استرداد طائف پرلطائف از دست دشمن خائف
پس از ضبط و تسخير کامل مکّه معظّمه و قرارگاه زعميم و تحکيم نقاط سوق الجيشي ، محمّد علي پاشا با لشکري آراسته به فرماندهي خود از بندر جدّه حرکت کرد و به شهر مقدّس مکه معظّمه شرفياب شد .
او در مسير خود ، حصار طائف را به تسخير خود درآورد و در ضمن آن به تجهيز لشکري نيرومند همّت گماشت .
عثمان مضايقي که از طرف سعودبن عبدالعزيز ، شيخ درعيّه ، امارت طائف را بر عهده داشت ، از مشاهده استرداد مکّه معظّمه از آغوش اشقيا و قلع و قمع گروههاي وابسته به بداي بن مضيان و تجهيز لشکري بيرون از شمار براي ضبط و تسخير حصار طائف ، همسر و فرزندان خود را برداشت و از حصار طائف گريخته سر به بيابان نهاد .
اهالي طائف نيز با مشاهده اين وضع به استقبال لشکر شاهانه مصري ، که از طرف محمّد علي پاشا به فرماندهي مصطفي بيک گسيل شده بود ، شتافتند و حصار شهر را به او تسليم کردند .
هنگامي که اين شيوه عاقلانه اهالي طائف به محمّد علي پاشا گزارش شد ، او نيز در مورد اهل طائف عنايت ويژه اي ابراز کرد و شخصاً به حصار طائف آمد و اهالي شهر را مورد تفقّد قرار داد . از ظلمها ، ستمها و اهانتهايي که از اشقياي وهّابي به اهالي طائف رسيده بود ، ابراز تأسّف نمود و هر يک از اهالي شهر را با بيان مناسبي نوازش داد . به آنها توصيه کرد که به کسب و کار خود بپردازند و در کمال امنيّت و آسايش زندگي کنند و دعاگوي مجد و شوکت پادشاه جهان « سلطان محمود غازي » باشند .
پس از مدّتي کوتاه ، عثمان مضايقي تعدادي از اعراب را به دور خود جمع کرد و در صدد حمله به مکّه يا طائف برآمد و در قرارگاه « سيل » اردو زد .
سپاه پادشاهي از اين حرکت ايذايي آگاه شد و سپاه نيرومندي را به منطقه اعزام نمود که نبرد سختي کردند و همگان را به تعجّب وا داشتند و در نهايت وهّابيان را شکست دادند .
جنگ « سيل » به درازا کشيد و تعداد کشته هاي وهّابيان به قدري زياد شد که از کشته ها پشته ساختند و مردم ستمديده طائف از موفقيّت خود در اخذ انتقام از وهّابيان تجاوزگر ، بي نهايت مسرور شدند .
از آنجا که در صحنه نبرد هيچ وهّابي زنده باقي نماند و کشته هاي وهّابيان بر روي يکديگر انباشته شد و تپّه هايي را تشکيل دادند ، مردم تصوّر کردند که عثمان مضايقي نيز به درک واصل شده است .
ولي عثمان مضايقي هنگامي که نتيجه جنگ را پيش بيني کرده بود و فهميده بود که حتّي يک نفر از اشقيا زنده نخواهد ماند ، از ترس جانش ، جامه پليدش را درآورده ، لخت و عريان به غاري در سر راهش پناه برد .
پس از اين نبرد خونين ، گروهي از بدويان به قصد تبريک و تهنيت گفتن به اين پيروزي درخشان ، به محضر محمّد علي پاشا عازم بودند ، يکي از آنها به هنگام عبور از کنار آن غار ، فرد لخت و عرياني را مشاهده کرد که در دهانه غار نشسته است ، به او گفت :
« تو کيستي ؟ و چرا اينگونه لخت و عريان شده اي ؟ . »
او در پاسخ گفت :
« من عثمان مضايقي والي سابق طائف هستم ، در جنگ سيل در برابر محمّد علي پاشا شکست خوردم ، براي نجات جانم تا اينجا گريختم .
اگر براي نجات من از اين دامي که دچار شده ام ، مقداري موادّ خوراکي و نوشيدني با يک شتر راهوار برايم فراهم کني ، به جان خود سوگند که تو را احيا مي کنم و پاداش بزرگي مطابق شأن والاي خود و شايان شخصيّت برجسته خويش به تو عطا مي کنم . بدانکه اگر من امروز از اينجا نجات پيدا کنم ، خانواده ات ، فرزندانت و همه خويشاوندانت مادام العمر در رفاه و آسايش خواهند بود و در زمره شخصيّتهاي برجسته حجاز قرار خواهند گرفت .
