چهارم ـ ابوحمزة ثمالى نام شريفش ثابت بن دينار است
ثـقـه و جـليـل القـدر و از زهـاد و مـشـايـخ كـوفـه اسـت . از فضل بن شاذان روايت است كه گفت شنيدم از ثقه اى كه گفت شنيدم از حضرت رضا عليه السـلام كه فرمود: ابوحمزه ثمالى در زمان خود مانند سلمان فارسى بود در زمان خود و اين به آن جهت است كه خدمت كرده به چهار نفر از ما: على بن الحسين و محمّد بن على و جعفر بن محمّد و مقدارى از زمان حضرت موسى بن جعفر عليهم السلام .(150)
و روايـت شـده كه وقتى حضرت امام جعفر صادق عليه السلام ابوحمزه را طلبيد چون وارد شـد حـضـرت بـه او فـرمـود: ( انّى لاستريح اذا رايتك ) ؛ من استراحت و آسايش مى يابم وقتى كه تو را مى بينم .(151) و روايت شده كه ابوحمزه دختركى داشت بـر زمـين افتاد و دستش شكست ، نشان شكسته بند داد، گفت : استخوانش شكسته بايد او را جبيره كرد، ابوحمزه به حال آن دختر رقت كرد و گريست و دعا كرد، شكسته بند خواست كه دست او را به جبيره بندد ديد آثارى از شكستگى ندارد، به دست ديگرش نظر كرد ديد آن هـم عـيـبـى نـدارد! گـفـت : ايـن دخـتر عيبى ندارد!(152) وفات او در سنه صد و پـنـجاه واقع شده .
و در ايام ناخوشى او ابوبصير به خدمت حضرت صادق عليه السلام رسـيـد حـضـرت احوال ابوحمزه را پرسيد، ابوبصير گفت : ناخوش بود، فرمود: هرگاه بـرگشت به نزد او از جانب من او را سلام برسان و او را بگو كه فلان ماه در فلان روز وفات خواهى كرد، گفتم : فدايت شوم به خدا ما با او انس داشتيم و او از شيعيان شما است . فـرمـود: راسـت گـفـتى ما عِنْدَنا خَيْرٌ لَكُمْ؛ آنچه نزد ما براى شما است بهتر است براى شـمـا، گـفتم : شيعه شما با شما است ؟ فرمود: هرگاه از خدا بترسد و مراقب پيغمبر خود باشد و از گناهان ، خود را نگاه دارد با ما خواهد بو در درجات ما الخ .(153)
سـيـد عـبـدالكـريـم بـن طـاوس در ( فرحة الغرىّ ) روايت كرده كه حضرت امام زين العـابـديـن عـليـه السـلام وارد كـوفه شد و داخل شد در مسجد آن و در مسجد بود ابوحمزه ثـمـالى كـه از زاهـديـن اهـل كوفه و مشايخ آنجا بود. پس حضرت دو ركعت نماز گذاشت ، ابـوحـمـزه گـفت : نشنيدم لهجه پاكيزه تر از او، نزديكش رفتم تا بشنوم چه مى گويد، شـنـيـدم مـى گـويـد: ( اِلهى اِْن كانَ قَدْ عَصَيْتُكَ فَاِنّى قَدْ اَطَعْتُكَ فى اَحَبِّ اَلاَشْياءِ اِلَيْكَ. )
و ايـن دعـايى است معروف آنگاه برخاست و رفت . ابوحمزه گفت كه من عقب او رفتم تا مناخ كـوفـه و آن مـكانى بود كه شتران را در آنجا مى خوابانيدند، ديدم در آنجا غلامس سياهى اسـت و بـا او است شتر گزيده و ناقه اى . گفتم : به او: اى سياه ! اين مرد كيست ؟ گفت : ( اَوْ يـَخـْفـِى عـَلَيـْك شـَمـائِلُهُ عـ( ؛ از سيما و شمايلش او را نشناختى ! او على بن الحـسـيـن عـليـه السـلام اسـت !
ابـوحمزه گفت : پس خود را انداختم روى قدمهاى آن حضرت بـوسـيـدم آن را كـه آن جـنـاب نـگـذاشـت و با دست خود سر مرا بلند كرد و فرمود: مكن اى ابـوحـمـزه ! سـجـود نـشـايـد مـگـر بـراى خـداونـد عـز و جـل ، گـفـتـم : يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم ! براى چه به اينجا آمديد؟
فـرمـود: از بـراى آنچه كه ديدى يعنى نماز در مسجد كوفه ، و اگر مردم بدانند كه چه فـضـيـلتـى اسـت در آن ، بيايند به سوى آن اگرچه به روش كودكان خود را زمين كشند، يعن يبايند هرچند در نهايت سختى باشد راه رفتن براى ايشان مانند اطفالى كه راه نيفتاده انـد نـشـسته حركت مى نمايند، پس فرمود: آيا ميل دارى كه زيارت كنى با من قبر جدم على بـن ابـى طـالب عـليـه السلام را؟ گفتم : بلى ! پس حركت فرمود و من در سايه ناقه او بـودم و حـديـث مـى كرد مرا تا رسيديم به غريّين و آن بقعه اى بود سفيد كه نور آن مى درخـشيد، پس از شتر خويش پياده شد و دو طرف روى خود را بر آن زمين گذاشت و فرمود:
اى ابـوحـمـزه ! ايـن قـبـر جـدّ مـن على بن ابى طالب عليه السلام است پس زيارت كرد آن حـضـرت را بـه زيـاراتـى كـه اول آن ( اَلسَّلامُ عـَلَى اَسـْمِ اللّهِ الرَّضِىِّ وَ نُورِ وَجْهِهِ الْمـُضـيـى ء ) اسـت . پـس وداع كـرد بـا آن قـبـر مـطـهـر و رفت به سوى مدينه و من برگشتم به سوى كوفه .(154)
مـؤ لف گـويـد: كـه گـذشـت در ذكر وفات حضرت صادق عليه السلام كه ابوحمزه به زيـارت قـبـر امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليه السلام مشرف مى گشته و نزديك آن تربت مقدس مى نشسته و فقهاى شيعه خدمتش جمع مى گشتند و از جنابش اخذ حديث و علم مى نمودند.