عـليـه السـلام داخـل شـدم فرمود: چرا ترا دردناك مى بينم ؟ گفتم : چون به ( بطن مر ) آمدم عرق مـدنـى در پـهـلو و پـايـم بـرآمـد. پـس اشاره نمود به آن يك كه در پهلويم بود در زير بـغـل و سـخـنـى گفت و بر آن آب دهن افكند بعد از آن فرمود از اين باكى نيست بر تو و نـظـر كرد به آنچه در پايم بود. پس گفت ، ابوجعفر عليه السلام فرمود: از شيعيان ما هـر كـه مـبـتـلا بـه بـلايـى شـود پـس صـبـر كـنـد، خـداى عـز و جل براى او اجر هزار شهيد نويسد.
مـن در خاطر گفتم كه من به خدا از اين علت پانرهم ، هيثم گفت : هميشه آن رشته از پاى او بر مى آمد تا بمرد.(49)
نـهـم ـ از عـبـداللّه بـن مـحـمـّد هـاشـمـى روايـت اسـت كـه گـفـت : روزى بـر مـاءمـون داخـل شـدم مـرا بـنـشاند و هر كس پيش او بود بيرون كرد پس طعام خواست بخورديم و طيب بـه كـار بـرديـم پـس فـرمود پرده بكشيدند پس خطاب كرد به يكى از آنان كه در پس پرده بودند يعنى از كنيزان مغنيه و گفت باللّه كه مرثيه كن براى ما آن را كه در طوس اسـت يـعـنى حضرت رضا عليه السلام را كه در طوس دفن كرديم ، مغنيه شروع كرد به خواندن ، خواند:
سَقْيا لِطُوسٍ وَ مَنْ اَضْحى بِها قَطِنا
مِنْ عِتْرِةِ الْمُصْطَفى اَبْقى لَنا حَزَنا؛
يـعـنـى سـيـراب سـازد بـاران رحـمـت مـر طـوس را و آن كس كه در آنجا ساكن است از عترت مـصـطـفى كه رفت و اندوه و غم براى ما بگذشت ، هاشمى گفت كه پس بگريست ماءمون و بـه مـن گفت : يا عبداللّه ! آيا اهل بيت من و اهل بيت تو مرا ملامت مى كنند بر اينكه ابوالحسن الرضـا عـليـه السلام را نصب كردم علم يعنى نشان و آيت براى عالميان ، به خدا قسم با تـو حـديـثـى كـنـم از او كـه تـعـجب كنى ، روزى نزد او آمدم و به او گفتم فداى تو شوم پـدرانـت مـوسـى و جـعـفر و محمّد و على بن الحسين عليهم السلام نزد ايشان بود علم آنچه شده است و خواهد شد تا روز قيامت و تو وصى ايشان و وارث علم ايشانى و علم ايشان نزد تو است و مرا به تو حاجتى دست داده است ، گفت بگو، گفتم اين زاهريه ، خطيه و بخت مند من است يعنى او را از ميان زنان دوست مى دارم و تقديم نمى دهم بر او هيچ يك از جوارى خود را و او چـنـد بـار حـامـله شـده و اسقاط مى كند و حالا حامله است ، مرا دلالت كن به چيزى كه عـلاج كـنـد بـه آن خـود را و سـالم مـانـد. فـرمـود:
مـتـرس و خـاطـر جـمـع دار از اسـقـاط طـفـل كه سالم مى ماند و پسرى مى زايد به مادر شبيه تر از همه مردم و خنصرى زائد در دست راست دارد نه آويخته و همچنين در پاى چپ خنصرى زائد دارد نه آويخته . و ( خنصر ) انـگـشـت كـوچـك را گـويـنـد. پـس در خاطر خود گفتم گواهى مى دهم كه خداى عز و جـل بـر همه چيز قادر است . پس زاهريه بزاد پسرى از همه مردم به مادرش مانندتر و در دسـت راسـت خـنـصـرى زايد داشت نه آويخته و هم در پاى چپ بر آنگونه كه حضرت رضا عـليـه السلام وصف كرده بود پس كيست كه ملامت مى كند مرا بر اينكه او را نصب كردم علم و آيت ميان عالميان .