گذشته از عطاياي فراوان من ، مورد الطاف بيکران و عنايات بي پايان حاکم درعيّه ، سعودبن عبدالعزيز نيز قرار خواهي گرفت و يکي از خانواده هاي خوشبخت منطقه خواهي شد .
نتيجه اوضاع را ارزيابي کرده ، مرا برپشت خود سوار مي کني و به نزد سعودبن عبدالعزيز مي بري ، که وجود من در نزد او بيش از ده هزار نفر وهّابي ارزش دارد . اينک در همه محافلِ سرکردگان ، از مديريّت و کارسازي و کارداني من گفتگو مي شود . اگر دور انديش و عاقبت نگر باشي ، در رهايي من يک دقيقه اهمال نمي کني و اين فرصت طلايي را از دست نمي دهي . »
شخص بدوي در پاسخ گفت :
« فهميدم ، فهميدم . تو واقعاً قهرمان و قهرمان زاده اي . مقام والاي تو در دل هر کسي جاي دارد . همواره اهالي حجاز به وجودت افتخار مي کنند .
از حوادث روزگار گذشته اطّلاعي ندارم ، ولي از روزي که تو را شناخته ام ، در منطقه حجاز شخص دوّمي را سراغ ندارم که همانند تو شهرت به دست آورده باشد .
تو حتماً روي قول خود پايدار خواهي بود ، من چقدر آدم خوشبختي هستم که با تو مواجه شدم . من مي دانم که اگر بتوانم تو را از اين
مهلکه نجات دهم ، در ميان اعراب منطقه نام و نشان پيدا خواهم کرد و در نزد سعودبن عبدالعزيز نيز مقام و منزلت خاصّي پيدا خواهم يافت .
بسيار مواظب خود باش ، از دهانه غار عقب تر برو ، خود را به کسي نشان نده . آرام نفس بکش ، سرفه نکن ، عطسه نکن . از هر حرکتي که در بيرون غار منعکس شود به شدّت پرهيز کن ؛ زيرا ممکن است سپاهيان مصري متوجّه شده ، تو را به قتل برسانند . از دهکده خويش که بيرون آمدم تا اينجا هيچ نقطه اي را از سربازان مصري خالي نديدم . با هر فرد سپاهي که مواجه شدم ، بعد از سلام و تعارف ، درباره تو پرس و جو مي کردند .
من آگاهي يافته ام که محمّد علي پاشا وعده داده که هر کس تو را به قتل برساند و يا دستگير کند ، او را احيا خواهد کرد . تو خود بهتر مي داني که محمّد علي پاشا از وزراي صادق الوعد عثماني مي باشد و روي قول خود پابرجاست .
و لذا هر سرباز ترک تو را ببيند يا تو را به قتل رسانيده ، سرت را نزد ايشان مي برد و يا تو را دست بسته به او تحويل مي دهد . »
اين بدوي با اين سخنان به ظاهر منتظم ، « عثمان مضايقي » را مطمئن ساخت و به دهکده خود بازگشت . او از کساني بود که در عهد حکومت عثمان مضايقي ، به دستور او به شدّت مورد شتم و ضرب قرار گرفته بود .
از اين رهگذر پس از فريب دادن آن ملعون ، در دل خود گفت : « عجب فرصت خوبي براي انتقامجويي است ! » بي درنگ به روستا رفته ، برادر و پسر عموهايش را برداشت و به سوي غار آمد . او را بر فراز شتر قرار داد . دستها و پاهايش را محکم بست و به سوي طائف حرکت نمود .
عثمان مضايقي که سرانجام در استانبول به سزاي اعمال پليدش رسيد ، تضرّع وزاري فراوان کرد تا بدويان او را به طائف نبرند ، و وعده هاي پوچ فراوان به ايشان داد ، ولي اين وعده ها و وعيدها در آنها مؤثّر نشد .
بدويان بي توجّه به گريه و زاري اين روباه مکّار ، او را به حضور محمّد علي پاشا برده ، گفتند :
« اين همان عثمان مضايقي مکّار و غدّار است که او را در فلان مغاره يافتيم و به حضور عالي آورديم . »
محمّد علي پاشا نيز او را دست بسته به پايتخت عثماني ( استانبول ) فرستاد و گزارش داد که :
1 ـ اين پليد از وزراي پر وزر و بال سعودبن عبدالعزيز است .
2 ـ مکّه معظّمه از دست اشقيا به کلّي آزاد شده است .
