سـوم ـ حـديـث ابـوخـالد زبـالى و آنـچـه مـشـاهـده كـرد از دلايل آن حضرت

شـيـخ كـليـنـى روايـت كرده از ابوخالد زبالى كه گفت : وقتى كه مى بردند حضرت امام مـوسـى عـليـه السـلام را بـه نـزد مـهـدى عـبـاسـى و ايـن اول مـرتـبـه بـود كـه حـضـرت را از مـديـنـه بـه عـراق آوردنـد مـنـزل فـرمـود آن حـضـرت بـه زبـاله ، پس من با اوسخن مى گفتم كه غمناك ديد فرمود: ابـوخـالد چـه شـده مـرا كـه مـى بـيـنـم تـورا غـمـنـاك ؟
گـفـتـم : چـگـونـه غـمـنـاك نـباشم وحال آنكه تورا مى برند به نزد اين ظالم بى باك ونمى دانم كه با جناب توچه خواهد كـرد، فـرمـود: بـر مـن بـاكـى نـخـواهـد بـود، هـرگـاه فـلان روز از فـلان مـاه شـود اسـتـقبال كن مرا در اول ميل ، ابوخالد گفت :
من همّى نداشتم جز شمردن ماهها وروزها تا روز مـوعود رسيد پس رفتم نزد ميل وماندم نزد آن تا نزديك شد كه آفتاب غروب كند وشيطان در سـينه من وسوسه كرد وترسيدم كه به شك افتم در آنچه آن حضرت فرموده بود كه نـاگـاه نـظـرم افـتـاد بـه سـيـاهـى قـافـله كـه از جـانـب عـراق مـى آمـد پـس استقبال كردم ايشان را ديدم امام عليه السلام را كه در جلوقطار شتران سوار بر استر مى آمـد فـرمـود:
( اَيـْهـا يـا اَبـاخالِدٍ! ) ديگر بگوى اى ابوخالد! گفتم : لبيك يابن رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم ! فرمود: شك مكن البته دوست داشت شيطان كه تورا به شك افكند، گفتم : حمد خدايى را كه نجات داد تو را از آن ظالمان ، فرمود: به درسـتـى كـه مـن را بـه سـوى ايـشـان بـرگـشـتـنـى است كه خلاص ‍ نخواهم شد از ايشان .(43)