وقايع سال چهارم هجرى

در ايـن سـال در مـاه صـفـر، عـامـر بـن مـالك بن جعفر كه مُكَنّى به ابو برآء و ملقّب به (مـُلاعـِبُ الاَسـِنَّه ) اسـت و در قـبـيـله بنى عامر بن صَعْصَعه صاحب حكم و فرمان بود از اراضـى نـَجـْد بـه مـديـنـه سـفـر كـرد خـدمـت حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد، حضرت اسلام بر او عرضه كرد، عرض كرد: مرا از بيعت و متابعت تو هراس ‍ و هربى نيست لكن قوم من گروهى بزرگند، روا باشد كه جـمـاعـتى از مسلمانان را با من به نجد بفرستى تا مردمان را به بيعت و متابعت تو دعوت نـمـايـنـد. فرمود: من از مردم نجد ايمن نيستم و مى ترسم بر ايشان آسيبى رسانند. عرض كـرد: در جـوار و اَمان من باشند كسى را با ايشان تعرضى نيست ؛ پس حضرت هفتاد نفر و بـه قـولى چـهـل نـفـر از اَخـيـار اصـحاب انتخاب فرمود كه از جمله مُنْذِر بْن عمرو و حِرام (219)بن مِلْحان و برادرش سُلَيْم و حارث بن صِمَّه و عامر بن فُهَيْره و نافع بـن بـُدَيْل بن ورقاء الخزائى و عمرو بن اُمَيّه ضَمْرى (220) و غير ايشان كه هـمـگـى از وجـوه صـحـابـه و قـُرّاء و عُبّاد بودند روزها هيزم مى كشيدند و مى فروختند و بـهـاى آن را از بهر اصحاب صُفَّه طعام مى خريدند و شبها را به نماز و تلاوت قرآن و عـبـادت بـه پـا مـى داشـتـنـد و هـم از بـراى حـجـرات طـاهـرات هـيـزم نقل مى دادند.
پـس پـيـغـمـبـر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مُنْذِر بن عَمْرو را در آن سَرِيّه امارت داد و به بـزرگـان نـجـد و قـبـيـله بـنى عامر مكتوب فرمود كه تعليم فرستادگان را در شرايع پذيرفتار باشيد. ايشان همه جا طىّ مسافت كردند تا به بِئْر مَعُونه (221) و آن ، چاه آبى است ميان ارض بنى عامر و حرّه بنى سُليم در عاليه نجد؛ پس آن اراضى را لشكرگاه كردند و شتران خود را به عمرو بن اُميّه و مردى از انصار و به قولى حارث بـن صـِمَّه سـپردند تا بچرانند ؛ آنگاه مكتوب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به حـرام بـن مـلحان دادند تا به نزديك عامر بن الطفيل بن مالك عامرى كه برادرزاده عامر بن مـالك بـود بـبـرد و (حـِرام ) آن مـكـتـوب مـبـارك را به ميان قبيله برده به عامر دهد، عامر قـبول نكرد و به قولى گرفت و بيفكند. (حرام ) چون اين بديد فرياد برداشت كه اى مردمان ، آيا مرا امان مى دهيد كه پيغام پيغمبر را بگذارم ، هنوز سخن تمام نكرده كه يك تن از قـفـايـش درآمـده نـيـزه بـدو زد كـه از جانب ديگر سر به در كرد. (حِرام ) گفت : فُزْتُ بـِرَبِّ الْكـَعـْبـَةِ! ايـن وقـت عـامـر بـن الطـفـيـل قـبـيـله سـُلَيـم و عـُصـَيَّة و رِعْل و ذَكْوان را جمع كرده بعد از آنكه قبيله بنى عامر به واسطه زينهارى ابوبرآء به او هـمـراهـى نـكـردنـد پس ‍ آن جماعت را برداشته در بئر مَعونه بر سر مسلمانان تاختند و تـمـامـى را بـه قـتـل رسـانيدند جز كعب بن زيد كه در آن حربگاه با جراحت بسيار افتاده بود، كفّار او را مقتول پنداشتند و به جاى گذاشتند. پس او جان به در بُرد و در جنگ خندق شهيد شد. و عمرو بن اميّه را گرفتند. عامر به ملاحظه آنكه عمرو از قبيله مُضَرْ است او را نكشت و گفت بر مادر من واجب شده است كه بنده اى آزاد كند پس موى پيشانى عمرو را بريد و در اِزاى نذر مادر، آزاد ساخت .
