ذكر اولاد عبداللّه بن الحسن بن الحسن المجتبى عليه السّلام :
ابومحمّد عبداللّه بن حسن را(عبداللّه محض ) مى نامند بدان جهت كه پدرش حسن بن الحسن عليه السّلام و مادرش فاطمه بنت الحسين عليه السّلام است و شبيه بوده به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و او شيخ بنى هاشم بود و اَجمَل و اكرم و اَسخاى ناس بود و قوىّ النفس و شجاع بود و او را منصور مقتول ساخت به شرحى كه در آخر باب ذكر خواهد شد ان شاء اللّه .
عبداللّه محض را شش پسر بود: اوّل محمّد بن عبداللّه ملقّب به (نفس زكيه ) مقتول و در احجار زيت مدينه در سال يكصد و چهل و پنجم هجرى و شرح شهادت او در آخر باب رقم خواهد شد ان شاءاللّه ، و او را يازده فرزند است : شش تن پسران و پنج تن دختران و نام ايشان چنين است : عبداللّه ، على ، طاهر، ابراهيم ، حسن ، يحيى ، فاطمه ، زينب ، امّكلثوم ، امّسلمه ، امّسلمه ايضا.
عبداللّه ملقّب بود به (اشتر) و او را در بلاد هند شهيد كردند و سرش را براى منصور فرستادند، و على بن محمّد بن عبداللّه محض در مجلس منصور وفات يافت و در اولاد داشتن طاهر، خلاف است .
ابراهيم پسرى داشت محمّد نام با چند دختر و مادر ايشان زنى از اولاد امام حسين عليه السّلام بوده و محمّد چند فرزند آورد و منقرض شدند، وامّا حسن پس در ركاب حسين بن على بود. در وقعه فخّ و در حربگاه زخم خدنگى يافت ، عبّاسيين او را امان دادند چون دست از جنگ برداشت او را گردن بزدند چنانچه بعد از اين حال او به شرح خواهد رفت و از وى فرزند نماند. و يحيى نيز بلا عقب بود و در مدينه بود تا وفات كرد.
فاطمه را محلّى منيع بود و به نكاح پسر عمّ خود حسن بن ابراهيم درآمد و زينب را محمّد بن سفاح تزويج كرد در همان شبى كه محمّد پدر او شهيد گشت و از پس او عيسى بن على عبّاسى او را تزويج نمود و در آخر امر ابراهيم بن حسن بن زيد بن حسن مجتبى عليه السّلام او را كابين بست و تزويج نمود چنانچه در (تذكره سبط) به شرح رفته (90) بالجمله ؛ عقب نفس زكيّه و نسل او از عبداللّه اشتر بماند.
پسر دوّم عبداللّه محض ، ابراهيم است و او را (قتيل باخمرى ) گويند و شرح قتل او در آخر باب مذكور خواهد شد ان شاءاللّه . و او را ده پسر بوده و اسامى ايشان چنين به شمار رفته : محمّد، اكبر، طاهر، على ، جعفر، محمّد اصغر، احمد اكبر، احمد اصغر، عبداللّه ، حسن ، ابو عبداللّه ،. امّا محمّد اكبر معروف به ( قشاش ) بلا عقب بوده و همچنين طاهر و على و ابوعبداللّه و احمد اصغر، و عبداللّه در مصر وفات يافت و او را پسرى بود محمّد شاعر و منقرض شد. و احمد اكبر دو فرزند آورد و منقرض شد. و جعفر پسرى آورد به نام زيد و منقرض شد.
محمّد اصغر مادر او رقيّه دختر ابراهيم عمر فرزند حسن مثنّى بود و او را هفت فرزند بود: ابراهيم ، عبداللّه امّ على ، زينب ، فاطمه ، رقيّه ، صفيّه ، واز ابراهيم فرزند آورد لكن منقرض شدند.
بالجمله ؛ از فرزند زادگان ابراهيم قتيل باخمرى عقب نماند جز از حسن و او مردى بزرگوار و وجيه بود، و اگر بخواهيم ذكر فرزند و فرزند زادگان او نمائيم از وضع كتاب بيرون مى رويم ، طالبين رجوع نمايند به كتب مشجّرات و انساب طالبيين .
