معجزات نوع ششم
نوع ششم : در معجزات آن حضرت است در مستولى شدن بر شياطين و جنّيان و ايمان آوردن بعض از ايشان و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:
اوّل : عـلى بـن ابـراهـيـم روايـت كـرده اسـت كـه حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از مكّه بيرون رفت با زيد بن حارثه به جانب بازار عـُكـاظ كـه مـردم را بـه اسـلام دعـوت نـمايد، پس هيچ كس اجابت آن حضرت نكرد، پس به سـوى مكه برگشت و چون به موضعى رسيد كه آن را (وادى مجنّه ) مى گويند به نماز شـب ايستاد و در نماز شب تلاوت قرآن مى نمود، پس گروهى از جن گذشتند و چون قرائت آن حـضـرت را شـنـيـدنـد بـعـضى با بعضى گفتند: ساكت شويد. چون حضرت از تلاوت فـارغ شـد بـه جـانـب قـوم خـود رفتند، انذاركنندگان گفتند اى قوم ما! به درستى كه ما شنيديم كتابى را كه نازل شده است بعد از موسى در حالتى كه تصديق كننده است آنچه را كه پيش از او گذشته است ، هدايت مى كند به سوى حقّ و به سوى راه راست ؛ اى قوم ! اجـابـت كـنـيـد داعى خدا را و ايمان آوريد تا بيامرزد گناهان شما را و پناه دهد شما را از عذاب اليم ؛ پس برگشتند به خدمت آن حضرت و ايمان آوردند و آن جناب ايشان را تعليم كـرد شـرايـع اسـلام ، و حـق تـعـالى سـوره جـن را نـازل گـردانـيـد و حـضـرت والى و حـاكـمى برايشان نصب كرد و در همه وقت به خدمت آن حـضـرت مـى آمـدنـد و امـر كـرد حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام را مـسـائل ديـن را تـعـليـم ايـشـان نـمـايـد و در ميان ايشان مؤ من و كافر وناصبى و يهودى و نصرانى ومجوسى مى باشد و ايشان از فرزندان (جانّ)اند.(134)
دوم : شـيـخ مـفـيـد و طـبـرسـى وسـايـر مـحـدّثـيـن روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه جـنگ بنى المصطلق رفت به نزديك وادى ناهموارى فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئيل نـازل شـد و خـبـر داد كـه طـايـفه اى از كافران جنّ در اين وادى جاكرده اند ومى خواهند به اصـحاب تو ضرر برسانند، پس اميرالمؤ منين عليه السّلام را طلبيد و فرمود كه برو به سوى اين وادى و چون دشمنان خدا از جنّيان متعرض تو شوند دفع كن ايشان را به آن قـوتـى كـه خـدا تـرا عـطا كرده است و متحصن شو از ايشان به نامهاى بزرگوار خدا كه تـرا بـه عـلم آنـهـا مخصوص گردانيده است و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراه كـرد و فـرمـود كـه بـا آن حـضرت باشيد و آنچه بفرمايد اطاعت نمائيد؛ پس اميرالمؤ منين عليه السّلام متوجه آن وادى شد و چون نزديك كنار وادى رسيد فرمود به اصحاب خود كه در كـنـار وادى بـايـسـتيد و تا شما را رخصت ندهم حركت نكنيد و خود پيش رفت و پناه برد بـه خـدا از شـر دشمنان خدا و بهترين نامهاى خدا را ياد كرد و اشاره نمود اصحاب خود را كـه نـزديـك بـيـائيـد، چـون نـزديـك آمـدنـد ايـشـان را آنـجـا بـازداشـت و خـود داخـل وادى شـد، پـس بـاد تـنـدى وزيـد نـزديـك شـد كه لشكر بر رو درافتند و از ترس قـدمـهـاى ايـشان لرزيد، پس حضرت فرياد زد كه منم علىّ بن ابى طالب عليه السّلام و وصـى رسـول خـدا و پـسـر عـمّ او، اگـر خـواهـيـد و تـوانـيـد در بـرابر من بايستيد، پس صـورتـهـا پـيـدا شد مانند زنگيان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فرو گرفتند و حضرت پيش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشير خود را به جانب راست و چـپ حـركـت مـى داد چون به نزديك آنها رسيد مانند دود سياهى شدند و بالا رفتند و ناپيدا شدند.
