علّت دشمنى عمر بن خطّاب با ابوسفيان

عباس بن عبدالمطّلب با خود انديشيد كه اگر اين لشكر به مكّه درآيد از جماعت قريش يك تـن زنـده نـمـانـد، هـمـى خـواست تا به موضع اراك رفته مگر تنى را ديدار كند پس بر اسـتر خاص رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته تا اراك براند ناگاه بانگ ابوسفيان و بُديْل بْن وَرْقا را اصغا نمود كه با يكديگر سخن مى گويند، ابوسفيان را صـدا زد. ابـوسـفـيـان عـبـّاس را بـشـنـاخـت گـفـت : يـا ابـالفـضـل ! بـِاَبـي اَنـْتَ وَاُمـّي ، چـه روى داده ؟ عـبـّاس گـفـت : واى بـر تـو! ايـنـك رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم است با دوازده هزار مَرد مُبارز، ابوسفيان گفت : اكـنـون چـاره كار ما چيست ؟ عبّاس ‍ گفت : براين استر رديف من باش تا ترا خدمت آن حضرت بـبـرم و از بـهـر تو امان طلبم . و دانسته باش اى ابوسفيان كه امشب كار طلايه با عُمر بـن الخـطـاب اسـت اگر ترا ديدار كند زنده نگذارد؛ زيرا كه در ميان عمر و ابوسفيان در زمـان جـاهـليّت كار به خصومت نهانى مى رفت . گويند هند زوجه ابوسفيان همواره با چند تـن از جـوانان قريش ابواب مؤ الفت و مخالطت بازداشت و عمر يك تن از آن جمله بود و از اين روى با ابوسفيان كه رقيب هند بود كينى و كيدى داشت .
بـالجـمـله ؛ ابـوسـفـيـان رديـف عـبـّاس شـد عـبـّاس آهـنـگ خـدمـت رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم نمود چون به خيمه عُمر بن الخطّاب رسيد، عمر ابـوسـفيان را بديد از جاى بجست و خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرض كـرد: يـا رسـول اللّه ! ايـن دشـمـن خـداى را نـه امان است نه ايمان ، بفرماى تا سر او را برگيرم . عبّاس گفت : يارسول اللّه ! من او را امان داده ام .
پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ابوسفيان ! ساخته ايمان باش تا امان يابى .
قـالَ فـَمـا نـَصـْنـَعُ بـِالّلا تِ وَالْعُزّى فَقالَ لَهُ عُمَرُ: اِسْلَحْ(270) عَلَيْهِما قالَ ابُوسُفيان : اُفٍّ لَكَ ما اَفْحَشَكَ ما يُدْخِلكَ يا عُمَر في كَلامي وَكَلامِ اِبْن عَمّي .
ابوسفيان گفت : با (لات ) و (عُزّى ) كه دو بُت بزرگند چه كنم ؟ عُمر گفت : پليدى كـن بـر آنها. ابوسفيان از اين كلمه برآشفت و گفت : اُفّ باد بر تو چه قدر فحّاشى چه افتاده كه در ميان سخن من و سخن پسر عمّم درآئى . عمر گفت : اگر بيرون اين خيمه بودى بـا مـن نـتـوانـسـتـى چـنين كرد. رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلم ايشان را از غلظت بازداشت و با عبّاس فرمود: امشب ابوسفيان را در خيمه خويش بدار بامداد نزد من حاضر كن . پس شب را ابوسفيان در خيمه عبّاس به صبح آورد.
صـبـح نـداى اذان بـلال شـنـيـد، پـرسـيـد ايـن چـه مـنـادى اسـت ؟ عـبـّاس فـرمـود: مـؤ ذّن رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت پـس ابـوسـفـيـان نـظـاره كـرد كـه رسـول خـداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم وضو مى ساخت و مردم نمى گذاشتند كه قطره اى از آب دست مباركش به زمين آيد و از يكديگر مى ربودند و بر روى خويش ‍ مى ماليدند.
فَقالَ: بِاللّهِ لَمْ اَرَكَالْيَوْمِ قَطُّ كَسْرى وَلا قَيْصَرَ!به خدا سوگند! هرگز نديده ام مانند چنين روزى را، كه پادشاه عجم و روم را به اين قسم تعظيم كنند!