شـيخ صدوق رحمه اللّه فرموده كه اين حديث زياده بر اين بود ما ترك كرديم آن را ( وَ لاحـَوْلَ وَ لا قـُوَّةَ اِلاّ بـِاللّهِ الْعـَلِىِّ الْعَظيم ) پس از آن فرموده كه دانستن حضرت امام رضـا عـليـه السـلام ايـن را بـه واسـطـه آن بـود كـه از پـدرانـش از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه او رسـيـده بـود و جـبرئيل براى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم آورده بود خبرهاى خلفاى بنى اميه و بنى عباس و اولاد ايشان را و آنچه كه بر دست ايشان جارى مى شود ( وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةِ اِلاّبِاللّهِ ) . انتهى .(50)
مؤ لف گويد: از چيزهايى كه حذف شده از اين حديث شعر دوم مرثيه است و آن اين است :
اَعْنى اَبَا الْحَسَِن الْمَاءْمُولَ اِنَّ لَهُ
حَقَّا عَلى كُلِّ مَنْ اَضْحى بِها شَجَنا
دهـم ـ از مـحـمـّد بـن الفـضـيـل مـروى اسـت كـه گـفـت : در آن سـال كـه هـارون برامكه غضب كرد و اول جعفر بن يحيى را بكشت و يحيى را حبس كد و بر سـر ايـشـان آمد آنچه آمد. ابوالحسن عليه السلام در عرفه ايستاده بود و دعا مى كرد بعد از آن سـر به زير انداخت . از او خبر پرسيدند، گفت : من خداى را مى خواندم بر برمكيان بـه سـبـب آنـچـه بـا پـدرم نـمـودنـد امـروز خـداى عـز و جـل دعـاى مـن دربـاره ايـشـان اجابت نمود. پس چون بازگشت نگذشت مگر اندكى كه جعفر و يـحـيـى مـغـضوب شدند و احوال ايشان برگشت ، ( مسافر ) گفت : من با ابوالحسن الرضـا عـليـه السـلام بـودم در مـنـى كـه يـحـيـى بـن خـالد بـا قـومـى از آل بـرمـك بـگـذشـتـنـد آن حـضـرت فـرمـود: مـسـكـيـنـانـنـد ايـنـان نـمـى دانـنـد كـه امـسـال چـه بـر سـرشان مى آيد! بعد از آن گفت : هاه و عجبتر آنكه ، هارون و من همچون اين دويـيم و دو انگشت به هم ضم نمود. ( مسافر ) گفت : به خدا كه من معنى سخن او را ندانستم تا او را با هارون دفن كرديم .(51)
يـازدهـم ـ شيخ مفيد رحمه اللّه در ( ارشاد ) به سند خويش روايت كرده از غفارى كه گـفـت : مـردى از آل ابـورافـع آزاد كـرده حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از من طلبى داشت مطالبه كرد از من و مبالغه نمود در طـلب خـود، مـن چـون چـنين ديدم نماز صبح در مسجد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم ادا كـردم و روانـه شـدم بـه سـوى زمـانـى كـه نـزديـك شـدم بـه در منزل آن حضرت ، ديدم حضرت از منزل بيرون آمد در حالى كه سوار بر حمارى است و بر تـن شـريـفـش قـمـيـص و ردايـى ، چون نظرم بر آن حضرت افتاد خجالت كشيدم كه چيزى عرض كنم چون آن جناب به من رسيد ايستاد و نظر كرد به من ، من سلام كردم بر آن جناب و اين وقت ماه رمضان بود پس من عرض كردم به آن حضرت فدايت شوم !
