عوامل گسترش تشیّع پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله)

پس از رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) عدّه اى از صحابه تصمیم گرفتند خلافت را از على(علیه السلام) بگردانند، به بهانه اینکه سن آن حضرت کم است و یا اینکه قریش میل ندارند «نبوّت» و «خلافت» هر دو در خاندان «بنى هاشم» باشد، مثل اینکه تصور مى کردند اختیار «نبوّت و خلافت» به دست آنهاست، و به هر کس بخواهند مى توانند ببخشند! یا به علل دیگر که فعلا کارى به آن نداریم.
در این موقع على(علیه السلام) از بیعت کردن با خلیفه وقت خوددارى نمود، و این حقیقتى است که هر دو مذهب (شیعه و سنى) بر آن اتّفاق نظر دارند، حتى در «صحیح بخارى» در باب «غزوه خیبر» نقل شده که آن حضرت بیعت نکرد مگر پس از گذشتن شش ماه(1)، عدّه اى از بزرگان صحابه و یاران بافضیلت پیغمبر(صلى الله علیه وآله)مانند «عمّار» و «مقداد» و «زبیر» و جمعى دیگر نیز از وى پیروى کرده، و از بیعت کردن با ابوبکر خوددارى نمودند.(2)
ولى هنگامى که حضرت ملاحظه فرمود که ادامه خوددارى او از بیعت، ممکن است باعث شکست غیر قابل جبرانى براى عالم اسلام گردد، بیعت نمود، زیرا از یک طرف همه مى دانستند او هرگز «خلافت» را به خاطر علاقه به زمامدارى و حکومت بر مردم و سلطنت و برترى بر دیگران نمى خواهد، داستان او با ابن عباس در «ذى قار» معروف و مشهور است.(3)
او خلافت را تنها به خاطر تقویت اسلام، و گسترش دامنه این آیین پاک و اقامه اصول حق و عدالت مى خواست.
و از طرف دیگر مشاهده مى کرد که خلیفه اوّل و دوم کوشش لازم را براى نشر آیین توحید، و توسعه فتوحات اسلامى به خرج داده، و استبدادى از خود نشان نمى دهند. روى این جهات پس از شش ماه از در مسالمت با آنها درآمده، و از حق مسلّم خود چشم پوشى نمود، مبادا اتحاد کلمه مسلمین مبدل به اختلاف و پراکندگى شود و مردم به سوى زمان جاهلیت بازگردند.
در این دوران، شیعیان على(علیه السلام) در زیر بال و پر او باقى ماندند و از نور وجود وى استفاده کرده چراغ فکر و جان خود را بر مى افروختند. بدیهى است در آن روز مجال براى ظهور شیعه نبود، و مسلمانان روى همان جاده اى که پیامبر(صلى الله علیه وآله)هموار کرده بوده پیش مى رفتند.
هنگامى که مسلمانان بر سر دوراهى حق و باطل رسیدند، باطل مسیر خود را جدا کرده، و معاویه از بیعت با على(علیه السلام)خوددارى نمود و در میدان «صفین» در برابر او قرار گرفت و شمشیر به روى آن حضرت کشید.
در این موقع بقیه صحابه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) به على(علیه السلام) پیوستند و اکثر آنها در زیر پرچم او شربت شهادت نوشیدند. در آن روز هشتاد نفر از بزرگترین صحابه پیامبر(صلى الله علیه وآله) با او بودند که همه آنها در شمار اصحاب «بدر» و «بیعت عقبه» محسوب مى شدند، مانند عمار یاسر خزیمه ذى الشهادتین و ابوایوب انصارى و امثال آنها.
بعد از شهادت آن حضرت و افتادن کار به دست معاویه، و سپرى شدن دوران خلفاى راشدین، معاویه پایه هاى حکومت خود را همچون سلاطین جبار بر اساس استبداد و خودکامگى قرار داد، ظلم و ستم در میان مسلمانان آغاز نمود، و بدعتهایى گذارد و کارهایى انجام داد که اینجا مجال شرح و بسط آنها نیست.
آنچه مسلّم است، و همه مسلمانان در آن متفق القولند، این است که روش او کاملا با روش خلفاى پیشین فرق داشت، و برخلاف میل و رضاى مردم مسلمان، بر آنها حکومت مى نمود.
* * *
1 . صحیح بخارى، ج 5، ص 177 ; الکامل فى التاریخ، ج 2، ص 337 ; الصواعق المحرقه، ص 13 ; الامامة والسیاسة، ج 1، ص 11 ; مروج الذهب، ج 2، ص 302 .
2 . ر.ک: تاریخ طبرى، ج 3، ص 208 ; الکامل فى التاریخ، ج 2، ص 325 ; تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 103 ; تاریخ ابوالفداء، ج 2، ص 63 ; العقد الفرید، ج 4، ص 259 .
3 . «ذى قار» یکى از شهرهاى نزدیک «بصره» است که على(علیه السلام) به اتّفاق لشکریانش در اثناى راه بصره هنگامى که براى خاموش کردن فتنه «اصحاب جمل» مى رفت در آنجا منزل نمود. حضرت در این محل خطبه کوتاه و مؤثرى ایراد فرمود و در ضمن آن تصمیم قاطع خود را براى اجراى اصول حق و عدالت ـ به هر قیمت که باشد ـ آشکار ساخت، این خطبه امروز در نهج البلاغه (خطبه 32) از آن حضرت به یادگار مانده است، پیش از آنکه خطبه را ایراد فرمایند در خیمه مشغول دوختن و وصله کردن کفش خود بود ابن عباس اصرار داشت حضرت هر چه زودتر بیرون آید و ایراد خطبه نماید (گویا ابن عباس براى تحکیم پایه هاى حکومت على(علیه السلام)ایراد آن خطبه را خیلى لازم و ضرورى مى دانست).
ولى حضرت با خونسردى از ابن عباس پرسید: قیمت این کفش چقدر است؟! ابن عباس گفت ارزشى ندارد! امام فرمود:
«وَاللهِ هِیَ أحَبُّ إِلَیَّ مِنْ اِمْرَتِکُمْ إلاّ أنْ أقِیمَ حَقّاً أو أدْفَعَ باطِلاً!; به خدا سوگند این کفش از زمامدارى و خلافت شما نزد من پرارزش تر است! مگر اینکه به وسیله این زمامدارى حقى را برپا دارم و از باطلى جلوگیرى کنم»!... راستى هیچ کس مسأله زمامدارى و ریاست را چون على(علیه السلام) نشناخته بود. او مى دانست که این مقام (اگر به خاطر تعقیب هدف مقدسى نباشد) فقط دورنماى فریبنده اى دارد که جز افراد دنیاپرستى که خالى از یک نوع جنون (جنون شهرت و مقام) نیستند آن را نمى طلبند آنهایى که براى «هیچ» تن به «همه کار»! مى دهند.
آرى روح و فکر بلند او از این والاتر بود که فریفته چنین متاع بى ارزشى گردد! و به همین دلیل در تمام دوران حکومت خود گرفتارلغزشى نشد وبراى تحکیم موقعیت خویش قدمى برخلاف حقوعدالت برنداشت.