توطئه ابوجهل

اوّل : عـلى بـن ابـراهـيـم و ديـگـران روايـت كـرده انـد كـه روزى حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـزد كـعـبـه نـمـاز مـى كـرد و ابوجهل سوگند خورده بود كه هرگاه آن حضرت را در نماز ببيند آن حضرت را هلاك كند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد سنگ گرانى برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگ را بـلنـد كـرد دسـتـش در گـردنـش غـُل شـد و سـنگ بر دستش چسبيد و چون برگشت و به نزديك اصحاب خود رسيد سنگ از دستش افتاد و به روايت ديگر به حضرت استغاثه كرد تا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد؛ پس مرد ديگر برخاست و گفت : من مى روم كه او را بـكـشـم ؛ چـون بـه نزديك آن حضرت رسيد ترسيد و برگشت و گفت ميان من و آن حضرت اژدهـائى مـانـنـد شـتـر فـاصـله شـد و دُم را بـر زمـيـن مـى زد و مـن تـرسـيـدم و بـرگشتم .(127)
دوم : مـشـايـخ حـديـث در تـفسير آيه شريفه (اِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزئينَ)(128) روايـت كرده اند كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم خلعت با كرامت نبوت را پـوشـيـد اوّل كـسـى كـه به او ايمان آورد علىّ بن ابى طالب عليه السّلام بود، پس ‍ خـديـجـه ـ رضـى اللّه عنها ـ ايمان آورد، پس ابوطالب با جعفر طيّار ـ رضى اللّه عنهما ـ روزى بـه نـزد حـضـرت آمد ديد كه نماز مى كند و على عليه السّلام در پهلويش نماز مى كـنـد، پـس ابوطالب با جعفر گفت كه تو هم نماز كن در پهلوى پسر عم خود ؛ پس ‍ جعفر از جـانـب چـپ آن حـضـرت ايستاد و حضرت پيشتر رفت پس زيد بن حارثه ايمان آورد و اين پـنـج نـفـر نـمـاز مـى كردند و بس . تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت ، پس خداوند عـالميان فرستاد كه ظاهر گردان دين خود را و پروا مكن از مشركان پس به درستى كه ما كفايت كرديم شرّ استهزاء كنندگان را. و استهزاء كنندگان پنج نفر بودند:
وليـد بـن مـغـيـره و عـاص بـن وائل و اَسـوَد بـْن مـطّلب و اَسْوَد بن عبد يغوث و حارث بن طـلاطـِله ؛ و بـعـضـى شـش نـفـر گـفـتـه انـد و حـارث بـن قـيـس را اضافه كرده اند. پس جـبـرئيـل آمـد و بـا آن حـضـرت ايـسـتـاد و چـون وليـد گـذشـت جـبرئيل گفت : اين وليد پسر مُغَيْره است و از استهزا كنندگان است ؟ حضرت فرمود: بلى ، پـس جبرئيل اشاره به سوى او كرد او به مردى از خُزاعه گذشت كه تير مى تراشيد و پـا بر روى تراشه تير گذاشت ريزه اى از آنها در پاشنه پاى او نشست و خونين شد و تـكـبـّرش نـگـذاشـت كـه خـم شـود و آن را بـيـرون آورد و جـبـرئيـل بـه هـمـيـن مـوضـع اشـاره كرده بود، چون وليد به خانه رفت بر روى كرسى خـوابـيـد (دخـترش در پايين كرسى خوابيد) پس خون از پاشنه اش روان شد و آن قدر آمد كه به فراش دخترش رسيد و دخترش بيدار شد، پس دختر با كنيز خود گفت كه چرا دهان مَشك را نبسته اى ؟ وليد گفت : اين خون پدر تو است ، آب مَشك نيست ؛ پس طلبيد فرزند خـود را و وصـيـّت كـرد و بـه جـهـنـّم پـيـوسـت ؛ و چـون عـامـر بـن وائل گـذشت جبرئيل اشاره به سوى پاى او كرد پس چوبى به كف پايش فرو رفت و از پـشـت پايش بيرون آمد و از آن بمرد و به روايتى ديگر خارى به كف پايش فرو رفت و بـه خارش آمد و آن قدر خاريد كه هلاك شد؛ و چون اسود بن مطّلب گذشت اشاره به ديده اش كـرد او كـور شد و سر بر ديوار زد تا هلاك شد. و به روايت ديگر اشاره به شكمش كرد آن قدر آب خورد كه شكمش پاره شد و اسود بن عبديغوث را حضرت نفرين كرده بود كـه خـدا ديـده اش را كـور گـردانـد و بـه مـرگ فرزند خود مبتلا شود و چون اين روز شد جبرئيل برگ سبزى بر روى او زد كه كور شد و براى استجابت دعاى آن حضرت ماند تا روز بدر كه فرزندش كشته شد و خبر كشته شدن فرزند خود را شنيد و مُرد؛ و حارث بن طلاطله را اشاره كرد جبرئيل به سر او، چرك از سرش آمد تا بمرد ؛ گويند كه مار او را گـزيـد و مُرد؛ و نيز گويند كه سموم به او رسيد و رنگش سياه و هياءتش متغير شد چون بـه خـانـه آمد او را نشناختند و آن قدر زدند او را كه كشتندش و حارث بن قيس ماهى شورى خورد و آن قدر آب خورد كه مرد.(129)