عـمـرو راه مـديـنـه پـيش گرفت همين كه به اراضى قَرْقَره رسيد به دو مرد از قبيله بنى عامر برخورد و ايشان در زينهار رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودند و عمرو از اين آگهى نداشت چون آن دو تن به خواب رفتند به عوض خون اصحاب خود، آن دو تن عامرى را بكشت چون به مدينه آمد و آن خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم گفت ، حـضـرت فـرمـود: ايـشـان در امـان مـن بـودنـد اداى ديـت ايـشـان بـايـد كـرد. و رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از شـهـادت شـهـداء بـئر مـَعـُونـه سـخـت مـلول گـشـت گـويـنـد يـك مـاه يـا چـهـل روز بـر قـبـائل رعـل و ذَكـوان و عـُصـَيَّة نـفـرين مى كرد(222) و اضافه مى فرمود بر ايشان قـبـيـله بـنـى لحـيـان عـَضْل و قاره را؛ زيرا كه سفيان بن خالد هُذَلى لِحْيانى جماعتى از عـضـل و قـاره را بـه حـيـله روانـه كرد تا به مدينه آمدند و اظهار اسلام كردند و ده تن از بزرگان اصحاب را مانند عاصم بن ثابت و مَرثَد بْن اَبى مَرْثَد و خُبَيْب بن عَدِىّ و هفت تـن ديـگـر را هـمراه بردند كه در ميان قبيله تعليم شرايع كنند. چون به اراضى رَجيع ـ كه آبى است از بنى هُذَيْل ـ رسيدند دور ايشان را احاطه كردند هفت تن ايشان را بكشتند و سه نفر ديگر را امان دادند و با ايشان نيز غدر كردند، آخِرُ الاَمر ايشان نيز كشته شدند و اين سَرِيّه را (سَرِيّه رَجيع ) گويند.
بالجمله ؛ حسّان بن ثابت و كَعْب بن مالك در شكستن پيمان ابوبرآء شعرها انشاء كردند. ابـوبـرآء چـنـدان مـلول و حـزيـن شـد كـه در آن حـُزن و انـدوه بـمـرد و عـامـر بـن الطُّفـَيـْل به نفرين حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در خانه زنى سَلوليّه غُدّه اى چون غدّه شتران برآورد و هلاك شد.
و نـيـز در سـنـه چـهـار ، غـزوه بـنى النَّضير پيش آمد. همانا معلوم باشد كه جهودان بنى النَّضـيـر هـزار تـن بـودنـد و جـهـود بـنـى قـُريـْظـه هـفـتصد تن و چون بنى النّضير هم سـوگـنـدان عـبـداللّه بـن اُبـَىِّ مـنـافـق بـودنـد قـوتـى بـه كمال داشتند و بر بنى قُرَيظه فزونى مى جستند چنانكه پيمان نهادند و سجلّ كردند كه چون از قبيله قريظه يك تن از بنى النضير بكشد خونخواهان ديت يك مرد تمام بگيرند و قـاتـل را نـيـز بـكـشـنـد و اگـر از بـنـى النـضـيـر يـك تـن از بـنـى قـريظه بكشد روى قاتل را قير اندود كنند و واژگونه بر حِمارش ‍ نشانند و نيم ديت از وى ستانند.
و ايـن جمله در مدينه نشيمن داشتند و در امان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودند بـه شـرط آنـكـه دشمنان را بر رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم نشورانند و با اعداى دين همداستان نشوند.
