شرح حال ابوذر غفارى

دوم ـ اَبُوذَر رضى اللّه عنه است ، اسم آن جناب جُندب بن جُناده (392) از قبيله بـَنـى غـِفار است و آن جناب يكى از اركان اربعه و سوم كس و به قولى چهارم يا پنجم كـس اسـت كـه اسـلام آورد(393) و بعد از مسلمانى به اراضى خود شد و در جنگ بـَدْر و اُحـُد و خـَنـْدق حـاضـر نـبـود آنـگـاه بـه خـدمـت حـضـرت رسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم شـتـافت و ملازمت خدمت داشت و مكانت او در نزد رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم زياده از آن است كه ذكر شود و حضرت در حق او فـراوان فـرمـايـش كرده و او را (صِدّيقُ امّت )(394) و (شبيه عيسى بن مريم )(395)در زهـد گـرفـتـه و در حـق او حـديـث مشهور (ما اَظَلَّتِ الخَضْراء الخ ) فرموده .(396)
عـلامـه مـجـلسى در (عين الحياة ) فرموده كه آنچه از اخبار خاصّه و عامّه مستفاد مى شود آن اسـت كـه بـعـد از رتـبـه مـعـصومين عليهماالسّلام در ميان صحابه كسى به جلالت قدر و رفـعـت شـاءن سـلمـان فـارسـى و ابـوذر و مـقداد نبود و از بعضى اخبار ظاهر مى شود كه سلمان بر او ترجيح دارد و او بر مقداد.(397)
و فـرمـوده از حـضـرت امـام مـوسـى كاظم عليه السّلام مروى است كه در روز قيامت منادى از جـانـب ربـّالعـزّة نـدا كند كه كجايند حوارى و مخلصان محمّد بن عبداللّه كه بر طريقه آن حـضـرت مـسـتـقـيـم بـودنـد و پـيمان آن حضرت را نشكستند؟ پس برخيزد سلمان و ابوذر و مـقـداد.(398) و مـروى اسـت از حـضـرت صـادق عليه السّلام كه حضرت پيغمبر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فـرمـود كـه خـدا مـرا امر كرده است به دوستى چهار كس از صحابه ، گفتند: يا رسول اللّه كيستند آن جماعت ؟ فرمود كه علىّ بن ابى طالب و مقداد و سـلمـان و ابوذر.(399) و به اسانيد بسيار در كتب سنى و شيعه مروى است كه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم فرمود كه آسمان سايه نكرده بر كسى و زمين برنداشته كسى را كه راستگوتر از ابوذر باشد.(400)
و ابـن عـبـدالبـرّ كـه از اعاظم علماى اهل سنت است در كتاب (استيعاب ) از حضرت رسالت صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم روايـت كـرده است كه فرمود: ابوذر در ميان امّت من به زهد عيسى بن مريم است . و به روايت ديگر شبيه عيسى بن مريم است در زهد.(401) و ايضاً روايت نموده است ك حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمودند كه ابوذر علمى چند ضـبـط كـرد كـه مـردمـان از حـمـل آن عـاجـز بودند و گرهى بر آن زد كه هيچ از آن بيرون نيامد.(402)
ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه روزى ابـوذر رحـمـه اللّه بر حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت ، جبرئيل به صورت دحيه كلبى در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته و سخنى در ميان داشت ، ابـوذر گـمـان كـرد كـه دحـيـه كـلبـى اسـت و بـا حـضـرت حـرف نـهانى دارد بگذشت ، جبرئيل گفت : يا رسول اللّه ! اينك ابوذر بر ما گذشت و سلام نكرد اگر سلام مى كرد ما او را جـواب سـلام مـى گـفـتـيـم بـه درسـتـى كـه او را دعـائى هـسـت كـه در مـيـان اهـل آسـمـانـهـا مـعـروف اسـت ، چـون مـن عـروج كـنـم از وى سـؤ ال كـن . چـون جـبـرئيـل برفت ابوذر بيامد، حضرت فرمود كه اى ابوذر! چرا بر ما سلام نكردى ؟ ابوذر گفت : چنين يافتم كه دحيه كلبى در حضرتت بود و براى امرى او را به خـلوت طـلبـيـده اى نـخـواسـتـم كـلام شـمـا را قـطـع كـنـم ؛ حـضـرت فـرمـود كـه جبرئيل بود و چنين گفت ، ابوذر بسيار نادم شد، حضرت فرمود: چه دعا است كه خدا را به آن مى خوانى كه جبرئيل خبر داد كه در آسمانها معروف است ؟ گفت اين دعا را مى خوانم :
اَللّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ الايمانَ بِكَ وَالتَّصْديقَ بِنَبِيِّكَ وَالْعافِيَةَ مِنْ جَميعِ الْبَلاءِ وَالشُّكْرَ عَلى الْعافيَةِ وَالْغِنى عَنْ شِرار النّاسِ.(403)
از حـضـرت امام محمّد باقر عليه السّلام منقول است كه ابوذر از خوف الهى چندان گريست كـه چـشـم او آزرده شـد، بـه او گـفتند كه دعا كن كه خدا چشم تو را شفا بخشد. گفت : مرا چـنـدان غـم آن نـيـسـت . گفتند چه غم است كه ترا از چشم خود بى خبر كرده ؟ گفت : دو چيز عظيم كه در پيش دارم كه بهشت و دوزخ است !(404)
ابـن بـابـويـه از عـبـداللّه بـن عـبـّاس روايـت كـرده كـه روزى رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قُبا نشسته بود و جمعى از صحابه در خـدمـت او بـودنـد فـرمـود: اوّل كـسـى كـه از ايـن در درآيـد در ايـن سـاعـت ، شـخـصـى از اهـل بـهـشـت بـاشـد! چـون صـحـابـه اين را شنيدند جمعى برخاستند كه شايد مبادرت به دخـول نـمـايـنـد؛ پس فرمود: جماعتى الحال داخل شوند كه هر يك بر ديگرى سبقت گيرند هـركـه در مـيـان ايـشـان مـرا بـشـارت دهـد بـه بـيـرون رفـتـن آذرمـاه ، او از اهل بهشت است ؛ پس ابوذر با آن جماعت داخل شد، حضرت به ايشان فرمود: ما در كدام ماهيم از مـاهـهـاى رومـى ؟ ابـوذر گـفـت كـه آذر بـه در رفـت يـا رسـول اللّه . حـضـرت فرمود كه من مى دانستم وليكن مى خواستم كه صحابه بدانند كه تو از اهل بهشتى و چگونه چنين نباشى و حال آنكه ترا بعد از من از حرم من به سبب محبّت اهـل بـيت من و دوستى ايشان بيرون خواهند كرد، پس تنها در غربت زندگانى خواهى كرد و تـنـهـا خـواهـى مـرد، و جـمـعـى از اهـل عـراق سعادت تجهيز و دفن تو خواهند يافت آن جماعت رفيقان من خواهند بود در بهشتى كه خدا پرهيزكاران را وعده فرموده .(405)
