ذكـر عـمـر الاشـراف بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام و احوال بعضى از اعقاب او

شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه فـرمـود كـه عـمـر بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام فـاضـل و جـليـل و متولى صدقات حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم و صدقات حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام بود و دارى ورع و سخاوت بود.
روايـت كـرده داود بـن القـاسـم از حـسـيـن بـن يـزيد كه گفت : ديدم عمويم عمر بن على بن الحـسـيـن عـليـه السلام را كه شرط مى كرد بر آنكه بيع مى كرد صدقات على را (يعنى كـسـانـى كـه مـيـوه هـاى بـساتين و باغها و زراعتهاى صدقات را مى خريدند) كه شكافى گـذارد در حـائط و ديـوار آن كـه اگـر كـسـى بـخـواهـد داخـل شـود بـتـوانـد و مـنـع نـكـنـد كـسـى را كـه داخل در آن مى شود و بخواهد بخورد از آن .(122)
مـؤ لف گـويـد: كه عمر بن على مذكور ملقب به ( اشرف ) است و او را عمر اشرف گفتند بالنّسبة به عمر اطرف پسر حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ، چه آنكه اين عمر از آن جـهـت كـه فرزند حضرت زهراء عليهما السلام است و داراى آن شرافت است اشرف از آن يـك بـاشـد و آن يـك را عـمـر اطرف گفتند از آنكه فضيلت و جلالت او از يك سوى به تنهايى است كه طرف پدرى نسبت به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام باشد و از طرف مادرى داراى شرافت نيست ، اما عمر اشرف از طرف پدر و مادر هر دو شرافت دارد و در ( رجـال كـبـيـر ) است كه عمر بن على بن الحسين عليه السلام مدنى و از تابعين است . روايـت مى كند از ابوامامة سهل بن حنيف ، وفات كرد به سن شصت و پنج و به قولى به سن هفتاد سالگى ، انتهى .
و بـدان كـه عـمـر اشـرف ، ام سـلمه دختر امام حسن عليه السلام را تزويج نموده و در كتب انـسـاب است كه عمر اشرف از يك مرد فرزند آورد و او على اصغر محدث است و از حضرت امـام جـعـفـر صادق عليه السلام حديث روايت مى كند و او از سه مرد اولاد مى آورد: ابو على قـاسم و عمر الشّجرى و ابومحمد حسن ، و بدان نيز كه عمر اشرف جد امى علم الهدى سيد مـرتـضـى و بـرادرش سـيـد رضـى اسـت ، و سـيـد مـرتـضـى در اول كـتـاب ( رسـائل نـاصـريـات ) نـسـب شـريـف خـود را بـيـان فـرمـوده و فضايل اجداد امى خود را ذكر نموده تا آنكه فرموده :
و امـا عـمـر بـن عـلى مـلقـّب بـه اشـرف پـس او فـخـم السـّيـادة جـليـل القـدر و المـنزلة بوده در دولت بنى امية و بنى عباس جميعا و دارى علم بود و از او حـديـث روايـت شـده و روايـت كـرده ابـوالجـارود بـن المـنـذر كه به حضرت ابوجعفر عليه السلام عرض كردم كه كدام يك از برادرانت افضل و محبوبتر است نزد حضرتت ؟ فرمود: امـا عـبـداللّه پـس دست من است كه با آن حمله مى كنم ، و اين عبداللّه برادر پدر و مادرى آن حـضـرت بـود، و اما عمر پس چشم من است كه مى بينم با آن و اما زيد پس زبان من است كه تنطق مى كنم با آن ، و اما حسين پس حليم و بردبار است .(123)
( يَمشى عَلَى اْلاَرْضَ هَوْنَا وَ اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما ) (124)
فـقير گويد: كه نسب سيدين از طرف مادر به عمر اشرف بدين طريق است : فاطمه دختر حسين بن احمد بن ابى محمد حسن بن على بن حسن بن على بن عمر اشرف بن على بن الحسين عـليـه السـلام و ابـو مـحـمـد حسن همان است كه ملقب است به اطروش و ناصر كبير و مالك بـلاد ديـلم و طـود العـلم و العـالم و العـليم صاحب مؤ لفات كثيره از جمله صد مساءله كه سـيد مرتضى رضى اللّه عنه آن را تصحيح فرموده و ( ناصريات ) نام نهاده . و ديگر ( كتاب انساب الا ئمة عليهم السلام و مواليد ايشان ) و دو كتاب در امامت و غير ذلك .
