شرح حال مالك اشتر
ـيـسـت و دوم : مـالك بـن الحـارث الاشـتـر النـَخـَعـى ، سـيـف اللّه المـسـلول عـلى اءعـدائه - قـَدَّسَ اللّهُ روحَهُ ـ جليل القدر و عظيم المنزلة است و اختصاص او بـه امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام اَظْهَر از آن است كه ذكر شود و كافى است در اين مقام همان فـرمـايـش امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام كـه مـالك از بـراى مـن چنان بود كه من از براى رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـودم (235) در سـال سـى و هـشتم هجرى اميرالمؤ منين عليه السّلام او را حكومت مصر داد و پيش از آنكه به مصر رود آن حضرت براى اهل مصر كاغذى نوشت كه از جمله فقراتش اين است :
اَمّا بعدُ؛ فَقَدْ بَعَثْتُ اِلَيْكُمْ عَبْدا مِن عِب ادِ اللّه لا يَن امُ اَيّ امَ الْخَوْفِ وَلا يَنْكُلُ عَنِ الاَْ عْد آءِ سـاعـاتِ الرَّوْع ؛ اَشـَدُّ عـَلَى الْفـُجّ ار مـِنْ حَريقِ النّارِ وَهُوَ م الِكُ بْنُ الْح ارِثِ اَخُومَذْحِجٍ فـَاسـْمـَعـُوا قـَوْلَهُ وَاَطـيـعـُوا اَمـْرَهُ فـيـم ا ط ابـَقَ الْحـَقَّ فـَاِنَّهُ سـَيـْفٌ مـِنْ سـُيـُوفِ اللّه .(236)
و عـهدنامه اى كه حضرت براى اشتر نوشته اَطْوَل عهدى است از عهدنامه هاى آن حضرت و مـشـتمل است بر لطائف و محاسن بسيار و پند و حكمت بى شمار كه مرسلاطين جهان را در هر امـارت و ايالت قانونى باشد كه بدان قانون دفع خراج و زكات شود و هيچ ظلم و ستم بـربـنـدگان و رعيّتها نشود و آن عهدنامه معروف و ترجمه ها از آن شده . و چون اميرالمؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام آن عـهـدنامه را براى آن نوشت امر فرمود تا بسيج راه كند، اشتر با جمعى از لشكر به جانب مصر حركت فرمود.
نـقـل اسـت كـه چـون اين خبر گوشزد معاويه گشت پيغام داد براى دهقان عريش كه اشتر را مـسـمـوم كـن تـا مـن خـراج بـيست سال از تو نگيرم ، چون اشتر به عريش رسيد دهقان آنجا پـرسـيـد كـه از طـعـام و شـراب چـه چـيـز مـحـبـوبـتـر اسـت نـزد اشـتـر؟ گـفـتـنـد: عـسـل را بـسـى دوسـت مـى دارد. پـس آن مـرد دهـقـان مـقـدارى عـسـل مـسـمـوم بـراى اشـتـر هـديـه آورد و بـرخـى از اوصـاف و فـوائد آن عـسـل را بـيـان كـرد؛ اشـتـر شـربـتـى از آن عـَسـَل زهـرآلود مـيـل كرد هنوز عسل در جوفش مستقر نشده بود كه از دنيا رحلت فرمود. و بعضى گفته اند كه شهادتش در قلزم واقع شد و (نافع ) غلام عثمان او را مسموم نمود و چون خبر شهادت اشتر به معاويه رسيد چندان خوشحال شد كه در پوست خود نمى گنجيد و دنياى وسيع از خـوشـحـالى بـر او تـنـگ گـرديـد و گـفـت : هـمـانـا از بـراى خـداونـد جـُنـْدى اسـت از عـسـل . و چـون خـبـر شـهادت اشتر به حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام رسيد به موت او بسى متاءسف گشت و زياده اندوهناك و گرفته خاطر گرديد و بر منبر رفت و فرمود:
