شرح حال سَعْد بن عُباده

يـازدهم ـ سَعْد بْن عُبادَة بْن دُلَيْم بْن حارِثَةِ الْخَزْرَجى الا نصارى ، سيّد انصار و كريم روزگـار و نـقـيـب رسول مختار صلى اللّه عليه و آله و سلّم بوده ؛ در عقبه و بدر حاضر شده و در روز فتح مكّه رايت مبارك حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به دست او بـوده و او مـردى بـزرگ بـوده وجـودى بـه كـمـال داشت و پسرش قيس و پدر و جدّش نيز (جـواد) بـودنـد و در اطـعام مهمان و واردين خوددارى نمى فرمودند؛ چنانچه در زمان دُليم جـدّش مـنادى ندا درمى داد هر روز در اطراف دارضيافت او (مَنْ اَرادَ الشَّحْمَ وَاللَّحْمَ فَلْيَأْتِ دارَ دُلَيـْم ). بـعـد از دُلَيـْم ، پـسـرش عُباده نيز به همين طريق بود و از پس او سعد نيز بـديـن قـانـون مـى رفـت و قـيـس بـن سـعـد از پـدران بـهـتـر بـود. و دُلَيـْم و عـُبـاده هـر سال ده نفر شتر از براى صنم منات هديه مى كردند و به مكّه مى فرستادند و چون نوبت بـه سـعـد و قـيـس رسـيـد كـه مـسـلمـانـى داشـتـنـد آن شـتـران را هـمـه سـال بـه كـعـبـه مـى فـرسـتـادنـد. و وارد شـده كـه وقـتـى ثـابـت بـن قـيـس بـا رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ، گـفـت : يـا رسول اللّه ! قبيله معد در جاهليّت پيشوايان جوانمردان ما بودند، حضرت فرمود:
النـّاسُ مـَعـادِنُ كـَمـَعـادِنِ الذَّهـَبِ وَالفـِضَّةِ خـِيـارُهـُمْ فـِى الْجاهِلِيَّةِ خِيارُهُمْ فِى الاِسْلامِ اِذا فَقَهُوا.
و سعد چندان غيور بود كه غير از دختر باكره تزويج نكرد و هر زنى كه طلاق گفت كسى جرئت تزويج او نكرد.(446)
بـالجـمـله ؛ ايـن سعد همان است كه در روز سقيفه او را آورده بودند در حالتى كه مريض ‍ بود و خوابانيده بودند و خَزْرَجيان مى خواستند با او بيعت كنند و مردم را نيز به بيعت او مـى خـواندند لكن بيعت از براى ابوبكر شد و چون مردم جمع شدند كه با ابوبكر بيعت كنند بيم مى رفت كه سعد در زير قدم طريق عدم سپارد، لاجَرَم فرياد برداشت كه اى مردم مـرا كـشـتـيد! عُمر گفت : اُقْتُلُوا سَعْدا قَتَلَهُ اللّهُ؛ بكشيد او را كه خدايش ‍ بكشد. قيس بن سـعـد كـه چـنـيـن ديـد بـرجـست و ريش عمر را بگرفت و بگفت : اى پسر صَهّاك حبشيّه و اى ترسنده گريزنده در ميدان و شير شرزه امن و امان ! اگر يك موى سَعد بن عُباده جنبش كند از ايـن بـيـهـوده گـوئى يـك دنـدان در دهـان تـو بـه جـاى نـمـانـد از بـس دهـانـت بـا مـشـت بكوبند.(447) و سعد بن عباده به سخن آمد و گفتا: اى پسر صَهّاك ! اگر مرا نيروى حركت بود در كيفر اين جسارت كه ترا رفت هرآينه تو و ابوبكر در بازار مدينه از مـن نعره شيرى مى شنيديد كه با اصحاب خود از مدينه بيرون مى شديد و شما را ملحق مـى كـردم بـه جـمـاعـتـى كـه در مـيـان ايـشـان بـوديـد ذليـل و نـاكـس تـر مـردم بـه شـمـار مـى شديد. آنگاه گفت : يا آلَ خَرْزَج احْمِلُوني مِنْ مَكانِ الْفـِتـْنـَةِ. او را بـه سـراى خـويـش حـمـل كـردنـد و بعد هم هرچه خواستند كه از وى بيعت بگيرند بيعت نكرد و گفت : سوگند به خداى كه هرگز با شما بيعت نكنم تا هرچه تير در تـيـركـش ‍ دارم بر شما بيندازم و سنان نيزه ام را از خون شما خضاب كنم و تا شمشير در دسـتـم اسـت بـر شما شمشير زنم و با اهل بيت و عشيره ام با شما مقاتلت كنم و به خدا سـوگـنـد كـه اگـر تمام جن و انس با شما جمع شوند من با شما دو عاصى بيعت نكنم تا خـداى خود را ملاقات كنم . و آخر الا مر بيعت نكرد تا در زمان عمر از مدينه به شام رفت و او را قـبـيـله بـسـيـار در حـوالى دمـشق بود هر هفته در دهى پيش خويشان خود مى بود در يك وقـتـى از دهـى به دهى ديگر مى رفت از باغى كه در رهگذر او بود او را تير زدند و به قتل رسانيدند و نسبت دادند قتل او را به جنّ و اززبان جنّساختند:
شعر :
                                                  قَدْ قَتَلْنا سَيّدَ الخَزْرَج سَعْدَ بْنَ عُبادَه
                                                                                                    فَرَمَيْناهُ بِسَهْمَيْن فَلَمْ نَخْطَ فُؤ ادَهُ(448)