در سـنـه سـيـصـد و يـك بـه طـبـرسـتـان در آمـد و سـه سـال و سـه مـاه مـالك طـبـرسـتـان شـد. و النـّاصر للحقّ لقب يافت ، و مردمان به دست او مـسـلمـانـى گـرفـتـنـد و كـارش سـخـت عـظـيـم گـرديـد و در سـال سـيـصـد و چـهـارم در آمـل بـمـرد و نـود و نـه سـال و بـه قـولى نـود پـنـج سـال عـمـر كـرد. و غير از پسرش احمد پسرى ديگر داشته مسمى به ابى الحسن على به مذهب اماميه بوده و زيديه را هجو مى نموده و نقض كرده بر عبداللّه معزّ در قصايدش در ذمّ علويين .
مـسـعودى در ( مروّج الذّهب ) گفته در سنه سيصد و يك حسن بن على اطروش در بلاد طـبـرستان و ديلم ظهور كرد و مسوّده را از آنجا بيرون كرد، و اطروش ‍ مذكور مردى عالم و بـافهم و عارف به آراء و نحل بود و در ديلم مدتى اقامت داشت و مردم ديلم كافر و مجوس بـودنـد اطـروش ايـشـان را بـه خـداى خـوانـد، آن جماعت به دست او مسلمان شدند و در ديلم مسجدها بنيان كرد. انتهى .(125)
و بـالجـمـله ؛ فـاطـمـه والده سـيدين ظاهرا همان است كه شيخ مفيد رحمه اللّه براى او ( كـتـاب احـكـام النّساء ) تاءليف نموده و از آن مخدره به سيده جليله فاضله ـ ادام اللّه اعـزازهـا ـ تـعـبـيـر فـرمـوده .(126) و هـم در كـتـب مـعـتـبـره نقل شده كه شيخ مفيد قدس سره شبى در عالم رؤ يا ديد كه حضرت فاطمه عليهما السلام وارد شـد بـر او در مـسـجـدش بـا دو نـور ديـده اش حسن و حسين عليهما السلام در حالى كه كودك بودند و تسليم فرمود آن دو بزرگوار را به شيخ و فرمود:
علّمهما الفقه ! شيخ بـيـدار شـد بـه حال تعجب از اين خواب همين كه روز بالا آمد، وارد شد در مسجدش ‍ فاطمه والده سيدين با جوارى خود و دو پسرش مرتضى و رضى در حالى كه كودك بودند، چون شـيـخ نـظرش بر آن مخدّره افتاد به جهت احترام او از جاى برخاست و سلام كرد بر او، آن مـخـدره گـفت : اى شيخ ! اين دو كودك پسران من اند حاضر كردم ايشان را براى آنكه فقه تـعـليـمـشـان نـمـايـى ؛ شـيـخ چون اين را شنيد گريست و خواب خود را براى آن بى بى نقل كرد و مشغول تعليم ايشان شد تا رسيدند به آن مرتبه رفيعه و مقام معلوم از كمالات و فضائل و جميع علوم .(127)
و چـون آن سـيـده جليله وفات كرد پسرش سيد رضى او را مرثيه گفت به قصيده اى كه اين چند شعر از او است :
                                                       اَبْكيكِ لَوْ نَفَعَ الْغَليلَ بُكائى
                                                                                                              وَ اَرُدُّ لَوْذَهَبَ الْمَقالُ بِدائى
                                                       وَ اَلوُذُ بِالصَّبْرِ الْجَميلِ تَعَزِّيا
                                                                                                              لَوْ كانَ فِى الصَّبْرِ الْجَميلِ عَزائى
                                                       لَوْ كانَ مِثْلُكِ كُلَّ اُمَّ بَرَّةٍ
                                                                                                              غَنِىَ الْبَنُونِ بِها عِن اْلا باءِ
و نـيـز از اعـقـاب عـمـرالا شـرف اسـت مـحـمـد بـن قـاسـم العلوى كه در ايام معتصم اسير و گـرفـتـار شـد و شـايـسـتـه اسـت كـه مـا در ايـنـجـا اشـاره بـه حال او كنيم .
ذكـر اسـير ابوجعفر محمد بن القاسم بن على بن عمر بن امام زين العابدين عليه السلام مـادرش صـفـيـه دخـتر موسى بن عمر بن على بن الحسين عليه السلام است و او مردى بوده صاحب عبادت و زهد و ورع و علم و فقه و دين و پيوسته لباسهاى پشمينه مى پوشيد و در ايـام مـعـتـصم در كوفه خروج كرد و معتصم به دفع او بر آمد. محمد بر خود ترسيد به جـانـب خـراسـان سـفـر كـرد و پـيـوسـتـه از بـلاد خـراسـان نـقـل و انـتـقـال مى نمود. گاهى به مرو و گاهى به سرخس و زمانى به طالقان و گاهى بـه ( نـساء ) منتقل مى شد و براى او حروب و وقايع رخ دد و خلق بسيارى با وى بيعت كردند و رشته اطاعت و انقياد امر او را در گردن افكندند.
