گزارش از حركت امام از مدينه به سامراء
اول ـ مـسـعـودى از يـحـيـى بـن هـرثـمـه روايـت كـرده كـه گـفـت : فـرسـتـاد مـرا مـتـوكـل بـه سـوى مـديـنه براى حركت دادن حضرت امام على نقى عليه السلام را از مدينه بـردن بـه سـامـره بـه جـهـت بـعـض چـيـزهـا كـه دربـاره اوبـه مـتـوكـل رسـيـده بـود. پـس چـون بـه مـديـنـه وارد شـدم اهـل مدينه بانگ وفرياد برداشتند چندانكه مانند آن نشنيده بودم پس ايشان را ساكن كردم وقـسـم خـوردم كـه مـن مـاءمـور نـشـدم كـه مـكـروهـى بـه آن حـضرت برسانم وتفتيش كردم منزل آن جناب را نيافتم در آن مگر قرآن ودعا ومانند آن :
ودر ( تذكره سبط ) است كه لَمْ اَجِدْ فيهِ اِلاّ مَصاحِفَ وِ اَدْعِيَةً وَ كُتُبِ الْعِلْمِ فَعَظُمَ فى عَيْنى .(58)
پـس آن حـضـرت را از مـديـنـه حـركـت دادم وخـودم قـائم بـه خـدمات اوبودم وبا آن حضرت خوشرفتارى مى نمودم پس در آن ايام كه در راه بوديم روزى ديدم آن حضرت را كه سوار شـده ولكـن جـامـه بارانى پوشيده ودم اسب خود را گره زده ، من تعجب كردم از اين كار او؛ زيـرا كـه آن روز آسـمـان صـاف وبـى ابر بود وآفتاب طلوع كرده بود پس نگذشت مگر زمـان كـمـى كـه ابـرى در آسـمـان ظاهر شد وباران باريد مانند دهان مشك ورسيد به ما از بـاران امـر عـظيمى . پس آن حضرت روكرد به من و فرمود: مى دانم كه منكر شدى وتعجب كـردى آنـچـه را كـه ديـدى از مـن وگـمـان كردى كه من مى دانستم از امر باران آنچه را كه تـونـمـى دانـسـتـى چـنـيـن نـيـست كه توگمان كرده اى لكن من زيست كرده ام در باديه ومى شناسم بادى را كه در عقب باران دارد. يحيى گفت : چون به بغداد وارد شديم ابتدا كردم به اسحاق بن ابراهيم طاطرى و رفتم به ديدن اوواووالى بغداد بود چون اومرا ديد گفت : اى يـحـيـى ايـن مـرد يـعـنـى امـام عـلى نـقـى عـليـه السـلام پـسـر پـيـغـمـبـر اسـت ومتوكل را تومى شناسى ومى دانى عداوتش را با اين خانواده پس اگر چيزى بگويى به اوكه وادار كند اورا بر كشتن آن حضرت ، پيغمبر خصم توخواهد بود، گفتم : به خدا قسم ! مـن مـطـلع نـشـدم بـر چـيـزى از اوكـه مـخـالف مـيـل متوكل باشد بلكه هرچه ديدم تمامش جميل وشكير بود.
پـس رفـتـيـم بـه سامره وابتدا به ديدن وصيف تركى رفتيم ومن از اصحاب ونوكران او بودم ، چون مرا ديد وگفت : اى يحيى ! به خدا قسم كه اگر مويى از سر اين مرد كم شود مـطـالب آن غـيـر مـن نخواهد بود. پس من تعجب كردم از كلام اسحاق طاطرى و وصيف تركى وسـفـارش ايـشـان در بـاب آن حـضـرت پـس بـه نـزد مـتـوكـل رفـتـم وآنـچـه از آن حـضرت ديده بودم وآنچه از ثناء بر آن حضرت شنيده بودم بـراى متوكل نقل كردم . متوكل جائزه به آن حضرت داد وظاهر كرد نيكى واحسان خود را به آن حضرت ومكرم داشت اورا.(59)