اِنـّا لِلّهِ وَانـّا اِلَيـْهِ راجـِعـُونَ وَالْحـَمـْدُ لِلّهِ رَبِّ الْع الَمـيـنـَ اَلل هـُمَّ اِنـّي اَحـْتـَسـِبـُهُ عِنْدَكُ فَاِنَّ مَوْتَهُ مِنْ مَصائبِ الدَّهْرِ رَحِمَ اللّهُ م الِكا فَلَقَدْ اَوْف ى بـِعـَهـْدِهِ وَقـَضـى نـَحـْبَهُ وَلَقى رَبَّهُ مَعَ اَنّا قَدْ وَطَّنّا اَنْفُسَن ا عَلى اَنْ نَصْبِرَ عَلى كُلِّ مُصيبَةٍ بَعْدَ مُصابِن ا بِرَسُولِ اللهِ صلى اللّه عليه و آله و سلّم فَاِنَّه ا مِنْ اَعْظَمِ الْمُصيب ات .(237)
پـس ، از مـنـبـر بـه زيـر آمـد و بـه خـانه رفت مشايخ نَخَع به خدمت آن حضرت آمدند و آن حضرت بر مرگ اشتر متاءسف و متلهّف بود؛
ثـُمّ قـالَ: وَللّهِ دَرُّ م الِكٍ وَم ا م الِكٌ لَوْ ك انَ مِنْ جَبَلٍ لَك انَ فُنْدا وَلَوْ ك ان مِنْ حَجَرٍ لَك انَ صـَلْدًا اَم ا وَاللّهِ لَيـَهـِدَّنَّ مَوْتُكَ عالَما وَلَيَفْرِحَنَّ عالَما عَلى مِثْلِ م الِكٍ فَلتبْكِ الْبَواكي وَهَلْ مَرْجُوٌّ كَمالِكٍ وَهَلْ مَوْجُودٌ كَمالِكٍ وَهَلْ ق امَتِ النِّساء عَنْ مِثْلِ مالِكٍ.(238)
و هم در حقّ مالك فرمود: خدا رحمت كند مالك را و چه مالك ! اگر مالك كوهى بود، كوه عظيم و بى مانند بود، اگر مالك سنگى بود، سنگ صلب و سختى بود و گويا مرگ او مرا از هـم قـطـع نـمـود(239) و هـم در حـق او فـرمـود: بـه خـدا قـسـم كـه مـرگ او اهل شام را عزيز كرد و اهل عراق را ذليل نمود و فرمود كه از اين پس مانند مالك را نخواهم يافت .(240)
قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) گـفـتـه كـه صـاحـب (مـُعـْجـَم البـُلدان ) در ذيل احوال بعلبك آورده كه معاويه كسى را فرستاد تا در راه مصر با اشتر ملاقات نمود، عـسـل زهـرآلود بـه خـورد او داد و او در حـوالى قـلزم بـه همان بمرد، چون خبر به معاويه رسـيـد اظـهـار سـرور نموده گفت : اِنَّ لِلّهِ جُنُودا مِنْ عَسَلٍ؟! و جنازه او را از آنجا به مدينه طيّبه نقل نمودند و قبر منوّر او در آنجا معروف و مشهور است . و نيز گفته مخفى نماند كه اشـتـر رضـى اللّه عـنه با آنكه به حليه عقل و شجاعت و بزرگى و فضيلت مُحَلّى بود همچنين به زيور علم و زهد و فقر و درويشى نيز آراسته بود.(241)
در (مجموعه ) ورّام بن ابن فراس رحمه اللّه مسطور است كه مالك روزى از بازار كوفه مى گذشت و چنانكه شيوه اهل فقر است كرباس خامى در بر و پاره اى از همان كرباس به جاى عمامه بر سر داشت ، يكى از بازاريان بر در دكّانى نشسته بود چون اشتر را بديد كـه بـه چنان وضع و لباس مى رود در نظر او خوار آمده از روى استخفاف شاخ بَقْلَه اى بر اشتر انداخت ، اشتر حلم ورزيده به او التفات ننمود و بگذشت ؛ يكى از حاضران كه اشـتـر را مـى شـناخت چون آن حالت مشاهده كرد به آن بازارى خطاب نمود كه واى بر تو هـيـچ دانـسـتـى كـه آن چـه كس بود كه به او اهانت كردى ؟ گفت : ندانستم ، گفت :
