فصل چهارم: در ذكر پاره اى از كلمات شريفه و مواعظ بليغه آن جناب
و اكتفا مى شود به ذكر چند خبر.
( اوّل ـ قالَ عليه السلام يَوْما: اصحابى ! اِخْوانى ! عَلَيْكُمْ بِدارِ الا خِرَةِ و لا اُوصيكُمْ بِدارِ الدُّنْيا فاِنَّكُمْ عَلَيْها وَ بِها مُتَمَسِّكُونَ اَما بَلَغَكُمْ ما قالَ عيسى بْنُ مَرْيَمَ لِلْحَواريينَ قالَ لَهُمْ: قَنْطَرَةٌ فَاعْبُروُها وَ لا تَعْمُرُوها وَ قالَ: اَيُّكُمْ يَبْنى عَلى مَوْج الْبَحْرِ دارا تِلْكُمُ الدّارُ الدُّنيا و لاتَتَّخِذُوها قَرارا )
يعنى آن حضرت روزى با جماعت اصحاب خود فرمود:
اصـحـاب مـن ! بـرادران مـن ! هـمانا وصيت مى كنم شما را به تدارك و تهيه خانه آخرت و براى سراى دنيا شما را وصيت نمى كنم ! زيرا كه شما در دنيا حريص هستيد و متمسك به آن مـى بـاشيد، آيا به شما نرسيده است آنچه عيسى بن مريم عليهما السلام به حواريين گـفـت ، فـرمـود بـه ايـشـان : كـه دنـيـا پـلى اسـت از ايـن پـل عـبـور كـنـيـد و بـه عـمـارتـش مـكـوشـيـد يـعـنـى از پل بايد گذشت نه به آرزوى اقامت نشست ؛
و نيز عيسى عليه السلام فرمود: كدام يك از شما بر موج دريا عمارت مى كنيد، اينك دنياى شما را همين حالت است و بنا بر آن چون بنا بر موج بحر است پس چنين مكانى سست بنيان را آرام و قرار ندانيد.(33)
در ره عقبى است دنيا چون پلى
بى بقا جايى و ويران منزلى
فوج مخلوقند همچون موج بحر
هالك اندر قعر يا در اوج بحر
دوم ـ فى ( جامِعِ الاخْبارِ )
( عَنْ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَينِ عليه السلام قال : يَغْفِرُ اللّهُ لِلمُؤْمِنينَ كُلَّ ذَنْبٍ وَ يَطْهُرُ مِنْهُ الا خِرَةِ ما خَلا ذَنْبَيْنِ تَرْكُ التَّقِيَّةِ وَ تَضْييعُ حُقوُقِ الاِخْوانِ؛ )
يـعـنـى حـضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: مى آمرزد حق تعالى هر گناهى را كه مؤ من مرتكب آن شده و پاك مى شود از آن در آخرت مگر دو گناه يكى ترك مواقع تقيه و ديـگـر ضـايع ساختن حقوق برادران دينى .(34) مخفى نماند اينكه امام عليه السلام در اين خبر ترك تقيه را گناهى بزرگ شمرد كه در خور آمرزش نيست از آن است كـه بـسـيـار مى شود كه ترك تقيه مورث مفاسد عظيمه مى شود كه لطمه اى بزرگ بر ديـن و مـذهـب وارد مى كند و خونها ريخته و فتنه هاى بزرگ انگيخته كه قلوب مخالفين را مـسـتـعـد (نـسـخـه بـدل : مـُسـْتَبِدّ) بر لجاج و عناد و دوام و ثبات بر جهالت و غوايت مى گـردانـد و ايـن فـرمـايـش عـيـن حـكـمـت اسـت ؛ چـنـانـچـه تـضـيـيـع حـقـوق اخـوان كـه دليل بر خروج از مدارج عدل و دخول در ظلمات ظلم است نيز همان نتيجه را دارد.
مؤ يد اين است آنچه روايت شده ، كه مرد مؤ منى فقير حضور مبارك حضرت موسى بن جعفر عـليـه السـلام مـشـرف شـد و از آن جـنـاب درخواست كرد كه مالى به او مرحمت كند كه سد فـاقه او شود حضرت به صورت او خنديد و فرمود: از تو مساءله اى مى پرسم هرگاه صـواب جـواب دادى ده برابر آنچه از من خواسته اى به تو عطا كنم ؛
و آن مرد صد درهم از جـنـاب خواسته بود كه سرمايه خود كند و به آن معاش كند، پس آن مرد گفت : بپرس ، حضرت فرمود: هرگاه به تو واگذار كنند كه براى خود چيزى خواهش و تمنّى نمايى چه تـمـنـّى خـواهـى كـرد؟ گـفـت : تـمنّى كنم كه حق تعالى روزى فرمايد ما را تقيه در دين و قـضـاى حـقـوق اخـوان مـؤمـنـيـن ، فـرمـود: چـه شـد تـو را كـه خـواهـش نـمـى كـنى ولايت ما اهل بيت را؟ عرض كرد:
به جهت آن است كه اين را حق تعالى به من عطا فرموده و آن را عطا نفرموده پس من شكر مى كنم خدا را بر آن نعمت كه به من داده و مسئلت مى كنم از او آنچه را كه به من نداده . حضرت فرمود به او اَحْسَنْتَ و امر فرمود كه دو هزار درهم به او دهند و فـرمـود كه اين را صرف كن در ( مازو ) يعنى مازو بخر و آن را سرمايه خود كرده به آن تجارت كن .(35)
( سـوّم ـ رُوِىَ عـَنْهُ عَليْهِ السَّلامُ قالَ: عَجِبْتُ لِمَنْ يَحْتَمى مِنَ الطَّعامِ لِمَضَرَّتِهِ كَيْفَ لايَحْتَمى مِنَ الذَّنْبِ لِمَعَرَّتِهِ. )
يـعـنى آن حضرت فرمود عجب دارم من از آن كس كه پرهيز از طعام مى كند به جهت آنكه مبادا به او ضرر رساند چگونه پرهيز از گناه نمى كند كه مبادا بدى و جزاى بد به او عايد گردد!؟(36)
مؤ لف گويد: كه اين كلمه شريفه شبيه است به فرمايش حضرت امام حسن عليه السلام :
( عـَجـِبـْتُ لِمـَنْ يـَتَفَكَّرُ فى مَاءْكُولِهِ كَيْفَ لايَتَفَكَّرُ فِى مَعْقُولِهِ(37) )
و ايـن فـرمايش از روى فرمايش پدر بزرگوارش حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است كه فرموده :
( مالى اَرَى النّاسَ اِذا قُرِّبَ اِلَيْهِمُ الطَّعامُ لِيْلا تَكَلَّفوُا اِنارَةَ الْمَصابيحِ لِيُبْصِروُا مـا يـُدْخـِلُونَ بـُطـوُنـَهـُمْ وَ لا يـَتـْتـَمُّونَ بـِغَذاءِ النَّفْسِ بِاَنْ يُنيروُا مَصابِيحَ اَلْبابِهِمْ بِالْعِلْمِ لَِيْسلَمُوا مِنْ لَواحِقِ الْجَهالَةِ وَ الذُّنوبِ فى اِعْتِقاداتِهِمْ وَ اَعْمالِهِمْ؛ )
يـعنى براى چيست كه مى بينم مردم را هنگامى كه در شب ، طعام نزد ايشان حاضر مى شود بـه مـشـقـت و رنـج روشـن مـى كـنـنـد چـراغ را تـا آنـكـه بـبـيـنـنـد چـيـسـت كـه داخـل در شـكـم خـود مى كنند و لكن اهتمام نمى كنند در غذاى نفس يعنى مطالبى كه در سينه جـاى مـى دهـنـد و اعـتـقـاد بـه آن مـى نـمـايـنـد بـه آنـكـه روشـن كـنـنـد چـراغ عـقـول خـود را بـه عـلم تـا سالم بمانند از آنچه به آنها ملحق مى شود از ضرر جهالت و گناهان در اعتقادات و اعمال خود.
