ذكر غزوه حُنَيْن
بـعـد از فـتـح مـكـّه قـبـايل عرب بيشتر فرمان پذير شدند و مسلمانى گرفتند لكن قبيله هَوازِن و ثَقيف كه مردمى دلاور بودند تنمّر و تكبّر ورزيدند و با هم پيمان نهادند كه با پيغمبر جنگ كنند پس مالك بن عَوْفِ نَصْرِىّ كه قائد هَوازِن بود به تجهيز لشكر پرداخت و قبائل را با زنان و كودكان و اموال و مواشى كوچ همى داد، و چهار هزار مرد جنگى در ميان ايـشـان بود. پس مالك كس به قبيله بنى سعد فرستاد و استمداد كرد، ايشان گفتند: محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم رضيع ما است و در ميان ما بزرگ شده با او رزم ندهيم . مالك به تكرير اِرسال رُسُل و تقرير مكاتيب و رسائل گروهى را از ايشان بفريفت و با خود كوچ داد.
بالجمله ؛ از دور و نزديك تجهيز لشكر كرد چندان كه سى هزار مَرْد دلاور بر او گرد آمد پـس طـىّ طريق كرد در پهن دشتى كه وادى حُنَيْن نام دارد اُطْراق كرد. از آن سوى اين خبر بـه پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد به اِعداد كار پرداخت عَتابُ بن اُسَيْد را به حكومت مكّه بازداشت و مُعاذبن جَبَل را براى تعليم مردم مكّه نزد او گذاشت ؛ پس با دو هـزار نـفر از اهل مكه و ده هزار مردم خود كه مجموع دوازده هزار بود و به قولى با شانزده هـزار مـرد جـنـگـى از مـكـه خـيـمـه بيرون زد و يك صد زِرِه و بعضى ديگر از آلات حرب از صـَفـوان بـن امـيـّه بـه عاريت گرفت و كوچ داده راه با حنين نزديك كرد. و روايت است كه ابوبكر در آن روز گفت : عجب لشكرى جمع شده اند ما مغلوب نخواهيم شد و چشم زد لشكر را.(279)
قـال اللّه تـَعـالى : (لَقـَدْ نـَصـَرَكـُمُ اللّهُ فـي مـَواطـِنَ كـَثـيـرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ اِذْ اَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَنْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئا..).(280)
از آن سوى مالك بن عوف فرمان داد تا جماعتى از لشكر او در طريق مسلمانان كمين نهادند و گـفـت چـون لشكر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم درآيند به يك باره حمله بريد. امّا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم چون سفيده صبح بزد رايت بزرگ را به اميرالمؤ منين عليه السّلام سپرد و ساير عَلَمها را به قائدان سپاه سپرد، پس از راه نشيب به وادى حُنَيْن متعاقب گشتند. نخست خالد بن الوليد با جماعتى كه ايشان را سلاح جنگ نبود بدان اراضى درآمد و چون طريق عبور لشكر به مضيقى مى رفت لشكريان همه گروه نتوانستند عـبـور داد نـاچـار بـه تفاريق از طريق متعدّده رهسپار بودند. اين هنگام مردم هَوازِن ناگاه از كمينگاه بيرون تاختند و مسلمانان را تيرباران كردند.
اوّل كـس قـبـيـله بـنـى سـُلَيـْم كـه فـوج خـالد بـودنـد هـزيـمـت شـدنـد و از دنـبـال ايـشـان مـشـركين قريش كه نومسلمان بودند بگريختند اين وقت اصحاب آن حضرت اندك شدند و نيروى آن جنگ با خود نديدند ايشان نيز هزيمت شدند.
و در ايـن حـرب حـضـرت سـوار بـر اسـتـر بـيـضـاء يـا بـر دُلْدل جاى داشت از قفاى هزيمتيان ندا درمى داد كه اِلى اَيْنَ اَيُّهَا النّاسُ؟ كجا فرار مى كنيد اى مردم ؟
بالجمله ؛ اصحاب همه فرار كردند جز ده نفر كه نُه نفر آنها از بنى هاسُم بودند و دهمى ايـشـان ايـمـن بـن امّ ايـمـن بـود و ايـمـن را مـالك بـه قـتـل رسـانـيـد باقى ماند همان نُه نفر هاشميّين .(281) عبّاس بن عبدالمطّلب از طـرف راسـت آن حـضـرت بـود و فـضـل بـن عـبـاس از طـرف چـپ و ابـوسفيان بن حارث بن عبدالمطّلب زين استر را گرفته بود و اميرالمؤ منين عليه السّلام در پيش روى آن حضرت شـمـشـير مى زد و دشمن را دفع مى داد و نَوْفَل بن حارث و رَبيعَة بن حارث و عبداللّه بن زبـيـر بـن عـبدالمطّلب و عُتْبَة و مُعْتِب دو پسران ابولهب اين جمله اطراف آن حضرت را داشـتـنـد و بـقـيـّه اصـحـاب هـمـه فـرار كـردنـد؛ پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـتر خود را جنبش داد و به كفّار حمله برد و رزمى صعب افكند و فرمود:
شعر :
اَنَا النَّبىُّ لا كَذِبُ
اَنَا ابْنُ عبدالمطّلب .