ابـوالفـرج نـقـل كـرده كـه در انـدك زمـانـى در مـرو چـهـل هـزار نـفـر بـه بـيـعت او درآمدند و شبى وعده كرده كه لشكرش جمع شوند در آن شب صـداى گـريـه شـنـيـد و در تـحـقـيـق آن برآمد معلوم شد كه يكى از لشكريان او نمد مرد جـولايـى را بـه قـهر و غلبه گرفته است و اين گريه از آن مرد جولا است ، محمد آن مرد ظـالم غـاصـب را طـلبيد و سبب اين امر شنيع را از او پرسيد، گفت : ما در بيعت تو درآمديم كه مال مردم ببريم و هرچه خواهيم بكنيم ، محمد امر كرد تا نمد را بگرفتند و به صاحبش رد نـمـودنـد. آنـگـاه فـرمـود بـه چنين مردم نتوان در دين خدا انتصار جست امر كرد لشكر را مـتـفرق نمودند. چون مردم پراكنده شدند محمد با خواص اصحاب خود از كوفيين و غيره در هـمـان وقـت بـه طـالقـان رفـت و مـابـيـن مـرو و طـالقـان چهل فرسخ مسافت است و چون به طالقان رسيد خلق بسيارى با وى بيعت كردند.
عـبـداللّه بـن طـاهـر كـه از جـانـب مـعتصم والى نيشابور بود حسين بن نوح را به دفع او روانـه كـرد، چـون لشـكـر حـسـيـن بـا لشكر محمد تلاقى كردند و رزم دادند طاقت مقاتلت لشـكـر مـحـمـد را نياورده هزيمت نمودند، ديگرباره عبداللّه بن طاهر لشكر بسيار به مدد حـسـيـن فـرسـتاد چند كمينى ترتيب داده به جنگ محمد حاضر شدند، اين دفعه غلبه و ظفر بـراى حـسـين رخ داد و اصحاب محمد هزيمت كردند محمد نيز مختفيا به جانب ( نساء ) مـطـلع شـد آن وقـت ابراهيم بن غسّان را با هزار سوار منتخب نموده و امر كرد كه به دلالت دليـلى بـه سـمـت نـسـاء بـيرون شود و دور منزل محمد را دفعةً احاطه كند و او را دستگير نمايد و بياورد.
ابـراهـيـم بـن غسّان به همراهى دليل با آن سواران به سمت نساء كوچ كرده در روز سوم وارد نساء شدند و در خانه ا كه محمد در آن جاى داشت احاطه كردند پس ‍ ابراهيم وارد خانه شـد و مـحـمـد بـن قاسم را با ابوتراب كه از خواص اصحاب او بود بگرفت و در قيد و بـنـد كـرد و بـه نـيـشـابـور برگشت و شش روزه به نيشابور رسيد و محمد را به نظر عـبـداللّه بـن طاهر رسانيد، عبداللّه را چون نظر به ثقالت قيد و بند او افتاد، گفت :
اى ابـراهـيـم ! از خـدا نـتـرسـيـدى كه اين بنده صالح الهى را چنين در بند و زنجير نمودى ؟
ابراهيم گفت : اى امير! خوف تو مرا از خوف خدا بازداشت . پس ‍ عبداللّه امر كرد تا قيد او را تخفيف دادند و سه ماه او را در نيشابور بداشت و براى آنكه امر را بر مردم پنهان دارد امـر كـرد مـحـاملى ترتيب داده بر استرها حمل كرده به جانب بغداد بفرستند و برگردانند تـا مردم چنان گمان كنند كه محمد را به بغداد فرستاده ، چون سه ماه گذشت ابراهيم بن غـسـّان را امـر كـرد كـه در شـب تـارى محمد را حمل كرده به جانب بغداد برد، چون خواستند حركت كنند عبداللّه بر محمد عرضه كرد اشياء نفيسه را هرچه خواهد با خود بردارد، محمد چيزى قبول نكرد جز مصحفى كه از عبداللّه بن طاهر بود آن را با خود برداشت .