چـهـارم ـ در ( عـيـن الحـيـاة ) اسـت كـه از حـضـرت عـلى بـن الحـسـين عليه السلام مـنـقـول اسـت كـه فـرمـود: بـه درستى كه دنيا بار كرده است و پشت كرده است و مى رود و آخـرت بـار كـرده اسـت و رو كـرده اسـت و مـى آيـد و هـر يـك از دنيا و آخرت را فرزندان و اصـحـاب اسـت ، پـس شـمـا از فـرزندان آخرت باشيد نه از فرزندان و كاركنان دنيا، اى گـروه ! از زاهـدان در دنيا باشيد و به سوى آخرت رغبت نماييد به درستى كه زاهدان در دنـيـا زمين را بساط خود مى دانند و خاك را فرش خود قرار داده اند و آب را بوى خوش خود مـى دانـنـد و بـه آن خود را مى شويند و خوشبو مى سازند و خود را جدا كرده اند و بريده انـد از دنـيـا بـريـدنـى ، بـه درسـتـى كـه كـسـى كـه مشتاق بهشت است شهوتهاى دنيا را فـرامـوش مـى كـنـد، و كـسـى كه از آتش جهنّم مى ترسد البتّه مرتكب محرمات نمى شود و كـسـى كـه تـرك دنـيـا كـرد مـصـيـبـتـهـاى دنـيـا بـر او سـهـل مـى شـود، بـه درستى كه خدا بندگانى هست كه در مرتبه يقين چنان اند كه گويا اهـل بـهـشـت را در بـهـشـت ديـده انـد كـه مـخـلّدنـد و گـويـا اهل جهنم را در جهنم ديده اند كه معذّبند، مردم از شر ايشان ايمن اند و دلهاى ايشان پيوسته از غـم آخـرت مـحـزون اسـت و نفسهاى ايشان عفيف است از محرمات و شبهات ، و كارهاى ايشان سـبـك اسـت و بر خود دشوار نكرده اند. چند روزى اندك صبر كردند پس در آخرت راحتهاى دور و دراز غـيـر مـتـناهى براى خود مهيا كرده اند، چون شب مى شود نزد خداوند خود بر پا مـى ايستند و آب ديده ايشان بر رويشان جارى مى گردد و تضرع و زارى و استغاثه به پـروردگـار خـود مى كنند و سعى مى كنند كه بدنهاى خود را از عذاب الهى آزاد كنند چون روز شد بردبارانند، حكيمانند، دانايانند، نيكوكاران و پرهيزكارانند. از اثر عبادت مانند تـيـر بـاريـك شـده انـد و خـوف الهـى ايشان را چنان تراشيده و نحيف گردانديه كه چون اهـل دنـيا به ايشان نظر مى كنند كه ايشان بيمارند و ايشان را بيمارى بدنى نيست بلكه بـيـمـار خـوف و عـشـق و مـحـبـت انـد و بـعـضـى گـمـان مـى بـرنـد كـه عـقـل ايـشـان بـه ديـوانـگـى مـخـلوط شـد اسـت . و نـه چـنـيـن اسـت بـلكه بيم آتش جهنم در دل ايشان جا كرده است .(38)
پنجم ـ در ( كشف الغمّه ) است كه حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: وصيت كـرد مـرا پـدرم به اين كلمات فرمود: اى پسر جان من ! با پنج طبقه از مردم مصاحبت مكن و سخن با ايشان مگوى و رفاقت مكن با ايشان در راه .
عرض كردم كه فدايت شوم اين جماعت كيانند؟
فرمود:
( لاتَصْحَبَنَّ فَاِنَّهُ يَبيعُكَ بِاَكْلَةٍ فَمادُونَها )
يـعـنـى البته با فاسق يار مشو زيرا كه او تو را به يك خوراك يا به يك لقمه بلكه كمتر از آن مى فروشد. عرض كردم : اى پدر، و كمتر از آن چيست ؟
فرمود: به طمع لقمه تو را مى فروشد لكن به آن نمى رسد. گفتم : اى پدر، دوم كيست ؟
فـرمـود: با بخيل مصاحبت مكن زيرا كه تو را محروم مى نمايد از مالش در وقتى كه نهايت احتياج به آن دارى .
عرض كردم : سوم كيست ؟
فرمود: با كذّاب مصاحبت مكن زيرا كه او به منزله سراب است دور مى كند از تو نزديك را و نـزديـك مـى كـنـد به تو دور را، و ( سراب ) آن است كه شعاع آفتاب در نيمروز به زمين مسوى افتد لمعات آن درخشنده در نظر آيد چون آب موج زنند پس گمان برده شود كه آن آبى است بر زمين جارى مى شود و آن صورت است و حقيقت ندارد.
گفتم : اى پدر، چهارم كيست ؟
فرمود: احمق است زيرا كه او مى خواهد تو را نفع رساند از حمق و نادانى خود تو را ضرر مى رساند.
