ذكر مقتل محمّد بن عبداللّه بن الحسن بن على بن ابى طالب ع ملقّب به (نفس زكيه )
محمّد بن عبداللّه مُكَنّى به ابو عبداللّه و ملقّب به (صريح قريش ) است ؛ چه آنكه يك تن از امّهات و جدّات او امّ ولد نبودند، مادر او هند دختر ابى عبيدة بن عبداللّه بن زمعة بن أ سود بن مطلّب بوده و محمّد را از جهت كثرت زهد و عبادت (نفس زكيّه ) لقب دادند و اهل بيت او به استظهار حديث نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم : اِنَّ المَهْدِىَّ مِنْ وُلدْى اِسْمُهُ اِسْمى . او را مهدى مى گفتند و هم او را مقتول به احجار زيت گفته اند و او را به فقه و دانائى و شجاعت و سخاوت و كثرت فضائل ستايش نموده اند و در ميان هر دو كتف او خالى سياه به مقدار بيضه بوده و مردمان را اعتقاد چنان بوده كه او همان مهدى موعود از آل محمّد است (صلوات اللّه عليهم اجمعين )؛ لهذا با وى بيعت كردند و پيوسته مترصّد ظهور و منتظر خروج او بودند و ابوجعفر منصور دو كرّت با او بيعت كرده بود: يك مرتبه در مكّه در مسجد الحرام و چون محمّد از مسجد بيرون شد ركاب او را بداشت تا بر نشست و زياد احترام او را مرعى مى داشت مردى با منصور گفت : كه اين كيست كه چندين حشمت او را نگاه مى دارى ؟ گفت : واى بر تو مگر نمى دانى اين مرد محمّد بن عبداللّه محض و مهدى ما اهل بيت است و كرّت ديگر در ابواء با او بيعت كرد چنانكه در بيان حال عبداللّه مرقوم گشت .
ابوالفرج و سيّد بن طاوس رحمه اللّه اخبار بسيارى نقل كرده اند كه عبداللّه محض و ساير اهل بيت او انكار داشتند از آنكه محمّد نفس زكيّه مهدى موعود باشد و مى گفتند مهدى موعود عليه السّلام غير او است .(137)
بالجمله ؛ چون خلافت بر بنى عبّاس مستقر شد محمّد و ابراهيم مخفى مى زيستند و در ايّام منصور گاهى چون يك دو تن از عرب باديه پوشيده به نزد پدر در زندان آمدند و گفتند اگر اذن فرمائى آشكار شويم ؛ چه اگر ما دو تن كشته شويم بهتر از آن است كه جماعتى از اهل بيت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كشته شوند، عبداللّه گفت : اِنْ مَنَعَكُما اَبُو جعفر اَنْ تَعيشا كَريمَيْن فَلا يَمْنَعكُما اَنْ تَمُوتا كَريْمَيْنِ.(138)
اگر ابوجعفر منصور رضا نمى دهد كه شما چون جوانمردان زندگانى كنيد منع نمى كند كه چون جوانمردان بميريد. كنايت از آنكه صواب آن است كه شما در اعداد كار بپردازيد و بر منصور خروج كنيد اگر نصرت جوئيد نيكو باشد و اگر كشته شويد با نام نيك نكوهش نباشد. بالجمله ؛ در ايّامى كه محمّد و ابراهيم مخفى بودند منصور را جز يافتن ايشان همى نبود و عيون و جواسيس در اطراف قرار داده بود تا شايد بر مكان ايشان اطلاع يابد.
ابوالفرج روايت كرده كه محمّد بن عبداللّه گفته هنگامى كه در شعاب جبال مخفى بودم روزى در كوه رَضْوى جاى داشتم با امّ ولد خويش و مرا از وى پسرى رضيع بود ناگاه مكشوف افتاد كه غلامى از مدينه به طلب من مى رسد من فرار كردم اُمّ ولد نيز فرزندم را در آغوش كشيده و مى گريخت كه ناگاه آن كودك از دست مادرش رها شد و از كوه در افتاد و پاره پاره شد و نقل شده كه اين وقت كه طفل محمّد از كوه بيفتاد و بمرد محمّد اين اشعار را بگفت :
شعر :
مُنخَرِق الخُفَّيْن يَشْكُو الْوَجى
تَنْكبُهُ(139) اَطْرافُ مَرْوٍ حِدادٍ
شَرَّدَهُ الْخَوْفُ فَاَزْرى بِهِ
كَذاكَ مَنْ يَكرَهُ حَرَّ الْجِلادِ
قَدْ كانَ فِى المَوْتِ لَهُ راحَةٌ
وَالمَوْتُ حَتْمٌ فى رِقابِ الْعِبادِ(140)
بالجمله ؛ محمّد در سنه يك صد و چهل و پنج خروج كرد و به اتّفاق دويست و پنجاه نفر در ماه رجب داخل مدينه شد و صدا به تكبير بلند كردند و رو به زندان منصور آوردند و در زندان را شكستند و محبوسين را بيرون كردند و رياح بن عثمان زندانبان منصور را بگرفتند و حبس كردند آنگاه محمّد بر فراز منبر شد و خطبه بخواند و مقدارى از مثالب و مطاعن و خبث سيرت منصور را تذكره نمود مردمان از مالك بن انس استفتا كردند كه با آنكه بيعت منصور در گردن ما است ما توانيم با محمّد بيعت كنيم ؟ مالك فتوى مى داد بلى ؛ چه آنكه بيعت شما با منصور از روى كراهت بوده . پس مردم به بيعت محمّد شتاب كردند و محمّد بر مدينه و مكّه و يمن استيلا يافت ابوجعفر منصور چون اين بدانست براى محمّد مكتوبى از در صلح و سِلم فرستاد او را امان داد؛ محمّد مكتوب او را جوابى شافى نوشت و در آخر نامه رقم كرد كه ترا كدام امان است كه بر من عرضه داشتى آيا امانى است كه به ابن هبيره دادى ؟ يا امانى است كه به عمويت عبداللّه بن على دادى ؟ يا امانى است كه ابومسلم را به آن خرسند ساختى ؟ يعنى بر امان تو چه اعتماد است چنانكه اين سه نفر را امان دادى و به مقتضاى امان خود عمل نكردى .