و بالجمله ؛ چون نزديك بغداد شدند خبر ورود محمد را به معتصم دادند معتصم امر كرد تا سرپوش محمل محمد را بردارند و عمامه از سرش برگيرند تا مكشوف و سر برهنه وارد بـلد شود، پس محمد را با آن نحو در روز نيروز سنه دويست و نوزده وارد بغداد كردند، و اراذل و اوبـاش لشـكـر مـعـتـصـم در جـلو مـحـمـد بـه لهـو و لعـب و رقـص و طـرب اشـتـغـال داشـتـنـد و معتصم بر موضع رفيعى تماشا مى كرد و مى خنديد، و محمد را در آن روز غـم عظيمى عارض شد و حال آنكه هيچگاهى حالت انكسار و جزع در شدايد از او مشاهده نگشته بود، پس محمد بگريست و گفت : خداوندا! تو مى دانى كه من قصدى جز رفع منكر و تغيير اين اوضاع نداشتم ؛
و زبانش به تسبيح و استغفار حركت مى كرد و بر آن جماعت نـفـريـن مى نمود. پس معتصم ، مسرور كبير را امر كرد تا او را در محبس افكند، پس محمد را در سـردابـى شـبيه به چاه حبس كردند كه نزديك بود از بدى آن موضع ، هلاك گردد، و خـبـر سـختى او به معتصم رسيد امر كرد او را بيرون آوردند و در قبّه اى در بستانى او را حـبـس نـمـودنـد و جـمـاتـى را بـه حـراسـت او گماشت و از پس آن اختلاف است مابين مورخين بـعـضـى گـفته اند كه او را مسموم كردند و بعضى گفته اند كه به تدبيرى خود را از محبس بيرون كرد و خود را به ( واسط ) رسانيد و در ( واسط ) از دنيا رفت و بـه قـولى زنـده بـد در ايـام مـعـتـصـم و واثـق و مـتـوارى مـى زيـسـت تـا در ايـام متوكل او را بگرفتند و در محبس افكندند تا در زندان وفات يافت .(128)
و از احـفـاد عـمـرالاشـرف است امامزاده جعفرى كه در دامغان معروف و صاحب بقعه و بارگاه است و نسبش چنانكه در آن بقعه نوشته شده چنين است :
( هذا قَبْرُ الاِمامِ الْهُمامِ الْمَقْتُولِ الْمَقْبُولِ قُرَّةِ عَيْنِ الرَّسوُلِ صلى اللّه عليه و آله و سـلم جـَعـْفـَرِ بـْنِ عـَلِىِّ بْنِ حَسَنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ عُمَرِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ حُسَيْنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ اَبى طالِب عليه السلام . )
و او غير از امامزاده جعفرى است كه در رى كشته شده ، چه او جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن بـن عـلى بـن عـمـر بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام اسـت چـنـانـكـه در ( مقاتل الطالبيين ) است .
و بدان كه ياقوت حموى در ( مُعْجَمُ الْبُلْدان ) گفته : قبر النّذور مشهدى [ مزارى ] اسـت در ظـاهـر بـغـداد بـه مـسافت نصف ميل از سور بلد و آن قبر را مردم زيارت مى كنند و براى آن نذر كنند.
از قـاضـى تـنـوحـى بغدادى نقل است كه گفت : من با عضدالدّوله بودم وقتى كه از بغداد بـه عزم همدان بيرون شد نظرش افتاد بر بناء قبرالنّذور، از من پرسيد كه اى قاضى اين بناء چيست ؟ گفتم : ( اَطالَ اللّهُ بَقاءُ مَوْلانا ) اين مشهد النّذور است و نگفتم كه قـبـر النّذور است ؛ زيرا مى دانستم كه از لفظ قبر و كمتر آن تطيّر مى زند، عضدالدّوله را خـوش آمـد و گـفـت : مـى دانـسـتـم كـه قـبـر النـّذور اسـت ، مـرادم از ايـن سـؤ ال شرح حال او بود؟ گفتم :
اين قبر عبيداللّه بن محمد بن عمر بن على بن الحسين بن على بـن ابـى طـالب عليه السلام است بعض از خلفاء خواست او را خفيةً بكشد امر كرد در همين مـحل زمين را گود كردند مانند زبيه (و آن مغاكى است كه براى شكار كردن شير درست مى كـنـنـد) و روى آن را پوشانيدند عبيداللّه كه از آنجا عبور كرد ندانسته در آن مغاك افتاد و خاك بر روى او ريخته شد و او زنده در زير خاك مدفون گشت و اين قبر مشهور به نذور شـد به سبب آن كه هر كه براى مقصدى نذرى براى او مى كند به مقصود خود مى رسد و مـن مـكـرر بـراى او نـذر كـرده ام و بـه مـقـصـد خـود نـائل گـشـتـه ام ، عضدالدّوله قبول نكرد و گفت واقع شدن اين نذرها اتفاقى است و منشاء ايـن چـيـزهـا مـردم و عـوام مـى بـاشـنـد كـه بـازارى مـى خـواهـنـد درسـت كـنـنـد چـيـزهـاى بـاطل نقل مى كنند، قاضى گفت من سكوت كردم ، پس از چندى روزى عضدالدّوله مرا طلبيد و در بـاب قـبر النّذور مرا تصديق نمود و گفت نذرش مجرب است ، من براى امر بزرگى بر او نذر كردم و به مطلب رسيدم .(129)