ارباب سِيَر معتمده نقل كرده اند كه حاصلش اين است كه ابوذر در زمان عُمَر به ولايت شام رفـت و در آنـجـا بـود تـا زمـان خلافت عثمان و بنابر آنكه مُعاوية بن ابى سفيان از جانب عـثـمـان والى آن ولايـت بـود و بـه تـجـملات دنيا و تشييد مبانى و عمارات عُليا مشعوف و مـايـل بـود زبـان به توبيخ و سرزنش او گشاده و مردم را به ولايت خليفه بحق حضرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام تـرغـيـب مـى نـمـود و مـنـاقـب آن حـضـرت را بـر اهـل شـام مـى شـمـرد بـه نـحـوى كـه بـسـيـارى از ايـشـان را بـه تـشـيـّع مـايـل گـردانـيـد و چـنـيـن مـشـهـور اسـت كـه شـيـعـيـانـى كـه در شـام و (جـَبـَل عـامـل )انـد بـه بـركـت ابـوذر اسـت . مـُعـاويـه حـقـيـقـت حـال را بـه عـثمان نوشت و اعلام نمود كه اگر چند روز ديگر در اين ولايت بماند مردم اين ولايـت را از تـو مـنـحـرف مـى گـردانـد. عـثـمان در جواب او نوشت كه چون نامه من به تو برسد البتّه بايد كه ابوذر را بر مركبى درشت رَوْ نشانى و دليلى عنيف با او فرستى كه آن مركب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذكر من و ذكر تو از خاطر او فـرامـوش شود. چون آن نامه به معاويه رسيد ابوذر را بخواند و او را بر كوهان شترى درشت رَوْ و برهنه بنشاند و مرد درشت عنيف را با او همراه كرد. ابوذر رحمه اللّه مردى دراز بـالا و لاغـر بود و آن وقت شيب و پيرى اثرى تمام بر او كرده بود و موى سر و روى او سـفـيـد گشته ضعيف و نحيف شده . (دليل ) شتر را به عنف مى راند و شتر جهاز نداشت از غايت سختى و ناخوشى كه آن شتر مى رفت رانهاى ابوذر مجروح گشت و گوشت آن بيفتاد و كـوفـتـه و رنـجـور بـه مـديـنـه داخـل شـد و بـا عـثـمـان مـلاقـات نـمـوده آنـجـا نـيز بر اعمال و اقوال عثمان اعتراض مى كرد و هرگاه او را مى ديد اين آيه را مى خواند:
(يـَوْمَ يـُحـْمـى عـَلَيـْهـا فـى نـار جـَهـَنَّمَ فـَتـُكـْوى بـِهـا جـِبـاهـُهـُمْ وَجـُنـُوبـُهـُم وَظُهُورُهُمْ..).(406)
و غرضش تعريض بر عثمان بود الى غير ذلك .(407)
بـالجـمـله ؛ عـثـمان تاب امر به معروف و نهى از منكر ابوذر نياورد و حكم به خروج او و اهـل و عـيال او را از مدينه به رَبَذَه ـ كه بهترين مواضع نزد او بود ـ نمود و به اين اكتفا نكرده او را از فتوى دادن مسلمانان منع نمود و به اين نيز اكتفا ننموده در حين خروج ابوذر، حـكـم نـمـود كـه هـيـچ كـس بـر تـشـيـيـع او اقدام ننمايد. اميرالمؤ منين عليه السّلام و حسنين عليهماالسّلام و عقيل و عمّار ياسر و بعضى ديگر به مشايعت او بيرون رفتند و مروان بن الحـكـم در راه ايـشـان را پـيـش آمـده گـفـت : چرا از شما حركتى صادر گردد كه خلاف حكم خـليـفـه عثمان باشد؟ و ميان اميرالمؤ منين عليه السّلام و مروان گفتگويى شد حضرت امير عـليـه السـّلام تـازيـانـه در ميان دو گوش اشتر مروان زد، مروان نزد عثمان رفته شكايت كـرد. چـون حـضـرت امير عليه السّلام و عثمان با هم ملاقات كردند عثمان به حضرت امير عليه السّلام ، گفت كه مروان از تو شكوه دارد كه تازيانه در ميان دو گوش اشتر او زده اى ؟ آن حـضـرت جـواب دادنـد كـه ايـنـك شـتر من بر دَر سراى ايستاده است حكم بفرماى تا مروان بيرون رود و تازيانه در ميان دو گوش او زند.(408)