3 ـ وهّابيان معدودي که از شمشير آبدار سپاه اسلام جان سالم به در برده اند ، از منطقه گريخته تا درعيّه عقب نشيني کرده اند .
4 ـ بر اساس فرمان همايوني که از ناحيه پادشاهي شرف صدور يافته بود ، شريف غالب را به همراه سه تن از کارگزارانش به « سلانيک » اعزام کردم .
5 ـ « طامي » ملعون را که بلاد يمن را مسخّر کرده بود ، دست بسته به استانبول فرستادم .
سعودبن عبدالعزيز که در اثر تألّمات روحي خسته و افسرده در بستر بيماري ، در گوشه اي از درعيّه افتاده بود ، به دنبال شکستهاي پياپي وهّابيان ، در جاي جاي سرزمين حجاز ، به شدّت دچار تشويش و اضطراب شد و گوشتهاي بدنش پوسيده ، فرو ريخت و در وضع بسيار بد و تنفّر انگيزي از دنيا رخت بربست .
پسرش « عبدالله » که پيشتر والي مدينه منوّره بود ، به جاي پدر نشست و در صدد استيلاي مجدّد بر مدينه برآمد . و براي اين منظور اردوي انبوهي گرد آورد و از درعيّه راهي مدينه شد .
احمد طوسون پاشا به مجرّد اطّلاع از اين حرکت و تصميم وي ، سربازان مصري موجود در مدينه را آماده ساخت و براي مقابله با وهّابيان به راه افتاد .
در ميان دو قرارگاه « حناکه » و « قاصيم » دو اردو به هم رسيدند ؛ يک يا دو بار با يکديگر درگير شدند . امّا با پا در مياني شيوخ اعراب ، طرفين مهيّاي سازش شدند و در نتيجه احمد طوسون پاشا به مدينه منوّره و عبدالله بن سعود به درعيّه بازگشتند .
محمّد علي پاشا پس از آگاهي از اين سازش ، بي درنگ به مدينه منوّره مشرّف شده ، احمد طوسون پاشا را به مصر فرستاد و « عابدين بيک » را به فرمانداري مدينه نصب کرد و آنگاه خود به قاهره بازگشت .
پس از اندک مدّتي ، عبدالله بن سعود بار ديگر در صدد استيلاي حرمين شريفين برآمد و براي رسيدن به اين هدف مقداري از وهّابيان را به دور خود گرد آورد .
اين موضوع توسّط اهالي مکّه و مدينه به دربار عثماني گزارش شد و از سوي خليفه عثماني فرمان دستگيري عبدالله بن سعود و اعزام او به استانبول و يا قتل و اعدامش صادر گرديد .
بر اساس اين فرمان همايوني ، محمّد علي پاشا به مقدار لازم لشکر آراست و به فرماندهي پسرش « ابراهيم پاشا » به سوي مدينه منوّره اعزام کرد .
ابراهيم پاشا به هنگام زيارت روضه مطهّر متوجّه شد که حرم پاک رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) نياز مبرمي به تنظيف و تطهير دارد ، از اين رو در نخستين روز ورودش به مدينه منوّره دستور تنظيف و شست و شوي حرم مطهّر را صادر کرد و روز بعد ، مسجد شريف نبوي در کمال متانت و احترام غبار روبي و شست و شو شد .
به هنگام شست و شوي حرم مطهّر و مرقد معطّر نبوي که ابراهيم پاشا خود نيز حضور داشت . فرماندهان ارتش ، سرکردگان لشکر ، اعيان و اشراف شهر همگي با جامه هاي فاخر افتخار خدمت داشتند .
در مدخل درب هاي باب السّلام و باب الرّحمه ديگهاي شربت گذارده بودند و خدمتگزاران حرم و مباشران تنظيف مسجد ، توسّط سقّايان ، با اين شربتها پذيرايي مي شدند .
تعداد افراد شرکت کننده از اعيان و اشراف در اين خدمت مبارک ، بيش از دو هزار تن بود که همگي جارو به دست گرفته ، افتخار خدمت يافتند و پيشاني بر آستان سوده ، با مژه هاي خود روضه مطهّره را جارو زدند .
ابراهيم پاشا نيز گاهي جارو به دست گرفته وظيفه خدمتگزاري خود را انجام مي داد و گاهي مشک شربت به دوش گرفته به سقّايي مي پرداخت . که شاعر گفته :
« همه پادشاهان بنده اين درگاهند اي فرستاده خدا .
اين آستان امانگاه همه جهانيان است اي رسول گرامي پروردگار .
اي پيامبر ، اگر اين کمترين از شفاعت گسترده ات کامياب گردد عجب نيست .
