نهم ـ در تكلم آهو با آن حضرت است:

در ( كـشـف الغـمـّه ) و ديـگـر از كـتـب مـعتبره روايت است كه وقتى حضرت امام زين العابدين عليه اسلام با اصحاب خود نشسته بود كه ناگاه ماده آهويى از بيابان نمايان گـشـت و هـمى آمد تا حضور مبارك امام عليه السلام و همى دم با دست بر زمين زد و همهمه و صـدا نـمـود بـعـضـى از آن جـمـاعـت عـرض كـردنـد: يـابـن رسول اللّه ! اين ماده آهو چه مى گويد؟ فرمود:
مـى گـويـد فـلان ابـن فـلان قرشى بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته و از ديـروز تـاكـنون شير نخورده . از اين كلام در دل مردى از آن جماعت چيزى خطور كرد يعنى حـالت انـكـارى پـديـد گـشـت و امام عليه السلام به علم خود بدانست ، پس بفرمود آن مرد قـرشى را حاضر كردند و به او فرمود: چيست اين آهو را كه از تو شكايت مى كند؟ عرض كرد: چه مى گويد؟! فرمود: مى گويد تو بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته اى و از آن هـنـگـام كه او را ماءخوذ داشته اى به او شير نداده است و از من خواستار مى شود كـه از تـو بـخـواهـم ايـن بـچـه آهـو را بـيـاورى تـا شير بدهد و ديگرباره به تو باز گرداند، آن مرد گفت :
سوگند به آنكه محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم را به رسالت مـبـعوث داشت راست فرمودى . فرمود اين بچه آهو را به من فرست ، چون مادرش بچه خود را بـديـد، هـمـهـمـه نـمـود دم و دسـت خـود را بر زمين زد و بچه اش را شير بداد. امام عليه السلام به او فرمود: اى فلان ! به حق من بر تو اين بچه آهو را بمن ببخش ، پس به آن حـضـرت بـخشيد، امام عليه السلام نيز او را به آهو بخشيد و تكلم فرمو با وى به كلام او، آهـو هـمـهـمـه كـرد و دم بـه زمـيـن ماليد و با بچه اش روان گشت ، عرض كردند: يابن رسـول اللّه ! چـه مـى گـفـت ؟ فـرمـود: دعـا كـرد بـراى شـمـا و شـمـا را جـزاى خـيـر گفت .(94)