عرض كردم : اى پدر پنجم كيست ؟
فـرمـود: مـصـاحـبت مكن با قاطع رحم زيرا كه من يافتم او را ملعون در سه موضع از كتاب خداى تعالى .(39)
ششم ـ در ( بحار ) و غير آن از جمله وصاياى آن حضرت است به فرزند خويش كه فرمود:
( يـا بـُنـىََّ اصْبِرْ عَلَى النَّوائِبِ وَ لا تَتَعَرَّضْ لِلْحُقُوقِ وَ لا تُجِبْ اَخاكَ اِلَى اْلاَمرِ الَّذى مَضَرَّتُهُ عَلَيْكَ اَكْثَرُ مَنْ مَنْفَعَتِهِ لَهُ )
اى پـسرك من ! صبر كن بر نوائب و مصائب روزگار و خود را در معرض حقوق در نياور، و اجـابـت مـكـن بـرادر خـود را در امـرى كـه ضـرر آن بـر تـو بـيـشـتر است از منفعتش براى او.(40)
هفتم ـ در ( كشف الغمّه ) است كه حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: هَلَكَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكيمٌ يُرْشِدُهُ وَ ذَلَّ لَهُ سَفيهٌ يَعْضُدُهُ؛
يـعـنى هلاك مى شود آن كسى كه حكيم دانشمند او را از ارشاد ننمايد، و خوار و زار مى شود آن كسى كه سفيهى او را هم بازو نشود.(41) و چه بسا شود كه از نادان كارها ساخته شود كه از دانايان نشود.
هـشـتـم ـ روايت شده كه آن حضرت فرمود: آگاه باشيد كه هر بنده را چهار چشم است با دو چشم كه چشم ظاهر باشد مى بيند امر دين و دنياى خود را و با دو چشم ديگر كه چشم باطن بـاشـد مى بيند امر آخرت خود را و چون حق تعالى بخواهد خير بنده را، بگشايد براى او دو چنشم دل او را تا ببيند به آن دو چشم غيب و امر آخرت خود را، و اگر اراده فرموده باشد به او غير آن را، بگذارد دل او را به همان حال كه هست .(42)
نهم ـ قالَ عليه السلام : خَيْرُ مَفاتيحِ الاُمُوِر الصِّدْقُ وَ خَيْرُ خَواتيمِها الْوَفاءُ؛
فـرمـود كـه بهترين مفاتيح و كليدها براى مطالب و امور، صدق و راستى است و بهترين خاتمه امور، وفا است .(43)
فقير گويد: كه اين فرمايش است به فرمايش حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام :
( اِنَّ الْوَفاءَ تَوْاَمُ الصِّدْقِ وَ لا اَعْلَمُ جُنَّةً اَوْقى مِنْهُ(44) )
دهم ـ قالَ عليه السلام :
( مِسْكينُ ابْنُ آدَمَ! لَهُ فى كُلِّ يَوْمٍ ثَلاثُ مَصائبَ لايَعْتَبِرُ بِواحِدَةٍ مِنْهُنَّ )
يـعـنـى حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: بى چاره فرزند آدم ! براى او در هـر روزى سـه مـصـيـبت است كه به هيچ يك از آنها عبرت نمى گيرد، و اگر عبرت بگيرد سهل و آسان شود بر وى امر دنيا:
امـا مـصـيـبـت اول : كـم شـدن هـر روز اسـت از عـمـر او، هـمـانـا اگـر در مال نقصان پديد آيد مغموم شود با آنكه جاى درهم رفته درهمى مى آيد و عمر را چيزى بر نمى گرداند؛
مـصـيـبـت دوم : اسـتـيـفـاء روزى او اسـت ، پـس هـرگـاه حلال باشد حساب از او كشند و اگر حرام باشد او را عقاب كنند؛
مـصـيـبـت سوم : از اين بزرگتر است ، پرسيدند چيست ؟ فرمود: هيچ روزى را شب نمى كند مگر اينكه به آخرت يك منزل نزديك مى شود لكن نمى داند كه به بهشت وارد مى شود يا به دوزخ .(45)
مـؤ لف مـى گـويـد: كه از كلام اين بزگوار اخذ كرده است ابوبكر بن عياش كلام خود را كه گفته :
( مِسْكينٌ مُحِبُّ الدُّنْيا يَسْقُطُ مِنْهُ دِرْهَمٌ فَيَظِلُّ نَهارَهُ يَقُولُ: اِنّا للّه وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ وَ يَنْقُصُ عُمْرُهُ وَ دينُهُ وَ لايَحْزُنُ عَلَيْهِما؛ )
يـعـنـى بـى چاره محب دنيا، يك درهم از او ساقط مى شود روز خود را مى گذراند به گفتن كـلمـه اسـتـرجاع ، و كم مى شود از عمر و دينش و محزون نمى شود بر آنها. پس شايسته است كه آدمى بر عمر خود شحيح باشد و بر عمر تلف شده خود تاءسّف خورد.
و به مفاد فرمايش حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام :
( مَنْ كَرَمِ الْمَرْءُ بُكائُهُ عَلى ما مَضى مِنْ زَمانِهِ وَ حَنينُهُ اِلى اَوْطانِهِ وَ حِفْظُهُ قَديمَ اِخْوانِهِ )
بـر ايام گذشته خود زارى نمايد، و روى نياز به درگاه حضرت بارى نمايد، و تدارك مافات و طلب عفو از تقصيرات خود كند.(46)
يازدهم ـ قالَ عليه السلام :
( اِنَّ مِنْ سَعادَةِ الْمَرْءِ اَنْ يَكُونْ مَتْجرُهُ فى بَلَدِهِ وَ يَكُونَ خُلَطائُهُ صالِحينَ وَ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ يَسْتَعينُ بِهِمْ؛ )
يعنى از سعادت و نيكبختى مرد آن است كه سوداگرى و تجارتگاه او در شهرش باشد، و با آنانكه آميزش و معاشرت دارد صالح و نيكوكار باشند براى او فرزندانى باشد كه از ايشان يارى و استعانت جويد.(47)
مـؤ لف گـويـد: كـه كـلمـات بـسـيـار از حضرت امام زين العابدين عليه السلام در پند و نـصـيـحـت و زهـد و مـوعـظـت نـقـل شـده و مـعلوم است كه در كلمات آن جناب آثارى عظيمه است خصوصا ندبه هايى كه از آن حضرت نقل شده .