بـالجـمله ؛ بعد از نماز به خدمت آن حضرت آمد و از بيم جان شهادتين گفت . عباس ‍ عرض كـرد: يـا رسـول اللّه ! ابـوسـفـيـان مـردى فـخـر دوسـت اسـت او را در مـيان قريش ‍ مكانتى مـخـصـوص فـرمـاى . حـضـرت فـرمـود: هـركـه از اهـل مـكـّه بـه خـانـه ابـوسـفـيـان داخل شود ايمن است ؛ و هم فرمود هر كه سلاح از تن دور كند و يا به خانه خويش رود و در بـبندد يا داخل مسجد الحرام شود ايمن است ؛ پس امر فرمود كه ابوسفيان را در جاى مضيقى وادارد تا لشكر خدا بر او عبور دهد؛ پس ابوسفيان را در تنگناى مَعْبَر بازداشت و لشكر فـوج فوج از پيش روى او مى گذشت ، بعد از عبور طبقات لشكر و افواج سپاه كتيبه اى كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در قلب آن جاى داشت ديدار شد و پنج هزار مرد از اَبـطال رِجال مهاجر و انصار ملازم ركاب بودند همه با اسبهاى تازى و شتران سرخ موى و تـيـغـهاى مُهَنَّد و زِرِه داودى طىّ مسافت همى كردند. ابوسفيان گفت : اى عباس ! پادشاهى برادر زاده تو بزرگ شد.
عـباس مى گفت : وَيْحَكَ! پادشاهى مگوى ، اين نبوّت و رسالت است . پس ابوسفيان شتاب زده بـه مكّه رفت قريش ابوسفيان را ديدند كه به شتاب همى آيد و از دور نگريستند كه غـبار لشكر فضاى جهان را تار و تيره كرده و هنوز از رسيدن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم خـبـر نـداشتند كه ابوسفيان فرياد كرد كه واى بر شما اينك محمد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلم است كه با لشكرى چون بَحْر مَوّاج در مى رسد و دانسته باشيد هركه بـه خـانـه من درآيد و هر كه سِلاح جنگ بيفكند و هركه در خانه خود رود و دَرْ بر روى خود ببندد و هركه در مسجدالحرام درآيد، در امان است .
قريش گفتند: قَبّحَكَ اللّهُ! اين چه خبر است كه براى ما آورده اى . و هند ريش او را گرفت و بـسـيـار آسـيـب كرد و فرياد زد كه بكشيد اين پير احمق را كه ديگر از اين گونه سخن نكند.
پـس افـواج كـتـائب از قـفـاى يـكـديـگـر مـانـنـد سـيـل تـا ذى طـُوى بـرانـدنـد و رسـول خـداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم در ذى طُوى آمد لشكريان در اطراف آن حضرت پـرّه زدنـد. آن حضرت چون كثرت مسلمين و فتح مكّه نگريست هنگام وحدت و هجرت خويش را از مكّه ياد آورد و پيشانى مبارك را بر فراز پالان شتر نهاده سجده شكر گذاشت ؛ چه آن هنگام كه هجرت به مدينه مى فرمود روى به مكّه نمود و فرمود:
(اَللّهُ يَعْلَمُ اَنّي اُحِبُّكَ وَلَوْلا اَنَّ اَهْلَكَ اَخْرَجُوني عَنْكَ لَما اثَرْتُ عَلَيْكَ بَلَدا وَلاَ ابْتَغَيْتُ بِكَ بَدَلاً وَاِنّي لَمُغْتَمُّ عَلى مُفارِقَتِكَ).