سـوم : راوندى و غير او از ابن مسعود روايت كرده اند كه روزى حضرت پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در پـيـش كـعـبـه در سـجـده بـود و شـتـرى از ابـوجـهـل كـشـتـه بـودند آن ملعون فرستاد بچه دان شتر را آوردند و بر پشت آن حضرت افـكـنـدنـد و حـضـرت فـاطـمـه عـليهاالسّلام آمد و آن را از پشت آن حضرت دور كرد و چون حـضرت از نماز فارغ شد فرمود كه خداوندا! بر تو باد به كافران قريش و نام برد ابـوجـهل و عُتْبه و شيبه و وليد و اُميّه و ابن ابى مُعَيْط و جماعتى كه همه را ديدم كه در چاه بدر كشته افتاده بودند.(130)
چـهـارم : ايـضـا راونـدى روايـت كـرده اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از شبها در نماز سوره (تَبَّتْ يَد ا اَبى لَهـَب ) تـلاوت نـمـود، پس گفتند به امّ جميل ـ خواهر ابوسفيان كه زن ابولهب بود ـ كه ديـشـب محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم در نماز بر تو و شوهر تو لعنت مى كرد و شما را مذمّت مى كرد. آن ملعونه در خشم شد و به طلب آن حضرت بيرون آمد و مى گفت اگر او را ببينم سخنان بد به او خواهم شنوانيد و مى گفت كيست كه محمّد را به من نشان دهد؟ چون از دَرِ مـسـجـد داخـل شـد ابـوبـكـر بـه نـزد آن حـضـرت نـشـسـتـه بـود گـفـت : يـا رسـول اللّه ، خـود را پـنـهـان كـن كـه امّ جـميل مى آيد مى ترسم كه حرفهاى بد به شما بـگـويـد. حـضـرت فـرمـود كـه مرا نخواهد ديد ؛ چون به نزديك آمد حضرت را نديد و از ابـوبكر پرسيد كه آيا محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدى ؟ گفت : نه . پس به خـانـه خـود بـرگشت . پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه خدا حجاب زردى در ميان حـضرت و او زد كه آن حضرت را نديد و آن ملعونه و ساير كفّار قريش آن حضرت را مُذمَّم مى گفتند يعنى بسيار مذمّت كرده شده و حضرت مى فرمود كه خدا نام مرا از زبان ايشان مـحـو كـرده اسـت كـه نـام مـرا نـمـى بـرنـد و مـذمـّم را مـذمـّت مـى گـفـتـند و مذمّم نام من نيست .(131)
پـنـجـم : ابـن شـهر آشوب و اكثر مورّخان روايت كرده اند كه چون كفّار قريش از جنگ بدر برگشتند ابولهب از ابوسفيان پرسيد كه سبب انهزام شما چه بود؟ ابوسفيان گفت : همين كـه مـلاقـات كـرديـم يكديگر را گريختيم و ايشان ما را كشتند و اسير كردند هر نحو كه خـواسـتـنـد و مردم سفيد ديدم كه بر اسبان اَبْلَق سوار بودند در ميان آسمان و زمين و هيچ كس در برابر آنها نمى توانست ايستاد.
ابـورافـع بـا امّ الفـضـل ـ زوجـه عـبّاس ـ گفت : اينها ملائكه اند. ابولهب كه اين را شنيد بـرخـاست و ابورافع را بر زمين زد ام الفضل عمود خيمه را گرفت و بر سر ابولهب زد كـه سـرش شـكـسـت و بـعـد از آن هـفـت روز زنده ماند و خدا او را به (عدسه ) مبتلا كرد و (عدسه ) مرضى بود كه عرب از سرايت آن حذر مى كردند، پس به اين سبب سه روز در خـانـه مـانـد كـه پـسرهايش نيز به نزديك او نمى رفتند كه او را دفن كنند تا آنكه او را كـشيدند و در بيرون مكّه انداختند تا پنهان شد(132) علامه مجلسى فرموده كه اكنون بر سر راه عُمْرَه واقع است و هركه از آن موضع مى گذرد سنگى چند بر آن موضع مـى انـدازد و تـل عـظـيـمـى شـده اسـت ؛ پـس تـاءمـّل كـن كـه مـخـالفـت خـدا و رسـول چـگـونـه صاحبان نسبهاى شريف را از شرف خود بى بهره گردانيده است و اطاعت خـدا و رسـول چـگـونـه مـردم بـى حـسب و نسب را به دَرَجات رفيع بلند ساخته است و به اهل بيت عزّت و شرف ملحق گردانيده است .(133)