مـن پـيامبر خدا هستم و هيچ دروغى در اين ادعا نيست ، منم فرزند عبدالمطّلب و جز در اين جنگ هيچگاه آن حضرت رزم نداد.
از فـضـل بـن عـبـاس نـقـل اسـت كـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در آن روز چـهـل نـفر از دليران و شجاعان را افكند كه هر يك را به دو نيم كرده بود چنانكه بينى و ذكـر ايـشـان دو نـصـف شـده بـود نـصـفـى در يـك نـيـم بـدن و نـصـف ديگر در نيم ديگر و فـضـل گـفـت كـه ضـربـت آن حـضـرت هـمـيـشـه بـكـر بـود، يـعـنـى بـه ضـربـت اوّل به دو نيم مى كرد و احتياج به ضربت دوم نداشت .
بـالجـمـله ؛ مـردى از هـَوازِن كه نامش ابوجَرْوَل بود علم سياهى بر سرنيزه بلندى بسته بـود در پـيـش لشـكـر كـفـّار مـى آمـد و بر شتر سرخى سوار بود چون ظفر مى يافت بر مـسلمانى ، او را مى كشت ، پس علم را بلند مى كرد كه كفّار مى ديدند و از پى او مى آمدند و اين رَجَز مى خواند و به جرئت تمام مى آمد:
شعر :
اَنَا اَبُو جَرْوَل لا بُراحَ
حَتّى نُبيحَ الْيَوْمَ اَوْ نُباحُ(282)
من ابوجَرْوَل هستم . ما از اينجا برنمى گرديم تا اينكه اين مسلمانان را نابود كنيم يا خود نابود شويم پـس حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام سـر راه او را گـرفـت اوّل شـتـرش را كـه مـانـنـد شـتـر اصـحـاب جـَمَل بود ضربنى زد كه بر زمين افتاد آنگاه ضربتى بر اَبُوجَرْوَل زد و او را دو نيم كرد و فرمود:
شعر :
قَدْ عَلِمَ الْقَوْمُ لَدَى الصَّباحِ
اِنّي لَدَى الْـهَيْجآء ذُونِضاحٍ(283)
مـردم بـه طـور قـطـع مى دانند كه من در ميدان جنگ سيراب كننده هستم دشمنان را به تير و شمشير
مـشركين را بعد از قتل او توان مقاومت اندك شده رو به هزيمت نهادند، از آن طرف عبّاس كه مردى جَهوُرِىُّ الصَّوْت بود اصحاب را ندا كرد كه يا مَعْشَرَ الا نْصارِ يا اَصْحابَ بَيْعَةِ الشـَجـَرَةِ يـا اَصـْحابَ(284) سُورَةِ البَقَرَةِ؛پس مسلمانان رجوع كردند و در عقب كـفـّار تـاخـتـند. پس حضرت مشتى خاك بر دشمنان پراكند و فرمود شاهَتِ الْوُجُوهُ؛ روهاى شما زشت باد!
وقـالَ صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم : اَللّهـُمَّ اِنَّكَ اَذَقـْتَ اَوَّلَ قـُرَيـْشٍ نـَكـالاً فـَاَذِقْ آخِرَها نـَوالاًخـدايـا هـمـانـا تـو آغاز قريش را سختى چشانيدى و اينك پايان آن را به خوشى ختم فرما.
و روايت شده كه پنج هزار فرشته در آن حربگاه حاضر شدند، و مالك بن عوف با جمعى از هَوازِن و ثَقيف فرار كرده به طائف رفتند و جماعتى به (اوطاس ) كه موضعى است در سـه مـنـزلى مـكـّه شـتـافـتـنـد و گـروهـى بـه بـطـن (نـخـله ) گـريـخـتـنـد. رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هركس از مسلمانان كافرى را كشت سلاح جنگ و جامه مقتول از آنِ قاتل است .
گـويـند در آن حربگاه ابوطلحه بيست كس را بكشت و سلب ايشان را برگرفت . و در اين جـنـگ از مسلمانان چهار كس شهيد شد. چون جنگ حُنين به پاى رفت هزار و پانصد مرد دلاور با قائدى چند از پى هزيمتيان برفتند و هركه را بيافتند بكشتند.