بـالجـمـله ؛ ابـوذر در رَبـَذَه شـد و ابتلاى او به جائى رسيد كه فرزندش (ذَرّ) وفات يـافـت و او را گـوسـفـنـدى چـنـد بـود كـه مـعـاش خـود و عـيال به آنها مى گذرانيد آفتى در ميان آنها به هم رسيد و همگى تلف شدند و زوجه اش نـيـز در رَبـَذَه وفـات يـافـت . هـمـيـن ابـوذر مانده بود و دخترى كه نزد وى مى بود، دختر ابـوذر گـفـت كـه سـه روز بـر مـن و پدرم گذشت كه هيچ به دست ما نيامد كه بخوريم و گـرسـنـگـى بـر مـا غـلبـه كـرد پـدر بـه مـن گـفـت كه اى فرزند، بيا به اين صحراى ريـگـسـتـان رويم شايد گياهى به دست آوريم و بخوريم ؛ چون به صحرا رفتيم چيزى بـه دسـت نيامد؛ پدرم ريگى جمع نمود و سر بر آن گذاشت نظر كردم چشمهاى او را ديدم مى گردد و به حال احتضار افتاده ، گريستم و گفتم : اى پدر من ! با تو چه كنم در اين بـيـابـان بـا تـنـهـائى و غـربـت ؟ گـفـت : اى دخـتـر! مـتـرس كـه چـون مـن بـميرم جمعى از اهـل عـراق بـيـايـنـد و مـتـوجـّه امـور مـن شـونـد و بـه درسـتـى كـه حـبـيـب مـن رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مرا در غزوه تَبوك چنين خبر داده ؛ اى دختر چون من بـه عـالم بـقـاء رحـلت كـنـم عبا را بر روى من بكش و بر سر راه عراق بنشين چون قافله پـيـدا شـود نـزديـك بـرو و بـگـو ابـوذر كـه از صـحـابـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت وفـات يـافـتـه . دخـتـر گـفـت كـه در ايـن حـال جمعى از اهل رَبَذَه به عيادت او آمدند و گفتند: اى ابوذر! چه آزار دارى و از چه شكايت دارى ؟ گفت : از گناهان خود. گفتند: چه چيز خواهش دارى ؟ گفت : رحمت پروردگار خود مى خـواهـم . گفتند: آيا طبيبى مى خواهى كه براى تو بياوريم ؟ گفت : طبيب مرا بيمار كرده ، طـبـيـب خـداونـد عـالميان است درد و دوا از اوست ! دختر گفت كه چون نظر وى بر ملك الموت افتاد گفت : مرحبا به دوستى كه در هنگامى آمده است كه نهايت احتياج به او دارم و رستگار مـبـاد كـسـى كـه از ديـدار تو نادم و پشيمان گردد، خداوندا! مرا زود به جوار رحمت خويش برسان به حق تو سوگند كه مى دانى كه هميشه خواهان لقاى تو بوده ام و هرگز كارِهْ مـرگ نـبـوده ام . دخـتـر گـفـت كـه چـون بـه عـالم قـدس ارتحال نمود عبا را بر سر او كشيدم و بر سر راه قافله عراق نشستم ، جمعى پيدا شدند بـه ايـشـان گـفـتـم كـه اى گـروه مـسـلمـانـان ! ابـوذر مـصـاحـب حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافته ؛ ايشان فرود آمدند و بگريستند و او را غـسـل دادنـد و كـفـن كـردنـد و بـر او نماز گزارده و دفن كردند و مالك اشتر در ميان ايشان بود.(409)
مـروى اسـت كـه مـالك گفت من او را در حلّه اى كفن كردم كه با خود داشتم و قيمت آن حلّه چهار هـزار درهـم بـود.(410) و ابـن عـَبـْدالبـرّ ذكـر كـرده است كه وفات ابوذر در سـال سـى و يـكـم يـا سـى و دوم هـجـرت بـود و عـبـداللّه بـن مـسعود بر او نماز گزاشت .(411)