مـولاى شـمـا فـلان از مـن طـلبـى دارد و بـه خـدا سـوگـنـد كـه مـرا رسوا ساخته . و من در دل خود گفتم كه حضرت به او مى فرمايد كه مطالبه از من نكند و به خد قسم كه نگفتم به آن حضرت كه چه قدر از من مى خواهد و نام نبردم از طلب او چيزى . پس امر فرمود مرا كـه بـنـشـيـنـم تـا برگردد، پس من نشستم در آنجا تا شام و نماز مغرب را به جا آوردم و حـضـرت نـيـامـد و من روزه بودم سينه ام تنگى كرد و خواستم برگردم كه ناگاه ديدم آن حـضـرت پـيـدا شـد و اطـراف آن جـنـاب جـمـاعـتـى از مـردم بـودنـد و اهل سؤ ال و فقراء سر راه حضرت نشسته بودند آن جناب بر ايشان تصدق كرد و گذشت تـا داخـل خـانـه شـد پـس بـيـرون تـشـريـف آورد و مرا خواند من برخاستم و با آن حضرت داخـل مـنـزل شـديـم و آن جـنـاب نـشست و من نيز نشستم و شروع كردم از ابن مسيب امير مدينه بـراى او حـديـث كـردن و بسيار مى شسد كه من با آن حضرت از ابن مسيب گفتگو مى نمودم پـس چـون از سـخـن گـفتن فارغ شدم حضرت فرمود گمان نمى كنم كه هنوز افطار كرده بـاشى ؟
عرض كردم ، نه . پس فرمود براى من طعام آوردند و در پيش من گذاشتند و امر فـرمود غلامى را كه با من طعام بخورد، پس من و آن غلام طعام خورديم و چون فارغ شديم فـرمود: آن وساده را بلند كن و آنچه در زير آن است بردار، من وساده را برداشتم ديدم در زيـر آن مـقدارى دينار است آن دينارها را برداشتم و در كيسه ام گذاشتم و امر فرمود چهار نـفـر از بـنـدگـان خـود را كـه هـمـراه مـن بـاشـنـد تـا مـرا بـه مـنزل برسانند. من گفتم : فدايت شوم ! شبگردى كه از جانب ابن مسيب است گردش مى كند و من كراهت دارم كه مرا ببيند كه با بندگان شما مى باشم ، فرمود:
درست گفتى ، اصاب اللّه بـك الرشـاد فـرمـود بـه آنـهـا كـه همراه من باشند تا جايى كه من به آنان بگويم بـرگـردنـد، پـس هـمـراه مـن بـودنـد تـا نـزديـك بـه منزلم رسيدم و ماءنوس شدم آنها را بـرگـردانـيـدم پـس بـه مـنـزل رفـتـم و چـراغ طـلبـيـدم و در پـولهـا نـظـر كـردم ديـدم چهل و هشت دينار زر سرخ است و طلب آن مرد از من بيست و هشت دينار بود و در ميان آن پولها ديـنـارى ديـدم كـه مى درخشيد خوشم آمد از حسن او گرفتم آن را و نزديك چراغ بردم ديدم به خط واضح بر آن نقش است كه حق آن مرد بر تو بيست و هشت دينار است و مابقى براى تو است و به خدا قسم كه من معين نكرده بودم طلب آن مرد را از من .(52)
دوازدهـم ـ قـطـب راونـدى روايـت كـرده از ريـان بـن صلت گفت : رفتم به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام به خراسان و در دل خود گفتم كه بخواهم از آن حضرت از اين دينارها كـه بـه نـام آنـحضرت سكه زده شده ، پس چون بر آن حضرت وارد شدم فرمود به غلام خـود كـه ابـومـحـمـّد از اين دينارها كه اسم من بر آن است مى خواهد بياور سى عدد از آنها، غـلام آورد. مـن گرفتم آنها را، پس با خود گفتم كه كاش مرا مى پوشانيد به بعضى از جـامـه هـاى تـن شـريـفش ، چون اين خيال در دل من گذشت ، آن حضرت رو كرد به غلام خود فرمود كه بشوييد رختهاى مرا و بياوريد همچنان كه هست ، پس آوردند پيراهن و ازار و كفش آن حضرت را و به من دادند آنها را.(53)
سـيـزدهـم ـ ابـن شـهـر آشـوب از حـسن بن على وشا روايت كرده كه گفت : خواند مرا سيد من حضرت امام رضا عليه السلام به مرو و فرمود: اى حسن ! مرد على بن ابى حمزه بطائنى در ايـن روز و داخـل در قـبـرش شـد هـمـيـن سـاعـت و داخـل شـدنـد دو مـلك قـبـر بـر او و سـؤ ال كـردنـد از او كـه كـيست پروردگار تو؟ گفت : اللّه تعالى . گفتند: كيست پيغمبر تو؟ گفت : محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم . گفتند: كيست ولى تو؟ گفت على بن ابى طالب عليه السلام ، گفتند: بعد از او كيست ؟ گفت : حسن عليه السلام ، پس يك يك امامها را گفت تا رسيد به موسى بن جعفر عليه السلام . پرسيدند: بعد از موسى كيست ؟ سخن در دهان گردانيد و جواب نگفت زجرش كردند و گفتند: بگو كيست ؟ سكوت كرد، گفتند به او آيا مـوسـى بـن جعفر امر كرده ترا به اين ؟