پسر سوّم عبداللّه محض ، ابوالحسن موسى است ، موسى بن عبداللّه ملقب به (جون ) است و اين لقب از مادر يافت ؛ چه آنكه او سياه چرده متولّد گشت و مردى اديب و شاعر بود و هنگامى كه منصور پدر او عبداللّه را محبوس نمود موسى را حاضر كرد و امر نمود تا هزار تازيانه بر وى زدند از پس آن گفت : ترا به حجاز بايد رفتن تا از برادرت محمّد و ابراهيم مرا آگهى دهى . موسى گفت : اين چگونه مى شود كه محمّد و ابراهيم خود را به من نشان دهند و حال آنكه عيون و جواسيس تو با من مى باشند؟ منصور به حاكم حجاز منشورى فرستاد كه كسى متعرض موسى نباشد و او را به حجاز روانه كرد و موسى به راه حجاز رفت و به مكّه گريخت و در آنجا بود تا برادرانش محمّد و ابراهيم مقتول شدند و نوبت خلافت به مهدى رسيد. هم در آن سال مهدى به زيارت مكّه شتافت هنگامى كه مشغول طواف بود موسى بانگ زد كه ايّها الامير مرا امان ده تا موسى بن عبداللّه را به تو بنمايانم ، مهدى گفت : ترا به اين شرط امان دادم . موسى گفت : منم موسى بن عبداللّه محض ، مهدى گفت : كيست كه ترا بشناسد و به صدق سخن تو گواهى دهد؟ گفت : اينك حسن بن زيد و موسى بن جعفر عليهماالسّلام و حسن بن عبيداللّه بن عبّاس بن على بن ابى طالب عليه السّلام شاهدند. پس همگى گواهى دادند كه اوست موسى الجون پسر عبداللّه . پس مهدى او را خط امان داد و بود تا زمان رشيد، يك روز بر هارون در آمد و بر بساط هارون لغزش كرد و در افتاد هارون بخنديد، موسى گفت : اين سستى از ضعف روزه است نه از ضعف پيرى . و حكايت او با عبداللّه بن مصعب زبيرى در سعايت عبداللّه از براى او نزد رشيد و قسم دادن موسى او را و مردن عبداللّه به جهت آن قسم در (مروج الذهب مسعودى ) به شرح رفته (91) و موسى در سويقه مدينه وفات يافت و فرزندان و احفاد او را رياست وعدّت بود.
واز جمله فرزند زادگان او، موسى بن عبداللّه بن جون است كه او را (موسى ثانى ) گويند مادرش امامه بنت طلحه فزارى است و مُكَنى است به ابو عمر و راوى حديث است ، در سنه دويست و پنجاه و شش به قتل رسيد.
مسعودى فرموده كه سعيد حاجب او را از مدينه حمل داد در ايام معتزّ باللّه و موسى از زُهاد بود و با او بود پسرش ادريس بن موسى ، همين كه به ناحيه زباله از اراضى عراق رسيد جمع شدند جماعتى از بنى فزاره و غير ايشان كه موسى را از سعيد حاجب بگيرند سعيد او را زهر داد و در همانجا وفات كرد. پس پسرش ادريس را از دست سعيد خلاص كردند(92). و اولاد او بسيارند و در ايشان است امارت در حجاز و هم از فرزند زادگان موسى الجون است صالح بن عبداللّه بن الجون و صالح را يك دختر بود كه دلفاء نام داشت و چهار پسر بود كه سه تن از ايشان بلاعقب بودند و يك پسر او كه ابوعبداللّه محمّد و معروف به شهيد است صاحب ولد بود و قبرش در بغداد زيارتگاه مسلمانان است .
