مسافرت هاي عباس افندي به كشورهاي خارج
پس از تسلط انگليس بر فلسطين، ديگر عباس افندي پس از سال ها حبس و تحت نظر بودن، آزاد شد، با آن همه اختيارات و امكاناتي كه تحت اختيارش قرار داده بودند، به توسعه ي بساط استعماريش پرداخت، پا از محيط فلسطين فراتر گذاشته، براي تبليغ از مرام بهايي در تاريخ 1330 هجري قمري سفري به مصر، و از آنجا به فرانسه و انگلستان نمود، و سپس برگشت، و سپس سفر نسبتا طولاني به آمريكا نمود و از شهرهاي آمريكا ديدن كرد و در آنجا در محافلي سخنراني ها نمود كه بهائيان گويند در اين مسافرت ها 70 نفر را بهايي كرد!. در همين جا آغاز رابطه بهائيان با آمريكا شروع مي شود.
او در ضمن خطابه اي كه در انگلستان ايراد نمود مي گويد: «اهالي ايران بسيار مسرورند از اين كه من آمدم اينجا، اين آمدن من به اينجا سبب الفت ميان ايران و انگليس است...»
آيتي در كواكب الدريه (ج 2، ص 212) از روزنامه ي واشنگتن نقل مي كند: كه در آن نوشته اند:
«عباس افندي مبعوث از جانب خداست، عباس افندي كه چهل سال محبوس بود و اكنون چهار سال است خلاصي يافته يك ثلث از مردم ايران را تابع خود ساخته و مذهب خود را در تمام ممالك مختلفه روي زمين نشر داد.»
نگارنده ي الكواكب الدريه اين نوشته روزنامه ي آمريكايي را مطابق با واقع دانسته فقط دو ايراد كرده يكي اين كه ثلث ملت ايران، اغراق است، ديگر اين كه خوب بود آن روزنامه بنويسد اكثر كشورها، نه همه ي كشورها!
سرانجام عباس افندي با اين ارتباطاتش با بيگانه (كه چند نمونه آن را گفتيم) مأموريت استعماري خود را به خوبي اجرا مي ساخت تا آن كه در سال 1340 ه ق از دنيا رفت. او براي ادامه ي مزدوري خود از استعمار، قبل از مرگش (چنان كه قبلا يادآوري شد) با اين كه طبق وصيت پدر مي بايست برادرش محمدعلي (غصن اكبر) را جانشين خود سازد، شوقي افندي پسر دخترش را جانشين خود ساخت، و او را «والي امر و غصن ممتاز و رئيس بيت العدل» معرفي كرد، اين خود رمز ديگري از نغمه ي استعمار است كه فاش مي شود، چه آن كه شوقي از شاگردان دانشگاه هاي آكسفورد و باليون لندن بود و به قدر كافي تعليم ديده بود!!