نـاگـاه چـنـان افـتـاد كـه مـردى از قـبـيـله قـريـظـه يك تن از بنى النّضير بكشت ، وارث مـقتول خواست تا بر حسب پيمان و سجلّ هم قاتل را بكشد و هم ديت بستاند در اين وقت چون اسـلام قوت يافته بود و جهودان ضعيف بودند بنى قريظه پيمان بشكستند و گفتند اين حـكـومـت بـا تورات راست نيايد اگر خواهيد قصاص كنيد وگرنه ديت ستانيد، عاقبت سخن بـدانـجـا خـتـم شـد كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان ايشان حاكم باشد. چون اين داورى به نزد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند حضرت ايـن پيمان را كه با تورات راست نبود برانداخت و چنانكه بنى قريظه مى گفتند حكم آن حـضـرت نـفـاذ يـافـت . لاجـرم بـنـى النـّضـيـر بـرنـجـيـدنـد و در دل گـرفـتـند كه چون وقت به دست كنند كيدى كنند تا اينكه قصّه عمرو بن اميه و كشتن او دو نفر عامرى را كه در امان حضرت بودند پيش ‍ آمد. حضرت براى آنكه ديه آن دو نفر را از بـنـى النـضـيـر قـرض كـنـد يـا استعانتى از ايشان جويد به جانب حِصن ايشان رفت ، جـهـودان عـرض كـردنـد: آنـچـه فرمان دهى چنان كنيم لكن استدعا داريم آنكه به حصار ما درآمده امروز ميهمان ما باشيد، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به درون حصار شدن را روا نـدانست لكن فرود شده پشت مبارك بر حصار ايشان داده بنشست . جهودان گفتند هرگز مـحـمـد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـدين آسانى به دست نشود يك تن بر بام شود و سنگى بر سر او بغلطاند و ما را از زحمت او برهاند.
در حـال ، جـبـرئيـل انـديـشـه ايـشـان را مـكـشـوف داشـت . رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از جاى خود حركت فرموده راه مدينه پيش گرفت . چـون بـه مـديـنه درآمد مُحَمَّد بْن مَسْلَمَه را فرمود كه به نزديك بنى النضير مى شوى و ايشان را مى گوئى كه با من غَدْر كرديد و عهد خويش تباه ساختيد لاجرم از ديار من به در شويد، اگر از پس ده روز يك تن از شما ديده شود عرضه هلاك گردد. جهودان مهيّاى كوچ شـدنـد عـبـداللّه بـن اُبَىّ ايشان را پيغام داد كه شما هم سوگندان من مى باشيد هرگز از خـانـه هاى خود بيرون مشويد و حصار خود را از بهر دفاع محكم كنيد، من با دو هزار تن از قـوم خـود در يـارى شما حاضرم ، اگر رزم دهيد مقاتلت كنيم و اگر بيرون شويد موافقت نمائيم .
قالَ اللّهُ تعالى : (اَلَمْ تَرَ اِلَى الَّذينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لاِخوانِهِم ...)(223)
يـهـودان در حـصانت حصون خويش پرداختند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را پيام فرستادند كه هرچه خواهى مى كن كه ما از خانه خويش بيرون نشويم . چون اين پيغام به حـضـرت رسـيـد تـكـبـيرگفت و اصحاب نيز تكبير گفتند پس رايت جنگ را به اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام داد و از پـيـش بـفـرسـتـاد و خـود آن جـنـاب از دنـبـال شـتاب گرفت و نماز ديگر در بنى النضير گذاشت و ايشان را محاصره فرمود و عبداللّه بن اُبَىّ از اعانت ايشان دست بازداشت .