ابن معيّه حسنى نسّابه گفته كه محمّد بن صالح است كه او را محمّد الفضل گفته اند و قبر او در بغداد مزار مسلمانان است و اينكه بعضى چنان دانند كه قبر محمّد بن اسماعيل بن جعفر الصادق عليه السّلام است درست نباشد. و صاحب (عمدة الطّالب ) گفته كه محمّد بن صالح مردى دلير و دلاور بودو شعر نيكو توانست گفت و چون مردم را در بيعت و متابعت غاصبين حقوق اهل بيت مى نگريست از قتل و غارت ايشان دريغ نمى خورد وقتى در ايّام متوكّل عبّاسى بر مجتازان طريق مكّه بيرون آمد و در آن گيرودار ماءخوذ شد او را اسير كرده به نزد متوكّل بردند امر كردتا او را در (سُرَّمَن رَاى ) محبوس داشتند و مدّت حبس او به دراز كشيد و او در (حبس خانه ) فراوان شعر گفت و متوكّل را به قصيده اى چند مدح كرد و سبب خلاصى او آن شد كه ابراهيم بن المدبّر كه يك تن از وزراى متوكّل بود يك قطعه از اشعار محمّد بن صالح را كه صدر آن اين مطلع است :
شعر :
طَرِبَ الْفُؤ ادُ وَ عادَهُ اَحْزانهُ
وَتَشَعَّثَتْ شُعَباتهُ اَشْجانُهُ
وَبَدالهُ مِنْ بَعدِ مَا انْدَمَلَ الهَوى
بَرْقٌ تَالَّقَ موُهِنا لَمَعَانُهُ
يَبْدوُا كَحاشِيَةِ الرِّدَآءِ وَ دُونَهُ
صَعْبُ الذُّرى مُتَمَتِّعٌ اَرْكانُهُ
فَدَنى لِيُنْطُرَ كَيْفَ لاحَ فَلَمْ يُطِقْ
نَظَرا اِلَيْهِ وَرَدَّهُ سَجّانُهُ
فَالنّارُ ما اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ ضُلوُعُهُ
وَالْماءُ ما سَمُحَتْ بِهِ اَجْفانُهُ
به يك تن از مغنّيهاى متوكّل بياموخت و گفت كه بر متوكّل تغنّى كند. چون متوكّل آن اشعار را اصغاء نمود گفت : گوينده اين شعر كيست ؟ ابراهيم گفت : محمّد بن صالح بن موسى الجون و بر ذمّت گرفت كه محمّد از اين پس خروج نكند، متوكّل او را رها ساخت لكن ديگر باره محمّد به مراجعت حجاز دست نيافت و در (سُرَّمَن رَاى ) به جنان جاويدان شتافت .
سبب شفاعت ابراهيم در حقّ محمّد چنان است كه از محمّد بن صالح نقل شده كه گفت وقتى بر مجتازان حجاز بيرون شدم و قتال دادم و ايشان را مغلوب و مقهور ساختم برتلّى بر آمدم و نگران بودم كه چگونه اصحاب من به اخذ غنائم مشغولند ناگاه زنى در ميان هودج به نزديك من آمد و گفت : رئيس اين لشكر كيست ؟ گفتم : رئيس را چه مى كنى ؟ گفت : دانسته ام كه مردى از اولاد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در اين لشكراست و مرا با او حاجتى است .
گفتم : اينك حاضرم بگوى تا چه خواهى ، گفت : ايها الشريف ! من دختر ابراهيم مدبّرم و در اين قافله مال فراوان دارم از شتر و حرير و اشياء ديگر و هم در اين هودج از جواهر شاهوار با من بسيار است ترا سوگند مى دهم به جدت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و مادرت فاطمه زهرا عليهاالسّلام كه اين اموال از طريق حلال از من بگيرى و نگذارى كسى به هودج من نزديك شود و از اين افزون آنچه از مال خواهى بر ذمّت من است كه از تجّار حجاز به وام گيرم و تسليم دارم ؛
چون كلمات او را شنيدم بانگ بر اصحاب خويش زدم كه دست از نهب و غارت باز گيريد و آنچه ماءخوذ داشته ايد به نزديك من حاضر سازيد، چون حاضر كردند گفتم : اين جمله را با تو بخشيدم و از اموال ديگر مجتازان چشم پوشيدم و از قليل و كثير چيزى از آن اموال برنگرفتم و برفتم اين وقت كه در (سُرّمن راى ) محبوس بودم شبى زندانبان به نزد من آمد و گفت : زنى چند اجازت مى طلبند تا به نزد تو آيند، با خود انديشيدم كه از خويشاوندان من كسى خواهد بود، رخصت دادم تا در آمدند و از ماءكول و غير ماءكول اشياء بسيار با خود حمل داشتند و اظهار مهر و حفادت كردند و زندانبان را عطا دادند تا با من به رفق و مدارا باشد و در ميان ايشان زنى را ديدم كه از ديگران به حشمت افزون بود گفتم : كيست ؟ گفت : مرا ندانى ؟ گفتم : ندانم ، گفت : من دختر ابراهيم بن مدبّر همانا فراموش نكرده ام نعمت ترا و شكر احسان ترا به ذمّت خويش فرض دانسته ام ، آنگاه وداع گفت و برفت و چندى كه در زندان بودم از رعايت من دست باز نداشت و او پدر خويش را بگماشت تا سبب نجات من گشت .(93)
بالجمله ؛ ابراهيم بن مدبّر دختر خويش را با محمّد بن صالح كابين بست و مناقب محمّد بن صالح فراوان است از فرزندان اوست عبداللّه بن محمّد پدر حسن شهيد و از اعقاب او در حجاز بسيارند ايشان را صالحيّون گويند و هم از اين سلسله است آل ابى الضّحاك و آل هزيم و ايشان بنى عبداللّه بن محمّد بن صالح اند.