از ابـوحمزه ثمالى مروى است كه فرمود: من نشنيدم احدى از مردم ، ازهد از حضرت على بن الحـسـيـن زيـن العـابـدين عليه السلام بوده باشد مگر آنچه به من رسيده از اميرالمؤ منين عليه السلام و على بن الحسين عليه السلام چنان بود كه هرگاه تكلم مى فرمود در زهد و مـوعـظـه ، بـه گـريه در مى آورد هركس را كه در محضر شريفش حضور داشت .(48)
چـون ايـن كـتـاب شـريـف گنجايش ذكر آن كلمات عاليه و جواهر غاليه را ندارد من به چند جمله از آن ندبه ها تبرك جسته و به آن اكتفا مى نمايم .
( قالَ عليه السلام فى نُدْبُتِهِ الْمَرْويَّةِ عَنِ الزُّهَرى :
يا نْفسُ! حَتّامَ اِلَى الحَياةِ سُكوُنُك ، وَ اِلَى الدُّنيا وَ عِمارَتِها رُكُونُك ، اَمَا اعْتَبَرْتَ بِمَنْ مَضى مِنْ اَسْلافِكِ، وَ مَنْ وارَتْهُ الاَرْضُ مِنْ اُلاّفِكِ وَ مَنْ فُجِعْتُ بِهِ مِنْ اِخْوانِكِ، وَ نَقَلْتِ اِلى دارِ الْبِلى مِنْ اَقْرانِكِ: )
فَهُمْ فى بُطُونِ الاَرض بَعْدَ ظُهُورها
مَحاسِنُهُمْ فيها بَوال ذَوائِرُ
خَلَتْ دُورُهُمْ مِنْهُمْ وَ اَقْوَتْ عِراصُهُمْ
وَ ساقَتْهُمُ نَحْوَ الْمَنايَا الْمَقادِرُ
وَ خَلُّوا عَنِ الدُّنيْا وَ ما جَمَعُوالَها
وَ ضَمَّتْهُمْ تَحْتَ التُّرابِ الْحَفائرُ
حـاصل فرمايش آن حضرت اين است : اى نفس ! تا چند و تا به كى به حيات و زندگانى دنـيـا دل بـسـتـه اى ، و بـه ايـن جـهـان و عـمـارت كـردن آن ركـون و ميل نموده اى ؟
آيـا عـبـرت نـمـى گـيـرى بـه گذشتگان از پدرانت و آنانك پنهان كرد زمين از دوستانت و كـسـانـى كـه مـصـيبت ايشان را دريافتى از برادرانت و اشخاصى كه به گور سپردى از همگنانت ؟ همانا ايشان در شكم زمين شدند بعد از ايشان خانه ها و عرصه هاى محاسن ايشان و راند ايشان را به سوى مرگ تقديرات و بگذشتند از دنيا و بگذشتند آنچه را كه از آن جمع كرده بودند و در زير خاك گور پنهان شدند.
( كـَمِ اخـْتـَرَمـَتْ اَيـْدِى الْمَنُونِ، مِنْ قُرُونٍ، وَ كَمْ غَيَّرَتِ الاَرضُ بِبِلاها، وَ غَيَّبَتْ فى ثَراها، مِمَّنْ عاشَرْتِ مِنْ صُنُوفِ النّاسِ وَ شَيَّعْتِهِمْ اِلَى اْلاِ رْماسِ: )
وَ اَنْتِ عَلَى الدُّنيا مُكِبُّ مُنافِسٌ
لِخُطّابِها فيها حَريصٌ مُكاثِرٌ
عَلَى خَطَرٍ تُمْسى وَ تُصْبِحُ لاهِيا
اَتَدْرى بِماذا لَوْ عَقَْلتِ مُخاطِرٌ
وَ اِنَّ اْمرءا يَسْعى لِدُنْياهُ جاهَدا
وَ يَذْهَلُ عَنْ اُخْراهُ لاشَكَّ خَاسِرٌ؛
چه بسيار دست و چنگال مرگ مستاءصل و تباه ساخته اشخاص عصرهاى گذشته هر قرنى از پـى قـرنـى و چه بسيار تغيير داده است زمين به كهنه كردن و پنهان كرده است در خاك خـود از اشـخـاصـى كـه با آنها معاشر بودى از اقسام مردمان و مشايعت كردى ايشان را تا گورستان و با اينكه اين جمله را در چنگال بلا و خاك گور نگران شدى ، هيچ از دنيا پند نـگـرفـتـى و بـه ديـده عـبـرت نـرفـتـى هـمـچـنـان بـر دنـيـا و كـار دنـيـا مـايـل و راغـب و به اين عروس نازيبا كه هزاران هزار داماد را در هر گوشه به خاك و خون نـاشـاد سـاخـتـه بـه حـرص كـار كنى و به تكاثر، تفاخر خواهى و با اينكه در معرض هزاران بليت و خطر هستى به لهو و لعب ، غفلت و غرور روز به شب همى رسانى ، آيا هيچ مى دانى كه به چه خطرها اگر تعقل كنى دچارى ؟ و به درستى كه هر مردى از پى دنيا سـعـى و كـوشـش و جـهـد و جـنـبـش نـمـايـد و از تـدارك سـراى جـاويـد غافل بماند بدون شك و شبهت گرفتار بسى زيان و خسارت است :
( اُنْظُرى اِلَى الاُمَمِ الْماضِيَةِ وَ الْقُرُونِ الْفانِيَةِ وَ الْمُلُوكِ الْعاتِيَةِ كَيْفَ انْتَسَفَتْهُمُ الاَيّامُ فَاَفْناهُمُ الْحِمامُ فَامْتَحَتْ مِنَ الدُّنيا آثارُهُمْ وَ بَقِيَتْ فيها اَخْبارُهُمْ: )
وَ اَضْحَوْا رَميما فى التُّرابِ وَ اَقْفَرَتْ
مِجالِسُ مِنْهُمْ عُطّلَتْ وَ مَقاصِرُ
وَ حَلُّوا بِدارٍ لاتَزاوُرَ بَيْنَهُمْ
وَ اَنّى لِسُكّانُ الْقُبُورِ التَّزاوُرُ
فَما اِنْ تَرى اِلاّ جُثًى قَدْ ثَرَوْا بُها
مُسَنَّمَةً تَسْفى عَلَيْها الاَعاصِرُ؛
از روى تفكر و تعقل نيك بنگر به امتهاى گذشته و مردم قرنهاى فانى گشته و سلاطين سـركـش چـگـونـه حـوادث ايام ريشه وجود ايشان را از بيخ بركند و مرگ ايشان را فانى نمود پس محو و نابود شد از دنيا آثارشان و چيزى از ايشان به جاى نماند جز خبرشان و بـتمامت در زير خاك استخوانهاى ايشان پوسيده گشته مجالس از ايشان خالى و مقاصر ( قـصـرهـا) از ايـشـان عاطل ماند، و جملگى بار سفر بسته به خانه اى وارد شدند كه به هـيـچ وجـه يـكـديـگر را زيارت نكنند و چگونه براى سكان قبور و خفتگان گور تزاور و زيـارت اسـت . پـس نـمـى بـيـنـى مـگـر سـنـگـهـاى بالا برده روى قبر ايشان را كه در آن منزل كرده اند كه باد، خاك و غبار بر روى آنها انگيزاند.