پس حضرت ، اللّه اكْبَر گفت و از وادى بالا آمد و به نزديك لشكر ايستاد، چون آثار آنها بـرطـرف شـد صـحـابـه گـفتند: چه ديدى يا اميرالمؤ منين ؟ ما نزديك بود از ترس هلاك شويم و بر تو ترسيديم . حضرت فرمود كه چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند كـردم تـا ضـعـيف شدند و رو به ايشان تاختم و پروا از ايشان نكردم و اگر بر هيبت خود مـى مـانـدنـد هـمه را هلاك مى كردم ، پس خدا كفايت شرّ ايشان از مسلمانان نمود و باقيمانده ايـشـان بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم رفتند كه به آن حضرت ايـمان بياورند و از او امان بگيرند و چون جناب اميرالمومنين عليه السّلام با اصحاب خود بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـرگـشـت و خـبـر را نـقـل كرد حضرت شاد شد و دعاى خير كرد براى او و فرمود كه پيش از تو آمدند آنها كه خـدا ايـشـان را بـه تـو تـرسـانـيـده بـود و مـسـلمـان شـدنـد و مـن اسـلام ايـشـان را قبول كردم .(135)
سـوم : ابـن شـهر آشوب روايت كرده است كه (تميم دارى ) در منزلى از منزلهاى راه شام فـرود آمـد و چـون خـواسـت بـخـوابـد گـفـت : امـشـب مـن در امـان اهـل ايـن واديـم و ايـن قـاعـده اهـل جـاهـليـّت بـود كـه امـان از جـنـيـان اهل وادى مى طلبيدند ناگاه ندائى از آن صحرا شنيد كه پناه به خدا ببر كه جنّيان كسى را امـان نـمـى دهـند از آنچه خدا خواهد و به تحقيق كه پيغمبر امّيان مبعوث شده است و ما در (حجون ) در پى او نماز كرديم و مكر شياطين برطرف شد و جنّيان را به تير شهاب از آسـمـان رانـدنـد بـرو بـه نـزد مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم رسول پروردگار عالميان .(136)
چهارم : شيخ طبرسى و غير اواز زُهْرى روايت كرده اند كه چون حضرت ابوطالب t دار فنا را وداع كـرد بـلا بـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم شـديـد شـد و اهـل مـكـّه اتـفـاق بـر ايـذاء و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجّه طايف شد كه شـايـد بـعـضـى از ايـشـان ايمان بياورند؛ چون به طايف رسيد سه نفر ايشان را ملاقات نـمـود كـه ايـشـان رؤ سـاى طـايـف بـودنـد و بـرادران بـودنـد. (عـبـيـديـا ليل ) و (مسعود) و (حبيب ) پسران عمرو بن عمير و اسلام را بر ايشان اظهار فرمود.