پسر چهارم عبداللّه محض ، يحيى صاحب ديلم است ، يحيى بن عبداللّه را جلالت بسيار و فضايل بى شمار است و روايت بسيار از حضرت جعفر بن محمّد عليهماالسّلام و ابان تغلب و غيرهما نموده و از او نيز جمعى روايت كرده اند و در واقعه فخّ با حسين بن على بود از پس شهادت حسين مدتى در بيابانها مى گرديدو بر جان خود ايمن نبود تا آنكه از خوف هارون الرشيد به بلاد ديلم گريخت و در آنجا مردم را به خويشتن دعوت كرد جماعتى بزرگ با او بيعت كردند و كار او نيك بالا گرفت و هول و هرب عظيم در دل رشيد پديد آمد پس مكتوبى به سوى فضل بن يحيى بن خالد برمكى كرد كه از يحيى بن عبداللّه در چشم من خار خليده و خواب برميده كار او را چنانكه دانى كفايت كن و دل مرا از انديشه او وا رهان .
فضل با لشكرى ساخته به سوى ديلم روان شد و جز بر طريق رفق و مدارا سلوك ننمودو نامه ها به تحذير و ترغيب و بيم و اميد به سوى يحيى متواتر كرد يحيى را نيز چون آن نيرو نبود كه با فضل رزم كند و او را بكشند طالب امان گشت و فضل خط امان از رشيد بدو فرستاد و پيمان استوار نمود و مواثيق محكم كرد. لاجرم يحيى به اتّقاق فضل نزد رشيد آمد در چهارم صفر سال يك صد و هفتادم هجرى و رشيد او را ترحيب و تجليل كرد و او را خلعتى با دويست هزار دينار و اموال ديگر بداد و يحيى با آن اموال قروض حسين بن على شهيد فخّ را ادا كرد؛ چه او را دويست هزار دينار قرض بود.
بالجمله ؛ رشيد بعد از ورود يحيى بن عبداللّه مدّتى چند خاموش بود لكن از كين يحيى آتش افروخته در خاطر داشت لاجرم هنگامى يحيى را حاضر ساخت و آغاز عتاب نمود يحيى آن خط امان را در آورد و گفت : با اين سجلّ بهانه چيست و چرا پيمان خواهى شكست ؟ رشيد آن خط بگرفت و به محمّد حسن صاحب ابويوسف قاضى داد تا قرائت كرد و گفت اين سجلّى است در امان يحيى جلى و از آلايش حيلت و خديعت منزّه است ، اين وقت ابوالبَخْتَرىّ وهب بن وهب دست فرا برد و آن مكتوب را بگرفت و گفت : اين خط از فلان و فلان جهت باطل است و در امان يحيى لاطائل و حكم كرد به ريختن خون يحيى و گفت خون او در گردن من باشد، رشيد (مسرور خادم ) را گفت كه ابوالبخترى را بگو كه اگر اين سجلّ باطل است تو او را پاره كن ؛
ابوالبخترى خط امان را بگرفت و كاردى به دست گرفت و آن سجل را پاره پاره همى ساخت و از غايت خشم دستش را لرزش و لغزش گرفته بود هارون را از اين مطلب خوش آمد و امر كرد تا ابوالبخترى را هزار هزار و ششصد هزار درهم دادند و او را قاضى گردانيد، پس امر كرد يحيى را به زندانخانه بردند و روزى چند باز داشتند آنگاه ديگر باره او را حاضر ساخت با قضات و شهود و خواست تا بنمايد كه او را در زندان آسيبى نرسيده و قتل او رانخواسته و نفرموده ، اين وقت همگان روى به يحيى آوردند و هر كس سخنى گفت و يحيى خاموش بود و پاسخى نمى داد، گفتند: چرا سخن نگوئى ؟ اشاره به دهان خود كرد و بنمود كه ياراى سخن گفتن ندارد و زبان خويش را در آورد چنان سياه بود كه گفتى پاره ذغالى است .