( كـَمْ عـايـَنـْتِ مـَنْ ذى عـِزِّ وَ سُلْطانٍ وَ جُنُودٍ وَ اَعْوانٍ تَمَكَّنَ مِنْ دُنْياهُ وَ نالَ مِنْها مُناهُ وَ بَنَى الْحُصُونَ وَ الدَّساكِرَ وَ جَمَعَ الاَغْلاقَ وَ الذَّخائِرَ: )
فَما صَرَفَتْ كَفَّ الْمَنِيَّةِ اِذْ اَتَتْ
مُبادِرَةَ تَهْوى اِلَيْهِ الذَّخائِرُ
وِ لا دَفَعَتْ عَنْهُ الْحُصُنُ الَّتى بَنى
وَ حَفَّ بِها اَنْهارُها وَ الدَّساكِرُ
وَ لا قارَعَتْ عَنْهُ الْمَنِيَّةَ خَيْلُهُ
وَ لا طَمِعَتْ فِى الذَّبِّ عَنْهُ الْعَساكِرُ؛
چـه بـسـيـار مـعاينت و ديدار نمودى صاحبان عزّ و سلطنت و لشكرها و اعوان را كه از دنياى خويش تمكن يافتند و آرزوى خود را در جهان دريافتند، حصن هاى حصين و قلعه هاى رصين و قـصـرهـاى اسـتـوار و سـراهـاى پـايـدار بـنـا نـمـودنـد و نـفـايـس امـوال و ذخـايـر فـراوان فـراهـم كـردنـد لكـن از ايـن ذخـايـر و اموال و قصور عاليه و آثار، لشكر مرگ را چاره نتوانستند، و از اين دساكر و عساكر موت را دفع و مانع نيامدند، نه از جنود نامعدود و نه از ذخاير نامحدود حاصلى دريافتند و نه از مـردمـان كـيـنـه كـش و نـه از گـردان گـردنـكـش شـاطـر اجل و قاصد مرگ را پاسخ بياراستند.
( فـَالْبـِدارِ الْبـِدارِ وَ الْحـِذارِ مـِنَ الدُّنـيـا وَ مـَكـائِدِها وَ ما نَصَبَتْ لَكِ مِنْ مَصائِدِها وَ تَجَلّى لَكِ مِنْ زينَتِها وَ اسْتَشْرفَ لَكِ مِنْ فَتْنَتِها: )
وَ فى دُون ما عايَنْتَ مِنْ فَجَعاتِها
اِلى رَفْضِها داعٍ وَ بِالزُّهْدِ آمِرٌ
فَجُدَّ وَ لا تَغْفَلْ فَعَيْشُكَ زائلٌ
وَ اَنْتَ اِلى دار الْمَنِيَّةِ صائِرُ
فَلا تَطْلُبِ الدُّنيا فَاِنَّ طِلابَها
وَ اِنْ نِلْتَ مِنْها غِيَّها لَكَ ضائرُ؛
پس بشتاب و سرعت كن و در حذر باش از دنيا و نيرنگهاى آن ، و آن دامها كه براى فريب دادن تو گسترده و آن آرايشى كه از زينتها بر خود نموده و آن نمايشى كه از فتنه ها بر خود داده كافى است كمتر از آنچه ديده اى از فجايع و مصيبات دنيا تو را براى خوادن به تـرك دنـيـا و امـر كـردن بـه زهـد در آن پـس بـه جـد و جـهد بكوش و به غفلت مباش ؛ چه زندگى تو زائل و تو به سراى مرگ شتابنده و صائرى و هيچ در طلب دنيا مباش و اين رنـج بـر خـود مـسـپـار؛ چـه در طـلب خـويـش اگـر چـنـد بـه مـقـصـود هـم نائل گردى در پايان آن ضرر بينى .