يـكـى از ايـشـان گفت : من جامه هاى كعبه را دزديده باشم اگر خدا ترا فرستاده باشد. و ديگرى گفت : خدا نمى توانست از تو بهتر كسى براى پيغمبرى بفرستد؟
سـومـى گفت : واللّه ، بعد از اين با تو سخن نمى گويم ؛ زيرا كه اگر پيغمبر خدائى شاءن تو از آن عظيم تر است كه با تو سخن توان گفت و اگر بر خدا دروغ مى گوئى سـزاوار نـيـسـت بـا تـو سـخـن گـفتن . و استهزاء نمودند به آن حضرت و چون قوم ايشان ديدند كه سركرده هاى ايشان با آن حضرت چنين سلوك كردند در دو طرف راه صف كشيدند و سـنـگ بـر آن حـضـرت مـى انـداخـتند تا پاهاى مباركش را مجروح گردانيدند و خون از آن قدمهاى عرش پيما جارى شد، پس به جانب باغى از باغهاى ايشان آمد كه در سايه درختى قـرار گـيرد، عُتْبه و شيبه را در آن باغ ديد و از ديدن ايشان محزون گرديد؛ زيرا كه شـدَت عـداوت ايـشـان را با خدا و رسول مى دانست ، چون آن دو تن حضرت را ديدند غلامى داشـتـنـد كـه او را (عـداس ) مـى گـفـتـنـد و نـصـرانـى بـود از اهـل نـيـنـوا انـگـورى بـه او دادنـد و از براى آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت آن حـضـرت رسـيـد حـضـرت از او پـرسـيـد كـه از اهـل كـدام زمـيـنـى ؟ گـفـت : از اهل نينوا. حضرت فرمود كه از اهل شهر بنده شايسته يونس بن مَتّى . عداس گفت : تو چه مى دانى كه يونس كيست ؟ حضرت فرمود كه من پيغمبر خدايم و خدا مرا از قصّه يونس خبر داده اسـت و قـصـّه يـونس را براى او نقل كرد. عداس به سجده افتاد و پاهاى آن حضرت را مى بوسيد و خون از آن پاهاى مبارك مى چكيد.
چـون عُتْبه و شيبه حال آن غلام را مشاهده كردند ساكت شدند و چون غلام به سوى ايشان برگشت گفتند: چرا براى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم سجده كردى ؟ و پاهاى او را بوسيدى ؟ و هرگز نسبت به ما كه آقاى توئيم چنين نكردى ؟ گفت : اين مرد شايسته است و خـبر داد مرا از احوال يونس بن متى پيغمبر خدا، ايشان خنديدند و گفتند: تو فريب آن را مـخـور كـه مـرد فـريبنده اى است و دست از دين (ترسائى ) خود بر مدار؛ پس حضرت از ايـشـان نـاامـيـد گـرديـده بـاز بـه سـوى مـكـّه مراجعت نمود و چون به (نَخْلِه ) (كه اسم موضعى است ) رسيد در ميان شب مشغول نماز شد، پس در آن موضع گروهى از جنّ (نصيبين ) (كه موضعى است از يمن ) بر آن حضرت گذشتند و آن حضرت نماز بامداد مى كرد و در نماز قرآن تلاوت مى نمود چون گوش دادند و قرآن شنيدند ايمان آوردند و به سوى قوم خود برگشتند و ايشان را به اسلام دعوت نمودند.
و بـه روايـت ديـگـر حـضرت ماءمور شد كه تبليغ رسالت خود نمايد به سوى جنّيان و ايـشان را به سوى اسلام دعوت نمايد و قرآن برايشان بخواند، پس حق تعالى گروهى از جن را از اهل (نصيبين ) به سوى آن حضرت فرستاد و حضرت با اصحاب خود گفت كه مـن مـاءمـور شـده ام كـه امـشـب بـر جـنيان قرآن بخوانم كى از شماها از پى من مى آيد؟ پس عبداللّه بن مسعود با آن حضرت رفت ؛ عبداللّه گفت : چون به اعلاى مكّه رسيديم و حضرت داخـل دره (حـجـون ) شـد خـطّى براى من كشيد و فرمود كه در ميان اين خط بنشين و بيرون مـَرو تـا مـن بـه سـوى تـو بـيـايـم ، پـس آن حـضـرت رفـت و بـه نـمـاز مـشـغـول شـد و شروع كرد در تلاوت قرآن ناگاه ديدم كه سياهان بسيار هجوم آوردند كه مـيـان مـن و آن حـضرت حايل شدند كه صداى آن جناب را نشنيدم ، پس پراكنده شدند مانند پـاره هاى ابر و رفتند و گروهى از ايشان ماندند و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بـيـرون آمـد و فـرمـود: آيا چيزى ديدى ؟ گفتم : بلى ! مردان سياه ديدم كه جامه هاى سفيد بـر خـود بـسته بودند. فرمود كه اينها جنّ نصيبين بودند. و به روايت ابن عباس هفت نفر بـودنـد و حـضرت ايشان را رسول گردانيد به سوى قوم ايشان و بعضى گفته اند نه نفر بودند.