پس زدند او را به عمودى از آتش و برافروختند بـر او قبر را تا روز قيامت . راوى گفت : من بيرون آمدم از نزد سيدم و تاريخ گذاشتم آن روز را پـس نـگـذشـت ايـام زيـادى كـه رسـيـد كـاغـذهـاى اهـل كـوفـه بـه مـرگ بـطـائنـى در آن روز و آنـكـه داخل در قبرش شده در آن ساعت كه حضرت فرمودند.(54)
چـهـاردهم ـ قطب راوندى روايت از ابراهيم بن موسى قزاز،(55) و بود او روزى در مـسـجـد رضـا عـليـه السـلام بـه خـراسـان گـفـت مـبـالغـه كـردم در سـؤ ال و طـلب چـيـز از حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام پس بيرون رفت آن حضرت به جهت اسـتـقـبـال بـعـضـى از آل ابـوطـالب پـس وقـت نـمـاز آمـد و آن حـضـرت ميل كرد به سوى قصرى كه آنجا بود پس فرود آمد در زير سنگ بزرگى كه نزديك آن قـصر بود و من با آن حضرت بودم و نبود با ما ثالثى ، پس فرمود: اذان بگو، گفتم : درنـگ كـنـيد تا برسند به ما اصحاب ما، فرمود: بيامرزد خدا ترا لاتُؤَخِّرونَّ الصَّلاةَ عَنْ اَوَّلِ وَقـْتـِهـا مـِنْ غـَيْرِ عِلَّةٍ عَلَيْكَ، اِبْدَاء بِاَوَّلِ الْوَقْتِ؛
فرمود: تاءخير ميانداز نماز را از اول وقـتـش بـه آخـر وقـتـش بـدون عـلتـى بـر تـو، ابـتـدا كـن بـه اول وقـت ، يـا آنـكـه فـرمـود بـر تـو بـاد هـمـيـشـه بـه اول وقـت ، پـس مـن اذان گـفـتـم و نـمـاز كـرديـم ، پـس گـفـتـم : يـابـن رسـول اللّه ! بـه تـحـقـيـق كه طول كشيد مدت در آن و عده اى كه به من دادى و من محتاجم و شـغـل شـمـا بـسـيـار اسـت و مـن مـمـكـنـم نـمـى شـود هـر وقـتـى كـه از شـمـا سـؤ ال كنم .
راوى گـفـت : پس آن حضرت خراشيد زمين را با تازيانه خود به نحو شدت و سختى پس دست برد به آن موضع كه كنده شده بود پس بيرون آورد شمشى طلا و فرمود: بگير اين را خداوند بركت دهد به تو در آن و انتفاع ببر به آن و كتمان كن آنچه را كه ديدى .
راوى گفت : پس خداوند تعالى بركت داد به من در آن تا آنكه خريدم در خراسان چيزى كه قـيـمـتـش هـفـتـاد هـزار اشـرفـى بـود و گـرديـدم غـنـى تـريـن مـردمـى كـه امثال خودم بودند در آنجا.(56)
پـانـزدهـم ـ و نـيز روايت كرده از احمد بن عمرو كه گفت : بيرون رفتم به سوى حضرت رضا عليه السلام و زوجه ام آبستن بود چون خدمت آن حضرت رسيدم عرض كردم : من وقتى كـه از شـهـرم بـيرون آمدم زوجه ام آبستن بود دعا كن كه حق تعالى بچه او را پسر قرار دهـد، فـرمود: او پسر است پس نام گذار او را عمر، گفتم : من نيت كرده ام كه او را على نام گذارم و امر كرده ام اهل بيت خود را كه او را على نام گذارند. فرمود: نام او را عمر بگذار، پس من وارد كوفه شدم ديدم از براى من پسرى متولد شده او را على نام گذاشته اند. پس مـن او را عمر نام گذاردم . همسايگان من كه مطلع شدند از اين مطلب گفتند ديگر ما تصديق نـمـى كـنـيـم بـعـد از اين چيزى را كه از تو نقل كنند يعنى همسايه هاى او كه سنى بودند گـفـتـنـد بر ما معلوم شد كه تو سنى هستى و نسبت شيعه گرى كه به تو داده اند خلاف بـوده و ما بعد از اين تصديق نمى كنيم چيزى را كه از اين مقوله به شما نسبت دهند. راوى گـويـد: آن وقـت فـهـمـيـدم كـه حـضـرت نـظرش بر من بيشتر بوده از خودم به نفس خودم .(57)
شـانـزدهـم ـ از ( بـصـائر الدرجـات ) مـنـقـول اسـت كـه احـمـد بـن عـمـر حلال گفت : شنيدم كه اخرس در مكه اسم حضرت رضا عليه السلام را مى برد و دشنام مى دهـد آن حـضرت را، گفت : داخل مكه شدم و كاردى خريدم ، پس ديدم او را، با خود گفتم به خـدا سـوگـنـد مـى كـشم او را هرگاه از مسجد بيرون بيايد، پس ايستادم سر راه او، ناگاه رقـعـه حضرت امام رضا عليه السلام به من رسيد نوشته بود در آن : بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ به حق من بر تو كه متعرض اخرس مشو پس به درستى كه خداوند تعالى ثقه و معتمد من است و او كافى است مرا.(58)
هـفـدهـم ـ شـيـخ مـفـيـد بـه سـنـد مـعـتـبـر روايـت كـرده : در آن سـال كـه هـارون بـه حـج رفـت حـضرت امام رضا عليه السلام نيز به اراده حج از مدينه بـيرون شد همين كه رسيد به كوهى كه از طرف چپ راه است و نام آن ( فارغ ) است حضرت به آن نظرى افكند و فرمود: بانى فارغ و خراب كننده آن پاره پاره خواهد شد.