که همه ملّتها در پرتو عنايتت کامروا هستند . »
ابراهيم در مسير خود از قاهره تا مدينه که از طريق خشکي اين مسير را مي پيمود ، همه قراء و قصباتي را که بر آنها مي گذشت ، مورد تفقّد خود قرار مي داد . برخي را کيسه زر و سيم مي داد ، به برخي ديگر شوکت و سطوت خود را بنمود . تا همگي را تحت اطاعت و انقياد خود درآورد .
در ميان اعرابي که بين قاهره و مدينه سکونت داشتند ، کسي نبود که آثار نافرماني از او نسبت به ابراهيم پاشا مشاهده شود ، و يا نسبت به عبدالله بن سعود علاقه و طرفداري از او احساس گردد .
چند روز بعد از تنظيف شايسته حرم شريف نبوي و مورد توجّه و تفقّد قرار دادن اهالي مدينه منوّره ، لشکر با صلابت و شهامت خود را به سوي درعيّه حرکت داد و همه قلعه هاي واقع در مسير را تصرّف کرد و به مقدار لازم محافظ و نگهبان گماشت و تا قلعه هاي مستحکم درعيّه پيش تاخت و در برابر قلعه نجديّه چادر فرماندهي خود را با شکوهي هر چه تمامتر نصب کرد .
عبدالله بن سعود هنگامي که پيشروي دليرانه سربازان شاهانه را تا مقابل حصار درعيّه مشاهده کرد ، خود را به برج محکم و استوار قلعه ، که جايگاه و يادگار پدرش سعودبن عبدالعزيز بود رسانيد و اطراف چهار گانه آن را محکم ساخت .
او تلاش فوق العاده اي از خود نشان داد . به چادرهاي مسلمانان اشاره کرد و سخن پوچ : « مشرکين آمدند ، مشرکين آمدند » را تکرار نمود و سربازان پادشاهي را چون گوسفندهاي قرباني انگاشته به وهّابيان دستور داد که به سوي آنان بشتابند و خونهايشان را بر زمين بريزند . آنگاه با ابراز شادي و خوشحالي گفت :
« به روح پدرم سعود و روح پدر بزرگم عبدالعزيز سوگند که برخي از اينها را طعمه شمشير ساخته ، برخي ديگر را مطرود و منکوب خواهم کرد . آنچه ابزار و ادوات جنگي با خود آورده اند ، همه را ضبط کرده ، در ميان شما تقسيم خواهم کرد . »
او تلاش فراوان کرد وهّابيان را متقاعد سازد که در نخستين رويارويي ، سربازان شجاع و جان برکف مصري را نابود خواهد کرد .
ولي هنگامي که مشاهده کرد قلعه مستحکم درعيّه از چهار طرف در محاصره مسلمانها قرار گرفته و در نقاط سوق الجيشي سنگرهاي فراوان ساخته شده و توپهاي غول پيکري بر فراز آنها کار گذاشته اند ، هوش از سرش پريد و عقلش از کار افتاد !
از اين رهگذر از حمله به اردوي شاهانه منصرف شد و تصميم گرفت که از داخل قلعه به مقابله برخيزد .
اگر پسر سعود اين تصميم را نمي گرفت نيز وهّابيها ديگر در موقعيتي نبودند که بتوانند در صدد تهاجم برآيند ؛ زيرا وهّابيان شجاعت و دلاوري سربازان جان برکف پادشاهي را آزموده بودند و مي دانستند که به جز قلعه درعيّه همه حصارها و قلعه ها را سپاه مصري با قدرت و غلبه تصرّف نموده اند و مطّلع بودند که چقدر از اشقياي وهّابي در همين مسير به دست دلاوران مصري به خاک مذلّت افتاده اند .
آنها با چشم خود مي ديدند که حتّي عبدالله بن سعود هنگامي که در مقام تشجيع آنها سخن مي گفت ، قدرت اداي کلمات را نداشت و مطالب را بريده بريده از دهانش فرو مي ريخت و خود حصار را خالي گذاشت و به برج ناميمون پدرش که آنرا « قصر » مي خواند پناه برد ! و از طرفي در ميان وهّابيها قرار بر اين بود که اگر عبدالله بن سعود حکم حمله دهد اطاعت نکنند !
ابراهيم پاشا به صورت جدّي در صدد نبود که با سوق دادن لشکر ، زمين درعيّه را با خون مردم رنگين سازد و لذا به مدّت پنج ماه و نيم محاصره را ادامه داد تا کاملاً بر افراد محصور در ميان برج فشار وارد شود و مجبور به تسليم گردند .