پـس در حـَجـُون (271) فـرود آمـد در سـرا پـرده اى كـه از اديـم سرخ افراخته بـودنـد پـس غـسـل فـرموده شاكى السِّلاح بر راحله خود برنشست و سوره فتح قرائت مى كرد تا به مسجد الحرام درآمد و حجرالاسود را با مِحْجَن خويش استلام فرمود و تكبير گفت ، سپاه مسلمين نيز بانگ تكبير دادند چنانكه صداى ايشان همه دشت و كوه را گرفت . پس از ناقه فرود آمد و آهنگ تخريب اصنام و اوثان كه در اطراف خانه نصب بود فرمود و با آن چوب كه در دست داشت به آن بُتان اشاره مى فرمود با گوشه كمان به چشم ايشان مى خلانيد و مى فرمود:
(جآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقا)(272)(وَما يُبْدِى ءُ الْباطِلُ وَما يُعيدُ).(273)
بـُتـان يـك يـك از آن اشـاره بـه زمـين سرنگون شدند و چند بتى بزرگ بر فراز كعبه نـصـب كرده بودند اميرالمؤ منين عليه السّلام را امر فرمود كه پا بر كتف آن حضرت نهاده بـالا رود و بـتـها را بر زمين افكنده بشكند. اميرالمؤ منين عليه السّلام آن بتها را به زير افـكـند و درهم شكست آنگاه به رعايت اَدَب خود را از ميزاب (274) كعبه به زير انـداخـت و چـون بـه زمـيـن آمد تبسّمى كرد، حضرت سبب آن را پرسيد، عرض كرد: از جائى بـلنـد خـود را بـه زيـر افـكـنـدم و آسـيـبـى نـديـدم ! فـرمـود: چـگـونـه آسـيـب بـيـنـى و حـال آنـكـه مـُحـَمَّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم تـرا بـرداشـتـه اسـت و جـبـرئيـل فـرو گـذاشـتـه ! پـس ‍ گرفت آن حضرت كليد خانه كعبه را و در بگشود و امر فـرمـود كـه صـورت انبياء و ملائكه را كه مشركين بر ديوار خانه رسم كرده بودند محو كـنـنـد. پـس ‍ عـِضـادَتـَيْن (275)باب را به دست داشت و تهليلات معروفه را بـگـفت آنگاه اهل مكه را خطاب كرد و فرمود: ماذا تَقُولُونَ وَماذا تظنُّونَ؟ در حق خويش چه مى گـوئيـد و چه گمان داريد؟ گفتند:
نَقُولُ خَيْرا وَنَظُنُّ خَيْرا اَخٌ كَريمٌ وَابْنُ اَخٍ كَريمٍ وَقَدْ قـَدَرْتَ؛ سـخـن به خير مى گوئيم و گمان به خير مى بريم برادرى كريم و برادرزاده كـريـمـى ايـنـك بـر مـا قـدرت يـافـتـه اى بـه هـر چـه خـواهـى دسـت دارى . رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را از اين كلمات رقّتى آمد و آب در چشم بگردانيد.
اهل مكّه چون اين بديدند گريه به هاى هاى از ايشان بلند شد و زارزار بگريستند. آنگاه حضرت فرمود: من آن گويم كه برادرم يوسف گفت (لا تَثْريبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُاللّهُ لَكـُمْ وَهُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ).(276) پس جرم و جنايت ايشان را مَعْفُوّ داشت و فرمود: بـد قـومـى بـوديد از براى پيغمبر خود و او را تكذيب كرديد و از پيش برانديد و از مكّه بـيـرون شدن گفتيد و از هيچگونه زيان و زحمت مسامحت نكرديد و بدين نيز راضى نشديد تـا مـديـنـه بـتاختيد و با من مقاتلت انداختيد و با اين همه از شما عفو كردم اِذْهَبُوا فَاَنْتُمُ الطُّلَقآءُ شما را آزاد كردم راه خويش گيريد و به هر جا خواهيد بباشيد.
پـس هـنـگـام نـمـاز پـيـشـيـن رسـيد بلال را فرمان رفت تا بر بام خانه بانگ نماز در داد مـشـركـيـن بـرخـى در مـسـجـدالحـرام و گـروهـى بـر فـراز جـِبـال چـون اين ندا بشنيدند جماعتى از قريش سخنان زشت گفتند، از جمله عِكْرِمَة بن ابى جـهـل گـفـت : مـرا بـد مى آيد كه پسر رِياح مانند خر بر بام كعبه فرياد كند. و خالد بن اُسَيْد گفت : شكر خدا را كه پدر من زنده نماند تا اين ندا بشنود. اَبوسفيان گفت : من سخن نـكـنـم زيـرا كـه ايـن ديـوارهـا، مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را خـبـر دهـنـد. جبرئيل اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم داد. حضرت ايشان را حاضر ساخت و سـخـن هركس بر روى او بگفت ؛ بعضى مسلمانى گرفتند پس مردان قريش آمدند و بيعت كـردند از جمله ابوقُحافه بود كه در آن وقت پير و كور بود مسلمانى گرفت و سوره اِذا جآءَ نَصْرُاللّهِ وَالْفَتْحُ نازل شد.