( كـَمْ غـَرَّتْ مـِنْ مـُخْلِدٍ اِلَيْها وَ صَرَعَتْ مِْن مُكِبٍّ عَلَيْها فَلَمْ تَنْعَشْهُ مِنْ صَرْعَتِهِ وَ لَمْ تُقِلْهُ مِنْ عَثْرَتِهِ وَ لَمْ تُداوِهِ مِنْ سَقَمِهِ وَ لَمْ تَشْفِهِ مِنْ اَلَمِهِ: )
بَلى اَوْرَدَتْهُ بَعْدَ عِزٍّ وَ مَنْعَةٍ
مَوارِدَ سُوءٍ ما لَهُنَّ مَصادِرُ
فَلَمّا رَاى اَنْ لا نَجاةَ وَ اَنَّهُ
هُوَ الْمَوْتُ لايُنْجيهِ مِنْه الْمَوازِرُ
تَنَدَّمِ لَوْ يُغْنيِه طُولُ ندَامَةٍ
عَلَيْهِ وَ اَبْكَتْهُ الذُّنُوبُ الْكَبائِرُ؛
چـه بـسـيـار كـسـان كـه به سبب ميل و رغبت به اين سراى سراسر آفت ، مغرور و فريفته شدند و چه بسيار مردمان كه به سبب روى افكندن بر آن بيفتادند و هيچ برنخاستند و از آن لغـزيـدن استقامت نيافتند و از آن مرض دوا نديدند و از آن درد و الم شفا نجستند. بلكه اين دنيا غداره فجّاعه از در مكر و نيرنگ درآمد و ايشان را از آن پس كه عزيز بودند و به كـثـرت قـوم و عـشـيـرت و طـايـفـه و قبيله نيرومند شدند به موارد سوء و آبگاهى ناخوش درآورد در حـالتـى كـه هـيچ مقام بازگشتى براى ايشان نبود و چون ديدند كه براى خود رسـتگارى و نجات نيست و مرگ او را دريافته و از هيچ موازر و معاونى راه نجات به دست نـشـود در تـهـيـه غـم و انـدوه و حـسـرت درافـتـاد ليـكـن چـه سـود كـه از آن طـول حـسـرت و ندامت فايده نيافت و جز آنكه معاصى كبيره اش به گريه و زارى درآورد حاصلى نماند:
( بـَكـى عـَلى مـا سـَلَفَ مـِنْ خـَطاياهُ وَ تَحَسَّرَ عَلى ما خَلَّفَ مِنْ دُنْياهُ حَيْثُ لايَنْفَعُهُ الاسْتِعْبارُ وَ لا يُنْجيهِ الْاِعْتِذارُ مِنْ هَوْلِ الْمَنِيَّةِ وَ نُزوُلِ الْبَلِيَّةِ: )
اَحاطَتِ بِهِ آفاتِهِ وَ هُمُومُهُ
وَ اءَنْبِسَ لَمّا اَعْجَزَتْهُ الْمَعاذِرُ
فَلَيْسَ لَهُ مِنْ كُرْبَةِ الْمَوْتِ فارجٌ
وَ لَيْسَ لَهُ مِمّا يُحاذِرُ ناصِرُ
وَ قَدْ جَشَاَتْ خَوْفَ الْمَنِيَّةِ نَفْسُهُ
تُرَدِّدُها دُونَ اللَّهاتِ الْحَناجِرُ؛
پـس بـگـريـد بـر آنـچـه از او سـر زده از گناهان خود و حسرت و اندوه خود بر آنچه مى گذارد از دنياى خود در آن وقتى كه نفع ندهد او را گريه و استعبار و بهانه و اعتذار به سـبـب هـول مـرگ و نـزول بـليـه ، احاطه كرده است بر وى آفات و غم اندوه و هموم او و از ايـنـكـه هـيـچ معذرتى او را به كار نيايد در ياءس و اندوه و تحير است و او را از كربت و انـدوه و مـرگ هـيـچ چـيـز فـرجى نرساند و از آنچه در بيم حذر است ناصرى نباشد همانا خـوف مـرگ و وحـشت منيّت نفس او را مضطرب و جان او را از خوف و فزغ همى از حلقوم به كام و از كام به حلقوم مى آورد.
( هـُنالِكَ خَفَّ عَنْهُ عُوّادُهُ وَ اَسْلَمهُ اَهْلُهُ وَ اَوْلادُهُ وَارْتَفَعَتِ الرَّنَّةُ وَ الْعَويلُ وَ يَئِسُوا مِنْ بُرْءِ الْعَليل غَضُّوا باَيْدِيهِمْ عَيْنَيْهِ وَ مَدُّوا عِنْدَ خُروُجِ نَفْسِهِ. يَدَيْهِ وَ رِجْلَيْهِ: )
فَكّمْ مُوجَعٍ يِبْكى عَلَيْهِ تَفَجُّعا
وَ مُسْتَنْجِدٍ صَبْرا وَ ما هُوَ صابِرُ
وَ مُسْتُرْجِعٍ داعٍ لَهُ اللّه مُخْلِصٍ
يُعَدَُّ مِنْهُ خَيْرَ ما هُوَ ذاكِرُ
وَ كَمْ شاِمتٍ مُسْتَبْشِرٍ بِوَفاتِهِ
وَ عَمّا قَليلٍ كَالَّذى صارَ صائِرُ
و در آن هـنـگـام يـعـنـى در وقـتـى كـه آثـار مـرگ نـمـودار و پـيـك اجل پديدار گشت آنانكه از روى مهر و شفقت به عيادتش آمده بودند او را تنها مى گذارند و مـى رونـد و اهـل و اولادش كـه روزگـاران درازش همسر و همراز و مصاحب و انباز بودند و اگـر او را خـارى بـرپـا مـى نـشـسـت ايـشـان را نـيـشها بر جگر جاى مى كرد و اگر او را صـداعـى عـارض مـى گـرديـد ايـشـان را خـارهـا بـر دل مـى خـريـد چون سكرات موت در وى نگران كردند او را تسليم مرگ نمايند پس صداها به ناله و عويل بركشند و از بهبودى عليل ماءيوس گردند، چشمان او را كه به ديدارش بـسى شاد بودند با دست خود ببندند و آن دو دست و دو پايش را كه عزيز مى داشتند به جـانـب قبله كشند پس چه بسيار كس كه با درد و داغ بر او گريان باشند و بسيارى طلب شـكـيـبـايـى و صـبر كنند لكن صبرشان رفته و رشته شكيبايى ايشان پاره گشته و چه بـسـيـار كـسـان كـه كلمه استرجاع به زبان مى آورند و از روى خلوص نيت و مهر و حفادت خداى را بر ترحم بر وى مى خوانند و نيكويى هاى او را ياد مى كنند و براى او دعاى خير و طـلب مغفرت مى نمايند. و چه بسيار كسان كه بر مرگ او شادان و به وفات او خرسند هستند با اينكه ايشان نيز به زودى از دنبال او شتابان و روان باشند.
( شـَقَّتْ جـُيـُوبـَها نِساؤُهُ وَ لَطَمَتْ خُدوُدَها اِماؤُهُ وَ اَعْوَلَ لِفَقْدِهِ جيرانُهُ وَ تَوَجَّعَ لِرُزْئِهِ اِخْوانُهُ ثُمُّ اَقْبَلُوا عَلى جِهازِهِ وَ تَشَمَّرُوا لابرازِهِ: )
فَظَلَّ اَحَبُّ الْقوْمِ كانَ لِقُرْبِهِ
يَحُثُّ عَلَى تَجْهيزهِ وَ يُبادِرُ
وَ شَمَّرَ مَنْ قَدْ اَحْضَرُوهُ لِغُسْلِهِ
وَ وُجِّهَ لَمّا فاظَ لِلْقَبْرِ حافِرُ
وَ كُفِّنَ فى ثَوْبَيْنِ فَاجْتَمَعَتْ لَهُ
مُشَيِّعَةً اِخوْانُهُ وَ الْعَشائرُ؛
زنـهـاى او در مصيبتش گريبان چاك كنند و كنيزانش بر چهره لطمه مى زنند و همسايگان او بـه سـبـب فـقـدان او بـانگ ناله و عويل در افكنند و برادران او در مصيبتش به درد و الم و انـدوه و غـم انـدر شـوند پس آنگاه براى تجهيز و تكفين او ساخته آماده و براى درآوردن و شـسـتـن و بـردن بـه سـوى گـور مشمّر گردند. پس آنكه نزديكترين مردم بود بسوى او سـرعـت و شتاب كند در تجهيز او و مبادرت كند به گور فرستادن او و مهيا شوند كسانى كـه نزد او حاضر شده اند براى غسل و فرستاده شود قبركن براى كندن قبر او، و با دو جامه بدنش را كفن كنند پس جمع شوند عشاير و برادران او و او را تشييع كنند.