راوى گفت : ما نفهميديم معنى كلام آن حضرت را تا اينكه هارون به آن موضع رسيد فرود آمـد و جـعـفر بن يحيى برمكى بالاى آن كوه رفت و امر كرد كه مجلسى براى او در آن بنا كنند پس چون از مكه برگشت بالاى آن كوه رفت و امر كرد كه آن مجلس را خراب كنند پس چون به عراق رسيد جعفر بن يحيى كشته گشت و پاره پاره شد.(59)
هـيـجـدهـم ـ ابن شهر آشوب روايت كرده از ( مسافر ) كه گفت : من نزد حضرت رضا عـليـه السـلام بـودم در مـنى پس گذشت يحيى بن خالد در حالى كه دماغ خود را گرفته بـود از غـبـار، حـضـرت فـرمـود بـيـچـاره هـاى نمى دانند چه بر آنها وارد مى شود در اين سـال پـس فـرمـود: و عـجـبـتـر از ايـن بـودن مـن و هـارون اسـت بـا هـم مـثـل ايـن دو انـگـشت و دو انگشت خود را به هم چسبانيد.(60) و اين خبر به روايت شيخ صدوق گذشت .
نوزدهم ـ و نيز ابن شهر آشوب روايت كرده از سليمان جعفرى كه گفت در خدمت حضرت امام رضـا عـليـه السـلام بـودم در بـسـتـانـى از آن حـضـرت نـاگـاه گـنـجـشـكـى آمـد مـقابل آن حضرت بر زمين و شروع كرد به صيحه زدن و اضطراب كردن ، حضرت به من فرمود: اى فلان ! مى دانى كه اين عصفور چه مى گويد؟
گـفـتـم : نـه ، فرمود: مى گويد كه مارى مى خواهد جوجه هاى مرا بخورد، پس بردار اين عـصـا را و داخـل بـيـت شـو بـكـش مـار را، سـليـمـان گـفـت : عـصـا بـر دسـت گـرفـتـم داخل بيت شدم ديدم مارى كه در جولان است پس كشتم آن را.(61)
بيستم ـ و نيز ابن شهر آشوب روايت كرده از حسين بن بشار كه گفت : فرمود حضرت امام رضا عليه السلام كه عبداللّه مى كشد محمّد را، گفتم : عبداللّه بن هارون مى كشد محمّد بن هـارون را؟! فـرمـود: آرى ! عبداللّه كه در خراسان است مى كشد محمّد پسر زبيده را كه در بـغـداد است ، پس چنان شد كه آن حضرت خبر داده بود، يعنى عبداللّه ماءمون كشت محمّد امين برادر خود را، و آن حضرت به اين شعر تمثل مى جست :
وَ اِنَّ الضِّغْنَ بَعْدَ الضِّغْنِ يَغْشُو
عَلَيْكَ وَ يَخْرِجُ الدّاءَ الدَّفينا(62)
و شـايـد تمثل آن حضرت به اين شعر اشاره باشد به كشتن عبداللّه ماءمون آن حضرت را نيز.
مـؤ لف گـويـد: كـه در ذكـر اصـحـاب حـضـرت امـام مـوسـى عـليـه السـلام در حـال عبداللّه بن المغيره روايتى نقل شده كه مشتمل بود بر آيت باهره از اين بزرگوار، و در فصل پنجم ذكر شود چند معجزه باهره از آن حضرت سلام اللّه عليه .