(كـَمـَثـَلِ الشَّيْطانِ اِذْ قالَ لِلاِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ اِنّى بَرىٌّ مِنْكَ اِنّى اَخافُ اللّهَ رَبَّ العالَمينَ.)(224)
جهودان پانزده شبانه روز در تنگناى حصار خويشتن دارى همى كردند. حضرت امر فرمود درختان خرماى ايشان را از بيخ بزنند جز يك نوع از خرما كه عَجْوة نام داشت . گويند حكمت ايـن حـكـم آن بـود كـه جـهـودان از وقـوف در آن اراضـى يـك بـاره دل بـرگـيـرنـد. چـون كـار بـر جـهـودان صـعـب افـتـاد نـاچـار دل بـر جـلاى وطـن نـهـادنـد پـيـغـام فـرسـتـادنـد كـه مـا را امـان ده كـه امـوال و اَثـقـال خـود را حـمـل داده كـوچ كـنـيـم . حـضـرت فرمود: زياده از آنچه شتران شما حـمـل تـوانـد كـرد بـا شـمـا نـگـذارم . ايشان رضا ندادند، پس از چند روزى ناچار راضى شـدنـد. حـضـرت فـرمـود: چـون نـخـسـت سـر برتافتيد هرچه داريد بگذاريد و بگذريد. جهودان هراسان شدند و دانستند كه اين نوبت به سلامت جان نيز دست نيابند سخن بر اين نـهـادنـد و از غم آنكه خانه هاى ايشان بهره مسلمانان خواهد گشت به دست خويش خانه هاى خود را همى خراب كردند.
قـالَ اللّهُ تـعـالى :(يـُخـْرِبـُونَ بـُيـُوتـَهُمْ بِاَيْديهِمْ وَاَيْدى الْمؤْمِنينَ فَاعْتَبِروُا يا اوُلىِ الاَبْصار).(225)
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم محمّد بن مَسْلَمَه را فرمان داد تا ايشان را كوچ دهد و هـر سـه تـن را يـك شـتـر و يـك مـَشك بداد و به قولى ششصد شتر كه ايشان را بود، رخـصـت يـافـتـنـد كـه هـرچـه تـوانـسـتـنـد بـرگـرفـتـنـد و حمل دادند و ديگر اسباب و اسلحه خود را جا گذاشتند، دف زنان و سرود گويان از بازار مـديـنـه عـبور كردند. كنايت از آنكه ما را از اين بيرون شدن اندوهى و باكى نباشد. آنگاه جـمـاعـتـى بـه شـام و گـروهـى بـه اَذْرِعـات و بـرخـى بـه خـيـبـر شـدنـد و امـوال ايـشـان بـهـره رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم شد كه هرچه خواهد بكند و به هركه خواهد عطا فرمايد؛ پس ‍ حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم انصار را مـخـتـار فرمود كه اگر خواهيد اين مال را بر مهاجران قسمت كنم و حكم كنم كه از خانه هاى شما بيرون شوند و خود كار خويش را كفيل باشند و اگر نه شما را از اين غنيمت قسمت دهم و كـار شـمـا بـا مـهـاجـريـن بـرقرار باشد؛ چه از آن وقت كه آن حضرت به مدينه هجرت فـرمـود و امـر فـرمـود كـه هركس از انصار يك تن از مهاجران را به خانه خود جاى داده با مـال خـود شـريك كند و معاش او را كفيل باشد، سَعْد بن مُعاذ و سعد بن عُباده عرض كردند كه اين مال را جمله بر مساكين مهاجرين قسمت فرماى كه ما بدان رضا داريم و همچنان ايشان را در خـانـه هـاى خـود بـداريـم و بـا اموال خود شريك و سهيم دانيم و تمامت انصار متابعت ايشان نمودند حضرت در حق ايشان دعا فرمود: قالَ: اَللّهُمَّ ارْحَمِ الاَنْصارَ وَاَبْنآءَ الاَنْصارِ وَاءبناء اَبْنآءِ الاَنْصار.
و هـم ايـن آيـه كـريـمـه در حـق ايـشـان نـازل شـد: (وَالَّذيـنَ تـَبـَوَّؤُ الدّارَ وَالايمانَ...)(226)
رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آن مال را بر مهاجرين قسمت كرده و از انصار، جز سـهـل بـن حـنـيـف و اَبـُوُدجـانـَه ، كـس را بـهـره نـداد؛ زيـرا كـه ايـشـان را از امـوال بـه غـايـت تـهـى دسـت يـافـت . آنگاه مرابع و مزارع و آبار و اَنهار آن جماعت را به امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام بخشيد و آن حضرت از بهر اولاد فاطمه عليهاالسّلام موقوف داشت .(227)