رشيد گفت : شما را به دروغ مى نمايد كه مسموم است ، ديگر باره او را به زندان فرستاد و ببود تا شهيد گشت . و به روايت ابوالفرج هنوز آن جماعت شهود به وسط خانه نرسيده بود كه يحيى از شدّت و ثقالت زهر به روى زمين افتاد.(94)
در شهادت او به روايت مختلف سخن گفته اند بعضى گفته اند كه او را به زهر كشتند و بعضى ديگر گفته اند كه او را خورش و خوردنى ندادند تا جوعان بمرد و جماعتى گفته اند كه رشيد امر كرد او را همچنان زنده بخوابانيدند و ستونى از سنگ و ساروج بر روى او بنا كردند تا جان بداد. ابوفراس درقصيده اى كه ذكر مثالب بنى عبّاس مى كند اشاره به شهادت يحيى نموده و در آنجا كه گفته :
شعر :
يا جاحِدا فى مَساويها يُكَتّمِها
غَدْرُ الرّشيدِ بِيَحْيى كَيْفَ يُكْتَتَمُ
ذاقَ الزُبَيْرىّ غِبَّ الحَنْثِ وَانْكَشَفَتْ
عَنِ ابْنِ فاطِمَةَ الاَْقْوالُ وَالتُّهَمُ
در اين شعر اشاره كرده به سعايت عبداللّه بن مصعب بن ثابت بن عبداللّه بن زبير نزد رشيد كه يحيى در طلب بيعت است و خواست از من بيعت بگيرد براى خودش يحيى او را قسم داد بعد از قسم خوردن بدنش ورم كرد و سياه شد پس هلاك گرديد.
يحيى را يازده فرزند بود چهار دختر و هفت پسر و فرزندزادگان او بسيارند و بسيارى از احفاد او را شهيد كردند و از جمله فرزندان ، محمّد بن يحيى است كه در ايّام سلطنت رشيد، بكّار زبيرى او را در مدينه با بند و زنجير در حبس كرد و پيوسته در حبس او بود تا وفات كرد.
و از جمله فرزند زادگان ، محمّد بن جعفر بن يحيى است كه به جانب مصر سفر كرد و از آنجا به مغرب شتافت و جماعتى بر وى گرد آمدند و فرمان او را گردن نهادند و در ميان ايشان كار به عدل و اقتصاد كرد و در پايان كار او را شربت سم خورانيدند و مقتول ساختند.
بالجمله ؛ اعقاب يحيى از پسرش محمّد بود كه پيوسته در حبس رشيد بود تا وداع جهان گفت .