ابراهيم پاشا با اين تدبير عاقلانه ، به جز برجي که عبدالله در آن متحصّن بود ، همه قسمتهاي حصار را تصرّف کرد و سرانجام عبدالله بن سعود را زنده دستگير ساخت و دست و پا بسته به مصر فرستاد و آنچه از اشياي قيمتي روضه مطهّر نبوي به وسيله سعود به غارت رفته و در آن برج موجود بود ، به دست آورد و براي ارسال شدن به استانبول به قاهره فرستاد . آنگاه قلعه درعيّه نجديّه را با خاک يکسان نمود و برجها و باروهايش را آشيانه جغد و کلاغ کرد .
هنگامي که خبر دستگيري ابن سعود در منطقه شايع شد ، وهّابيان موجود در داخل و خارج درعيّه ، يکي پس ديگري به حضور ابراهيم پاشا مي آمدند و امان نامه تقاضا مي کردند و به صورت ظاهري هم که شده ابراز تنفّر و انزجار از آيين وهّابي مي کردند و به دين و آيين باز مي گشتند و از اهانتهاي الحادي که به حرم مطهّر نبوي انجام شده بود اظهار ندامت مي کردند .
در موضوع فتح درعيّه و ابراز ندامت اعراب و طلب امان نامه آنان ، « داود پاشا » والي بغداد سهم بسزايي داشت ؛ زيرا ايشان دو تن از سرکرده هاي بني خالد به نامهاي « شيخ ماجد عُرَيْعِر » و برادرش « محمّد » را به ياري و پشتيباني ابراهيم پاشا برگزيد و آنها در اين رابطه سران همه عشاير و قبايل « لحسا » را گرد آوردند و توجيه نمودند که در همه مساجد و محافل خود نام خليفه را در منبرها و سخنرانيها بر زبان جاري سازند و آوازه اش را در گوشها طنين اندازند و از والي بغداد همواره اطاعت نموده ، عشاير و قبايل خود را در برابر وهّابيان عنود و لجوج توجيه کنند .
بر اين اساس هيچگونه ياري و پشتيباني از وهّابيان بغداد به ابن سعود نرسيد و وهّابيان حجاز هم کاري از پيش نبردند و در نتيجه ابراهيم پاشا توانست با توپهاي دشمن کوب ، ديوارهاي حصار درعيّه را در هم شکند ، برجها و باروها را ويران نمايد ، پيروان وفادار به ابن سعود را طعمه شمشير سازد و پسر سعود را زنده دستگير نمايد .
پس از دستگيري عبدالله بن سعود ، پسرش « خالد » نيز به همراه « احمد حنبلي » برترين عالم وهّابيان دستگير شدند .
با توجّه به اينکه خالد کودکي چهار ساله بود ، ابراهيم پاشا او را در نزد خود نگه داشت و احمد حنبلي را به جهت روحاني بودنش نکشت ولي دندانهايش را يکجا کشيد و خود را همانند مرکب بدويان به درشکه بست و سه شبانه روز در ميان سربازان مصري گردانيد ، سپس از طريق مدينه به مصر فرستاد .
هنگامي که عبدالله بن سعود را دست بسته وارد مدينه منوّره کردند ، سه شبانه روز توپ انداختند . کوچه ها و بازارها را تزيين ساختند . همه محلّه ها را آذين بستند . همگان کسب و کار خود را ترک کرده ، با اندختن آب دهان بر سر و صورت ابن سعود ، از او مراسم استقبال به عمل آوردند .
روز چهارم او را به طرف قاهره ، سپس از طريق اسکندريّه به مرکز خلافت اسلامي ( استانبول ) فرستادند .
آنگاه چهار فرزندش به اتفّاق سردمداران خاندان محمّدبن عبدالوهّاب و ياران و کارگزارانش ، استادش احمد حنبلي ، کاتب دوّمش عبدالعزيز و رييس ديوانش عبدالسّريديّه ، از طريق مصر دست بسته به استانبول فرستاده شدند .
عبدالله بن سعود به جهت اهانتهاي فراواني که در مورد معارف اسلامي روا داشته بود ، مورد تنفّر و انزجار همه علماي اسلام بود ، از اين رهگذر از مدينه تا اسکندريّه ، از هر شهر و قصبه اي که گذشتند ، اهل ايمان گروه گروه آمدند و ابراز شادماني کردند . آنها آب دهان به سر و صورتش نثار مي کردند . مراسم شادماني که در قاهره ، اسکندريّه و ديگر شهرها و قصبات مصري بر پا گرديد به طوري که هر يک با شکوهتر از ديگري برگزار شد .