آن مالك اشتر صاحب اميرالمؤ منين عليه السّلام بود! پس آن مرد بازارى از تصوّر آن كار كه كرده بود به لرزه در آمد و از عقب اشتر روانه شد كه خود را به او برساند واز او عذر خواهد، ديـد كـه اشـتـر بـه مـسـجـدى در آمده به نماز مشغول است صبر كرد تا چون اشتر از نماز فارغ شد سلام داد و خود را بر پاى او انداخت و پاى او را بوسيدن گرفت ؛ اشتر ملتفت شـده سـر او را بـر گـرفـت ايـن چـه كـارى است كه مى كنى ؟ گفت : عذر گناهى كه از من صـادر شـد از تو مى خواهم كه ترا نشناخته بودم ، اشتر گفت : بر تو هيچ گناهى نيست بـه خـدا سـوگـنـد كـه مـن بـه مسجد جهت آن آمده بودم كه از براى تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم ! انتهى .(242)
مـؤ لف گـويـد: مـلاحـظـه كن كه چگونه اين مرد از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام كسب اخـلاق كـرده بـا آنـكـه از اُمـراء لشـكـر آن حـضـرت اسـت و شـجـاع و شديدالشّوكة است و شـجـاعتش به مرتبه اى است كه ابن ابى الحديد گفته كه اگر كسى قسم بخورد كه در عَرب و عجم شجاعتر از اشتر نيست مگر استادش اميرالمؤ منين عليه السّلام گمان مى كنم كه قـَسـمـش راسـت بـاشـد، چـه بـگـويـم در حـق كـسـى كـه حـيـات او مـنـهـزم كـرد اهل شام را و ممات او منهزم كرد اهل عراق را؟ و اميرالمؤ منين عليه السّلام در حق او فرموده كه اشـتر براى من چنان بود كه من براى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودم و به اصـحـاب خـود فـرمـوده كـه كـاش در مـيـان شـمـا مـثـل او دو نـفر بلكه كاش يك نفر داشتم مـثل او؛و شدّت شوكتش بر دشمن از تاءمّل در اين اشعار كه از آن بزرگوار است معلوم مى شود:
شعر :
بَقَيْتُ وَفْرى (243) وَاْنحَرَفْتُ عَنِ الْعُلى
وَلَقيتُ اَضْيافي بِوَجْهٍ عَبُوسٍ
اِنْ لَمْ اَشُنّ عَلَى ابْنِ هِنْدٍ غارَةً
لَمْ تَخْلُ يَوْما مِنْ نِهابِ(244) نُفُوسٍ
خَيْلا كَاَمْثالِ السَّعالى (245) شُزَّبا(246)
تَغْدُو بِبيْضٍ فى الْكَريهَةِ شُوسٍ
حَمِىَ الْحَديدُ عَلَْهِمْ فَكاَنَّهُ
وَمَضانُ بَرْقٍ اَوْ شُعاعُ شمُوُسٍ(247)
بالجمله ؛ با اين مقام از جلالت و شجاعت و شدّت شوكت ، حسن خلق او به مرتبه اى رسيده كـه يـك مـرد سـوقـى به او اهانت و استهزا مى نمايد ابدا تغيير حالى براى او پيدا نمى شـود بـلكـه مـى رود مـسـجـد نـمـاز بـخـواند و دعا و استغفار براى او نمايد، و اگر خوب مـلاحـظـه كـنـى اين شجاعت و غلبه او بر نفس و هواى خود بالاتر از شجاعت بدنى اوست . قالَ اَميرُالْمُؤ مِنينَ عليه السّلام اَشْجَعُ النّاسِ مَنْ غَلَبَ هَواهُ.(248)