پسر پنجم عبداللّه محض ، ابو محمّد سليمان است ، سليمان بن عبداللّه پنجاه و سه سال عمر داشت كه در ركاب حسين بن على در فخّ شهيد گشت و او را دو پسر بود: يكى عبداللّه ، دوّم محمّد و عقب سليمان از محمّد بود و محمّد در جنگ فخ حضور داشت . صاحب (عمده ) گفته كه بعد از قتل پدرش فراركرده به مغرب رفت و در آنجا اولاد آورد. واز جمله اولاد اوست عبداللّه بن سليمان بن محمّد بن سليمان كه وارد كوفه گشت و روايت حديث كرد، و او مردى جليل القدر و راوى حديث بوده و ذكر سلسله اولاد سليمان در اين مختصر گنجايش ندارد(95)
پسر ششم عبداللّه محض ، ابوعبداللّه ادريس است ، همانا در شهادت ادريس بن عبداللّه ، به اختلاف سخن رانده اند و آن چه كه در اين باب اصحّ گفته اند آن است كه ادريس در خدمت حسين بن على در فخّ با لشكرهاى عبّاسيين قتال داد و بعد از قتل حسين و برادر خود سليمان از حربگاه فرار كرد و به اتّقاق غلام خود راشد كه مردى با حصافت عقل و رزانت راءى بود به شهر فاس (96) و طنجه (97) و مصر رفت و از آنجا به اراضى مغرب سفر كرد مردم مغرب با او بيعت كردند و سلطنت او عظيم گشت ، چون اين خبر به رشيد رسيد دنيا در چشمش تاريك گرديد و از تجهز لشكر و مقاتلت با او بيمناك بود؛
چه آن شجاعت و حشمت كه ادريس داشت قتال با او صعب مى نمود لاجرم سليمان بن جرير را كه متكلم زيديّه بود از جانب خود متنكّرا به نزد او فرستاد با غالبه آميخته به زهر كه ادريس را به آن مسموم نمايد. سليمان چون بر ادريس وارد شد ادريس مقدم او را مبارك شمرد؛ چه سليمان مردى اديب و زبان دان بود و منادمت مجلس را شايسته و شايان بود سليمان طريق فرار را ساختگى اسبهاى رهوار كرده انتهاز فرصت مى داشت تا روزى مجلس را از راشد و غير او پرداخته به دست كرد و آن غاليه مسموم را به ادريس هديه داد ادريس قدرى از آن برخود بماليد واستشمام نمود سليمان در زمان بيرون شد و بر اسب بر نشست و بجست .
ادريس بيآشوفت و بغلطيد و چون راشد رسيد و اين بديد چون باد از قفاى سليمان بشتافت و او را دريافت و از گرد تيغ براند و چند زخمى بر سر و صورت و انگشتان زد و بازگشت و ادريس بن عبداللّه در گذشت . و چون ادريس وفات كرد، زنى داشت امّ ولد از بربريّه و حامل بود مردم مغرب به صوابديد راشد تاج سلطنت را بر شكم امّ ولد گذاشتند تا هنگامى كه حمل بگذاشت و پسرى آورد آن پسر رابه نام پدر ادريس نام نهادند و او بعد از چهار ماه از فوت پدر متولّد گشت و جماعتى گفتند اين كودك از راشد است حيلتى كرده كه اين ملك بروى بيايد و اين سخن استوار نيست ؛
چه داود بن القاسم الجعفرى كه يك تن از بزرگان عُلما است و در معرفت اَنساب كمالى بسزا داشته حديث كرده كه من حاضر بودم در وفات ادريس بن عبداللّه و ولادت ادريس بن ادريس در فراش پدر و در مغرب با او بودم در جمال و جلادت و جود و جودت هيچ كس را مانند او نديدم و از حضرت امام رضا عليه السّلام روايتى نقل كرده اند كه فرمودند: خدا رحمت كند ادريس بن ادريس را كه او نجيب و شجاع اهل بيت است ، به خدا سوگند كه انباز او در ميان ما باقى نمانده است .(98)
لاجرم در صحّت نسب ادريس جاى شك نيست و ذكر سلطنت او و اولادهاى او در مواضع خود به شرح رفته و جماعتى از فرزندزادگان او در مصر اقامت كردند و ايشان معروف شدند به فواطم . و سيّد شهيد قاضى نوراللّه در (مجالس ) در بيان شهادت ادريس بن عبداللّه چنين نگاشته كه هارون شخصى داود نام كه به (شماح ) اشتهار داشت بدانجا فرستاد و او به خدمت ادريس رسيده از روى مكر و تلبيس در سلك مخصوصان او در آمد تا آنكه ادريس روزى از درد دندان شكايت كرد، وى چيزى به او داده كه داروى دندان است و ادريس در سحر آن را به كار برد و بدان درگذشت و وى را جاريه حامله بود اولياى دولت تاج خلافت بر شكم او نهادند. و در اسلام به غير از او كسى ديگر را در شكم مادر به سلطنت موسوم نكرده اند حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرموده :
عَلَيْكُمْ بِاِدْريسِ بْنِ ادْريسٍ فَاِنَّهُ نَجيبُ اَهْلِ الْبَيْتِ وَ شُجاعهم .(99)