ثانيا ابوجعفر او را مكتوبى فرستاد و برخى از در حسب و نسب طريق معارضه سپرد و اين مختصر را گنجايش ذكر اين مكاتيب نيست طالبين رجوع كنند به (تذكرة سبط) و غيره و چون منصور ماءيوس گشت از آنكه محمّد به طريق سلم و صلح در آيد لاجرم عيسى بن موسى برادر زاده و وليعهد خود را به تجهيز جنگ محمّد فرمان داد و در باطن گفت هر كدام كشته شوند باكى ندارم ؛ چه آنكه منصور طالب حيات عيسى نبود به سبب آنكه سفّاح عهد كرده بود بعد از منصور، عيسى خليفه باشد و منصور از خلافت او كراهت داشت . پس عيسى با چهار هزار سوار و دو هزار پياده به دفع محمّد بيرون شد و منصور او را گفت كه اوّل دفعه قبل از قتال او را امان ده شايد بدون قتال او سر در طاعت ما آورد، عيسى كوچ كرد تا به (فيد) كه نام منزلى است در طريق مكّه برسيد كاغذى به سوى جماعتى از اصحاب محمّد نوشت و ايشان را از طريق يارى محمّد پراكنده كرد و محمّد چون مطلّع شد كه عيسى به دفع او بيرون شده در تهيّه جنگ برآمده و خندقى بر دور مدينه كند و در ماه رمضان بود كه عيسى با لشكر خود وارد شدند و دور مدينه را احاطه كردند.
سبط ابن جوزى روايت كرده كه چون لشكر منصور بر مدينه احاطه كردند محمّد را همّى نبود جز آنكه جريده اسامى كسانى كه با او بيعت كرده بودند و او را مكاتبه نموده بودند بسوزاند پس نامه هاى ايشان را سوزانيد آنگاه گفت : الا ن مرگ بر من گوارا است و اگر اين كار نكرده بود هر آينه مردم در بلاء عظيم بودند؛ چه آنكه اگر آن دفتر به دست لشكر منصور مى رسيد بر اسامى كسانى كه با او بيعت كرده بودند مطلّع مى شد و ايشان را مى كشتند.(141)
بالجمله ؛ عيسى بيامد و بر (سلع ) كه اسم جبلى است در مدينه بايستاد و ندا كرد كه اى محمّد! از براى تو امان است ، محمّد گفت كه امان شما را وفائى نيست و مردن به عزت بِه از زندگى به ذلّت و اين وقت لشكر محمّد از دور او متفرّق شده بودند، و از صد هزار نفر كه با او بيعت كرده بودند سيصد و شانزده نفر با او بود به عدد اهل بدر. پس محمّد و اصحاب او غسل كردند و حنوط بر خود پاشيدند و ستوران خود را پى نمودند و حمله كردند بر عيسى و اصحاب او و سه دفعه ايشان را منهزم ساختند، لشكر عيسى اعداد كار كردند و به يك دفعه تمامى بر ايشان حمله نمودند و كار ايشان را ساختند و ايشان را مقتول نمودند، و حميد بن قحطبه ، محمّد را شهيد كرد و سرش را نزد عيسى برد و زينب خواهر محمّد و فاطمه دخترش جسد او را از خاك برداشتند و در بقيع دفن نمودند؛ پس سر محمّد را حمل داده به نزد منصور بردند منصور حكم كرد كه آن سر را در كوفه نصب كردند و در بُلدان بگردانيدند. و مقتل محمّد در اواسط ماه رمضان سنه يك صد و چهل و پنج واقع شد و مدت ظهور او تا وقت شهادتش دو ماه و هفده روز بوده و سنين عمرش به چهل و پنج رسيده بود و مقتل او در احجار زيت مدينه واقع شد؛ چنانكه اميرالمؤ منين عليه السّلام در اخبار غيبيّه خود به آن اشاره فرموده بقولِهِ: وَاِنَّهُ يُقْتَلُ عِنْدِ اَحْجارِ الزَّيْتِ.(142)
ابوالفرج روايت كرده كه چون محمّد كشته گشت و لشكر او منهزم شدند ابن خضير كه يك تن از اصحاب محمّد بود در زندان رفت و رياح بن عثمان زندانبان منصور را بكشت و ديوان محمّد را كه مشتمل بر اسامى اصحاب و رجال او بود بسوزانيد پس از آن به مقاتلت عبّاسيّين بيرون شد و پيوسته كار زار كرد تا كشته شد.(143)
و هم روايت كرده هنگامى كه وى را بكشتند چندان زخم و جراحت بر سر وى وارد شده بود كه ممكن نبود او را حركت دهند و مثل گوشت پخته و سرخ كرده شده بود كه بر هر موضع از آن كه دست مى نهادى متلاشى مى شد.