( فَلَوْ رَاَيْتَ الاَصْغَرَ مِنْ اَوْلادِهِ وَ قَدْ غَلَبَ الْحُزْنُ عَلى فُؤ ادِهِ فَغُشِىَ مِنَ الْجَزَعِ عَلَيْهِ وَ قَدْ خَضَبَتِ الدُّمُوعُ خَدَّيْهِ ثُمَّ اَفاقَ وَ هُوَ يَنْدِبُ اَباهُ وَ يَقُولُ بِشَجْوٍ واوَيْلاهُ: )
لَاَبْصَرْتَ مِنْ قُبْحِ الْمَنِيَّةِ مَنْظَرا
يُهالُ لِمَرْآهُ وَ يَرْتاعُ ناظِرُ
اَكابِرُ اَوْلادٍ يَهيجُ اكْتِيابُهُمْ
اِذا ما تَناساهُ الْبَنُونَ الْاَصاغِرُ
وَ رَنَّةُ نِسْوانٍ عَلَيْهِ جَوازع
مَدامِعُها فَوْقَ الْخُدُودِ غزائِرُ؛
پـس اگر ببينى كوچكترين فرزندان اين مرده را كه آتش بر دلش چيره و روزگارش بر سر خيره گشته و از كثرت جزع و ناله و اندوه و زارى بر پدرش بى هوش گرديده و از اشـك خـونـين و خراش چهره دو گونه اش رنگين شده پس به هوش آمده بر پدر خود ندبه مـى كـند و از روى حزن فرياد واويلاه مى كشد، هر آينه خواهى ديد از قبح منيه منظرى كه از ديـدن او شـخص ناظر به هول و هيبت افتدد فرزندان كبارش بعد از آنكه اولاد صغارش او را فراموش كردند همچنان بر وى به ندبه و زارى روز مى سپارند و زنهاى او بر او مويه و ناله مى نمايند و بسى سرشك ديده بر چهره روان مى دارند:
( ثـُمُّ اَخـْرَجَ مِْن سـَعـَةِ قـَصـْرِهِ اِلى ضـِيقِ قَبْرِهِ فَحَثَوْا بِاَيديهِمُ التُرّابَ وَ اَكْثَروُا التَّلَدُّدَ وَ الْاِنِتِحابَ وَ وَقَفُوا ساعَةً عَلَيْهِ وَ قَدْ يَئسُوا مِنَ النَّظَرِ اِلَيْهِ: )
فَوَلُّوا عَلَيْهِ مُعْلوِلينَ وَ كُلُّهُمْ
لِمِثْلِ الّذى لاقى اَخوُهُ مُحاذِرُ
كَشاءٍ رِتاعٍ آمِناتٍ بَدالَها
بِمُذْبَةِ(49) بادٍ لِلذِّراعَيْنِ حاسِرُ
فَراغَتْ وَ لَمْ تَرْتَعْ قَليلا وَ اَجْفَلَتْ
فَلَمّا انْتَحى مِنْهَا الَّذى هُوَ حاذِرُ؛
و چـون او را غـسـل و كـفـن كردند از آن قصر كه بسى رنج و تعب در بنايش كشيد و خود را صاحبش مى ديد او را بيرون مى برند و در تنگناى گور با مار و مورش مى افكنند و بر عذارى چهره اى كه غبارى نمى نشست خاك مى ريزند و آن بدنى را كه از گلشن پيرهن مى سـاخـتـنـد از گل و خشت مى پوشانند و همى از روى حسرت و حيرت از چپ و راست نگران مى شوند ناله و نفير بر مى آورند و آن سالها مصاحبت را كه بر يك ساعت مهاجرت جايز نمى شـمـردنـد بـر قـبرش ايستاده از ديدارش ماءيوس و از نظر كردن به او نوميد مى شوند پـس بـه تـمـامـى نـالان و گـريـان و فـرياد كنان باز مى شوند در حالتى كه جملگى ايشان از آنچه بر سر برادرشان آمده خوفناك هستند.
اما هيچ متنبه نشوند و ديگرباره به آسايش و آرامش خويش به غفلت و جهالت باز شوند و گـذشـته را فراموش كنند چون گوسفندان كه آسوده و ايمن به چريدن باشند كه ناگاه دشـنـه تـيـزى را نـگـران نـباشند در دست قصابى كه دستها را تا به مرفق بر زده پس گـوسـفـنـدان بـترسند و اندكى از چريدن دورى گيرند و فرار كنند و چون آنكه از او در بيم شدند كنارى جويد.
