شكل و شمايل و رفتار عبدالبهاء و توهمات بهاييان
در كتاب «پيام پدر»، صبحي، عبدالبهاء را اين گونه توصيف مي كند:
«پيرمردي كوتاه بالا، با شكم برآمده و ريش كم پشت برنجي، نه برفي و ابروان كشيده ي سفيد و جبين پرچين و گيسوان سفيد ولي بسيار تنك، دستار سفيدي بر سر و جامه اي سياه با آستين گشاد در بر.»
در كتاب «خاطرات صبحي» نيز همين گونه عبدالبهاء توصيف شده
است ولي قبل از آن كه شكل و قيافه ي او را وصف كند، كلماتي را از مبلغان بهايي راجع به او نقل نموده كه خواندن آن خالي از لطف نيست. او مي نويسد:
«اكثر بهاييان بهاء و عبدالبهاء را نديده و اوصاف و شمايل و اخلاق او را بيشتر از زايرين و مبلغين شنيده اند... و من خود اگر بخواهم آنچه در اين موضوع شنيده ام بگويم واقعا 200 صفحه كتابت لازم دارد. فقط به ذكر دو حكايت كفايت مي كنم.
يكي از منسوبان مي گفت: چون حضور جمال مبارك (بهاء) مشرف شديم، ايشان با ما حرف مي زد ولي رويشان به طرف دريچه بود. گفتم: براي چه؟ گفت: براي اين كه ما تاب مواجهه نداشتيم، اگر آدمي را زهره شير بودي در مقابل جمال مبارك زهره اش بدريدي و دل خون شدي.
و از ديگري شنيدم كه مي گفت: آنچه بر خاطر انساني خطور كند او مي داند و ناگفته مي خواند، چنان كه يكي از رجال مهم ايران به حضور عبدالبهاء مشرف شد و مؤمن هم نبود، در خاطر گذراند، اين مدعي اگر اين چراغ را كه بر روي ميز است كتاب مي كردي مرا در حقانيت او شبهه نمي ماندي، عبدالبهاء في الحال گفت: اي فلان گرفتيم كه به قدرت الهي ما اين چراغ را كتاب كرديم چه فايده اي عايد تو خواهد شد؟ آن مرد بر فور به سجده افتاده خاضع و مصدق گرديد.
در هر حال اين بنده در اثر اين القائات منتظر زيارت چنين شخصي بودم و اين تصورات را به طور قطع در شخص عبدالبهاء جمع مي دانستم و ديگر فكر امكان و امتناع آن را نمي كردم... اما من هر چند در مدامح وجه عبدالبهاء فطنت و ذكا ديدم ولي چون آنچه را از قبل شنيده و قطع كرده بودم نديدم، كمي افسرده شدم و مثل اين كه نمي خواستم باور كنم عبدالبهاء اين كس است!
روز سوم جرأت و شجاعتم از روز اول بيشتر شده بود... با دقت تمام به چشم و روي عبدالبهاء ديده دوختم تا ببينم مي شود نگاه كرد! ديدم هيچ اشكالي ندارد... و اگر چه من بالحس و الوجدان
مي ديدم كه عبدالبهاء در معني هر چه هست به ظاهر انساني بيش نيست و عقل هم مي گفت كه جز اين نبايد باشد ولي و هم كار را خراب مي كرد و ميزان عقل را به خطا منسوب مي داشت.»
وي در كتاب «پيام پدر» دو خاطره ذكر مي كند كه نشان دهنده ي اسطوره سازي عوام بهايي نسبت به عبدالبهاء است و اين كه آنان تا چه اندازه براي او مقام قايل بوده اند تا حدي كه او را عالم به غيب و اسرار مي دانسته و جنبه اي از الوهيت را همان گونه كه در اول به باب و سپس به حسينعلي بهاء نسبت مي دادند به او نيز نسبت مي داده اند. صبحي مي گويد:
«به ياد دارم گاهي با دائيزه ام، كه روزي زهرا خانم بود و امروز روحا خانم است، در اين گونه چيزها سخن مي گفتيم، او سرگرم پوست كندن باقلا بود. از دانش عبدالبهاء سخن مي گفت كه: اكنون كه من دارم باقلا پوست مي كنم او كه در عكاست مرا مي بيند.
روزي پدرم گفت: در خانه اي كه دو سه نفر بهاييان با هم مي زيستند همه با هم نامه اي به پيشگاه عبدالبهاء نوشتند كه در پايين نامه، نام يكان يكان نوشته شده بود. از نام ها كه نوشته شده بود اينها بود: ميرزا مؤمن، آغا بيگم زن ميرزا مؤمن، و زير نام ميرزا مؤمن نام ميرزا نبي خان نوشته بود. اين نامه به دست عبدالبهاء رسيد و چون خواست جواب نامه را بدهد و نام يك يك را بنويسد، پرت شد، به جاي اين كه بنويسد: آغا بيگم زن ميرزا مؤمن، نوشت: آغا بيگم زن ميرزا نبي خان! اين پاسخ چون به تهران رسيد غوغايي بپا شد، هيچ كس نگفت كه اين لغزشي بوده كه از خامه ي عبدالبهاء سر زده، همه گفتند: بي گمان آغا بيگم در نهاني با ميرزا نبي خان است كه عبدالبهاء نوشته است: آغا بيگم زن ميرزا نبي خان!».
صبحي چون اين خاطره در نظرش بوده است پس از اين كه به مقام منشي گري عبدالبهاء مي رسد سعي مي كند سهو القلم هاي عبدالبهاء را جبران كند و خود او به اين نكته اقرار كرده است. او مي نويسد:
«روزي در ميان نامه ها نام چند تن از دختران بهايي رسيد. عبدالبهاء نام هاي ايشان را خواند و نامه را پاره كرد و به دور انداخت. در ميان نامه ها نام «نسر» بود. من پرسيدم: «نصر» را با صاد بنويسيم يا با سين؟ گفت: نمي دانم. بگذار ببينم خودشان با چه نوشته اند. هر چه گشت نامه ها پيدا نشد. گفت: اين نام را خط بزن و ننويس. گفتم: بنويسم بهتر است، خواه با صاد و يا با سين، براي اين كه اگر ننويسم چون اين نامه به تهران برسد و نام اين دختر در ميان نباشد همه، حتي پدر و مادر، به او مي گويند تو در دين سستي و پيمان
شكني و يا كار زشتي كرده اي كه عبدالبهاء نام تو را ننوشته ولي اگر با صاد باشد و ما با سين بنويسيم مي گويند: به به تو دلير و مانند كركسي و اگر سين باشد و با صاد بنويسيم مي گويند: ياري خدا با توست. باري، عبدالبهاء گفت: راستي اين چنين است كه مي گويي. گفتم: آري و داستان ميرزا مؤمن و آغا بيگم و ميرزا نبي خان را برايش گفتم. گفت: اكنون كه چنين است با هر چه مي خواهي بنويس! من هم با صاد نوشتم.»