( عادَتْ اِلى مَرْعاها وَ نَسِيَتْ ما فى اُخْتِها دَهاها اَفَبِاَفْعالِ الْبَهائِمِ اَقْتَدَيْنا وَ عَلَى ع ادَتِها جَرَيْنا عُدْ اِلى ذِكْرِ الْمَنْقُولِ اِلَى الثَّرى وَ الْمَدْفوعِ اِلى هَوْلِ ماترى . )
هَوى مَصْرَعا فى لَحْدِهِ وَ تَوَزَّعَتْ
مَواريثَهُ اَرْحامُهُ وَ الاَواصِرُ
وَ اَنْحَوْا عَلى اَمْوالِهِ بِخُصُومُةٍ(50)
فَما حامِدٌ مِنْهُمْ عَلَيْها وَ شاكِرُ
فَياعامِرَ الدُّنْيا وَ يا ساعِيا لَها
وَ يا آمِنا مِنْ اَنْ تَدوُرَ الدَّوائرُ
( كَيْفَ اَمِنْتَ هذِهِ الْحالَةَ وَ اَنْتُ صائِرٌ اِلَيْها لا مَحالَةَ؛ )
بـه چـراگـاه خـود باز شوند و آنچه وارد شود به خواهر خود يعنى آن گوسفندى كه در دسـت قـصـابـش ديـدنـد فـرامـوش نـمـايـنـد، آيـا بـايـسـت مـا بـه افعال بهائم و رفتار چهارپايان اقتدا نماييم و بر عادت آنها عادت جوييم ؟ برگرد به ذكـر آن مـرده كـه او را داخـل در قـبـر كـردنـد و بـه آن هـول و بـيـم كـه مى بينى سپردند، پس نازل شد در لحد خويش و در زير خاك جاى كرد و مـيراث او را خويشان و ارحامش قسمت نمودند و در تقسيم ميراث او سرعت و خصومت نمودند و بـر ايـن مـالهـا كـه از آن مـرده بـى چـاره بـه ايـشـان رسـيـده هـيـچـيـك او را حـامـد و شاكر نشدند.(51)
و در ندبه ديگر فرمايد:
( اَيـْنَ السَّلَفَ الْمـاضـُونَ وَ الاَهـْلُونَ وَ الاْقـَرَبـُونَ وَ اْلاَوَّلُونَ وَ اْلا خـِرُونَ وَ اْلاَنْبياءُ وَ الْمـُرْسـَلُونَ طـَحـَنـَنـْهـُمْ وُ اللّهِ وَ تَوالَتْ عَلَيْهِمُ السِّنُونُ وَ فَقَدَتْهُمُ الْعُيُونُ وَ اِنّا اِلَيْهِمْ صائِرونَ فَاِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ. )
اِذا كانَ هذا نَهْجُ مُنْ كان قَبْلَنا
فَاِنّا عَلى آثارِهِمُ نَتَلا حَقُ
فَكُنْ عالِما اَنْ سَوْفَ تُدْرِكُ ما مَضى
وَ لَوْ عَصَمَتْكَ الرّاسِياتُ الشَّواهِقُ
فَما هذِهِ دارُ الْمَقامَةِ فَاْعْلَمَنْ
وَ لَوْ عَمَرَ اْلاِنْسانُ ماذَرَّ شارِقُ(52)
كـجـا شدند پيشينيان گذشته و اهل و خويشان و اولين و آخرين و پيغمبران و مرسلين ، به خدا سوگند كه آسياى مرگ بر ايشان بگشت و ساليان جهان بر ايشان گذشت و از چشمها نـاپـديـد شـدنـد و هـمـانـا مـا نـيز به سوى ايشان رويم و به آنها ملحق شويم ، پس به درستى كه ما از آن خداونديم كه به كمند بندگى او را در بنديم و به درستى كه ما به سوى پاداش و جزا دادن او رجوع كنندگانيم و چون طريقت آنان كه بر ما سبقت داشتند بر ايـن نـهـج بـود البـتـه مـا نـيـز بـر اثـر ايشان خواهيم شد و اين را بدان كه اگر چند در كـوهـهـاى بلند پراكنده پناهنده گردى با گذشتگان انباز و با خفتگان زمين همراز گردى ايـن سـراى زيـسـتـن و اقـامت ورزيدن نيست اگرچه انسان آن چند كه آفتاب تابش افكند در روزى زمين عمر كند:
كه را دانى از خسروان عجم
ز عهد فريدون و ضحاك و جم
كه بر تخت و ملكش نيامد زوال
نماند مگر ملك ايزدتعال
كرا جاودان ماندن اميد هست
كه كس را ندانى كه جاويد هست
( اَيْنَ مَنْ شَقَّ اْلاَنْهارَ وَ غَرَسَ اْلاَشْجارَ وَ عَمَرَ الدِّيارَ اَلَمْ تَمْحُ مِنْهُمُ الا ثارُ وَ تَحُلُّ بِهِمْ دارُ الْبَوارِ فَاخْشَ الْجِوارِ، وَ لَكَ الْيِوْمَ بِالْقَوْمِ اِعْتِبارٌ فَاِنَّمَا الدُّنْيا مَتاعٌ وَ الا خِرَةُ دارُ الْقَرارِ: )
تَخَرَّمَهُمْ رَيْبُ الْمَنُونِ فَلَمْ تَكُنْ
لِتَنْفَعَهُمْ جَنّاتُهُمْ وَ الْحَدائِقُ
وَ لا حَمَلَتْهُمْ حينَ وَلَّوْا بِجُمْعِهِمْ
نَجائُهُمْ وَ الصّافِناتُ السَّوابِقُ
وَ راحُوا عَنِ اْلاَمْوالِ صِفرا وَ خَلَّقُوا
ذَخائِرَهُمْ بِالرَّغْمِ مِنْهُمْ وَ فارَقُوا؛
كـجـا شـدنـد آنها كه نهرها بشكافتند و آبهاى جارى ساختند و درختها بنشاندند و خانه ها آبـاد كـردنـد آيـا آثار ايشان ناپديد نگشت ؟ يعنى آن خانه ها مزارها و آن يارها مارها و آن اقارب و آن مناظر مخاطر و آن قصور قبور و آن بوستانها گورستانها نگشت ؟ و روزگار غـدار، ايـشـان را در دار بـوار و خـانـه هـلاكـت و دمـار دچـار نـسـاخـت و نـهـال وجـود ايـشـان را از زهـر آب جـوى فنا ناچيز نگردانيد و آن ارض و بوم جاى ارضه (مـوريـانـه ) و بـوم (جـغـد) نـگـشت ؟ و آن باغها ويرانه زاغها نگرديد؟
پس از اين گونه مـجـاورت و جـوار بـتـرس و بـر ايـن مـردم كـه بـه ايـن احـوال درافـتـاده انـد بـه ديـده عبرت و اعتبار بنگر، چه دنيا را دوامى نيست و سراى آخرت محل قرار و استقرار است ، همانا حوادث روزگار، ايشان را به هلاكت و دمار درافكنده و از آن حـدائق و بـوسـتـان و اعـوان و دوسـتان سودى نديدند و آن هنگام كه به ديگر سراى بار سـفـر بـر بـسـتـنـد آن شترهاى گزيده و آن اسبهاى رونده براى ايشان حاصلى نبخشيد و ايـشان با كمال اندوه و غم از اموال كه به زحمتهاى فراوان فراهم كردند بگذاشتند و با تـمـام غـم و انـدوه از جـمـله جدا گشته و بگذشتند، و دماغهاى پر باد ايشان بر خاك گور ماليد و كليه هاى پر هواى ايشان پوسيده شد.