در آمد (زندگي من در يك نگاه)

در خانواده‌اي مسيحي و معتقد در شهر بغداد به دنيا آمدم؛ خانواده‌اي كه با همه وجود، به آموزه ها و فرامين كليسا پايبند بودند. از اين رو، من نيز در شمار پيروان ديني قرار گرفتم كه گذشتگانم با آن زندگي كرده بودند.
در آغازين روزهاي زندگي، چون ديگر كودكان، مرا غسل تعميد(1) دادند و در هفت سالگي، پدرم مرا براي يادگيري نماز و برخي مناسك و سرودهاي ديني به كليسا فرستاد.(2)
اين دوره يكي از زيباترين و شورانگيزترين دوره‌هاي زندگي‌ام بود و چيزهاي زيادي را ياد گرفتم.
فضاي كليسا، ايجاد انگيزه و پشتيباني خانواده و همچنين علاقه مندي كودك به فراگيري دانش و نشان دادن خود، از عوامل مهمي بودند كه رفته رفته شخصيت كودك مسيحي را مي‌ساختند. اگر بگويم كه همواره خاطرات آن دوره در ذهنم جاي دارد، سخن به گزاف نگفته‌ام. اكنون نيز با برخي از مناسك و سرودهاي ديني آن دوره همراه و همنشين هستم.
پس از رسيدن به بلوغ و شكوفايي شخصيت، آموزه‌هاي كليسا در جانم رسوخ يافت. پياپي مناسك ديني؛ مانند نماز و روزه را به جاي مي‌آوردم و به طور منظم و به ويژه عصر روز يكشنبه (جهت مراسم نماز عشاي رباني) به كليسا مي‌رفتم. در همان زمان، چگونگي توبه و طلب بخشايش از پروردگار را آموختم؛ كاري كه به وسيله «اعتراف» (3) در كليسا و در برابر پدر روحاني انجام مي‌شود. در اين مراسم پدر روحاني درون يك اتاقك چوبي با مساحتي به اندازه تقريبي يك متر مربع كه با پرده‌اي پوشيده شده، مي‌نشيند؛ در دو طرف اين اتاقك دو پنجره كوچك، يكي براي آقايان و ديگري براي خانم‌ها وجود دارد و ما در مقابل پدر روحاني مي‌نشينيم و به گناهان خود اعتراف مي‌كنيم. وي پس از شنيدن اعتراف ما، از ما مي‌خواهد كه ديگر به سوي گناهان باز نگرديم و به وسيله برخي از مناسك ديني مانند نماز، و دعا مجازات مان مي‌كند.
عشق من به مسيحيت، هنگامي افزايش يافت كه پدرم، برادر كوچك مرا به «دير» (4) فرستاد تا مشغول آموختن علوم ديني براي رسيدن به مقام «كشيشي» شود. برادرم در سال فقط يكبار، آن هم براي مدت كوتاهي به خانه مي‌آمد؛ از اين رو، پدرم هر از چند گاهي مرا براي ديدن او به دير مي‌فرستاد. فضاي آنجا بر جانم اثر مي‌گذاشت. از برادرم درباره موضوعات درسي دير و چگونگي آموزش در آنجا مي‌پرسيدم. او از مسايل بسياري سخن مي‌گفت كه در آن زمان چيزي از آن‌ها نمي‌فهميدم و پنهان نمي‌كنم كه از عمق جانم به اين گونه زندگي آرام به دور از مردم دنيا، غبطه مي‌خوردم.
پس از بيست سالگي درباره آموزه‌هاي مسيحيت بيشتر انديشيدم؛ اما صد افسوس كه اين انديشه نه با بيداري و جست و جو گري، كه با تقليد كوركورانه همراه بود. همه تعاليم كليسا را صحيح و يقيني مي‌دانستم و باور داشتم كه اين‌ها آموزه‌هاي عيسي مسيح‌عليه السلام هستند و به ذهنم نيز خطور نمي‌كرد كه روزي از روزها در مورد اين باورها تحقيق و جست و جو كنم. سزاوار سرزنش هم نبودم؛ زيرا بيشتر مردم، چنين وضعيتي داشتند؛ چرا كه فرو رفتن در زندگي مادي و غوطه‌ور شدن در امور دنيوي، وضعيت تفكر را به سمت و سوي خاصي هدايت مي‌كند؛ كه در آن، عقل به عنوان نيروي فراهم كننده اسباب زندگي دنيا، مطرح مي‌گردد و سعادت دنيوي به عنوان نهايت آرزوي آدمي شناخته مي‌شود و آخرت، دين، بندگي و هرچه كه از اين مقوله به شمار آيد، يكسره رو به فراموشي مي‌رود. اگر هم چيزي بماند، تنها از روي عادت و تقليد و به دور از هر گونه تفكر و تامل است. بنابراين، حضور مردم در كليسا نه به خاطر فراگيري آموزه‌هاي مسيحيت به شكل صحيح كه تنها براي به جا آوردن مناسك ظاهري كليسا، مانند اعتراف و طلب بخشايش و در بهترين حالت براي شنيدن مواعظ اخلاقي و تربيتي بوده است.
از مهم‌ترين اعتقادات من كه به آن سخت ايمان داشتم، اين بود كه مسيحيت را تنها دين حق و اديان ديگر را خرافه و باطل مي‌دانستم. يهوديت را از آن رو باطل ميپنداشتم كه آن‌ها از مسيح‌عليه السلام پيروي نكردند و از آن جهت، همواره سزاوار خشم پروردگار بوده‌اند. مسلمانان نيز وضعيتي مانند يهود دارند. پيامد اين آموزه آن است كه هر كس مسيحي نباشد، هرچند كار خوب كند، به بهشت نخواهد رفت و هر كس مسيحي بوده، عيسي‌عليه السلام را دوست بدارد و از او پيروي كند، سرانجام به بهشت راه خواهد يافت، اگرچه اعمال او جز گناه نباشد؛ زيرا گناهان و خطاهاي او به سبب مسيح‌عليه السلام بخشيده شده‌اند.
پدرم تصور بسيار بدي از اسلام و مسلمانان داشت. هرگاه سخني از آنان به ميان مي‌آمد، مسلمانان را به بدي ياد مي‌كرد و همواره بازگو كننده داستان‌هايي بود كه در آن‌ها به پيامبر اكرم‌صلي الله عليه وآله توهين مي‌شد.
به ما مي‌گفت كه مسلمانان نسبت به پسر خدا، عيسي مسيح و مادر او مريم، پندار بدي دارند؛ آن دو را تكذيب كرده، مورد استهزا قرار مي‌دهند. از شنيدن صداي قرآن كه از تلويزيون پخش مي‌شد، جلوگيري مي‌كرد. من نيز متاثر از همين فضا، كينه اسلام را به دل گرفته بودم و آن را سراسر خرافه ميپنداشتم؛ دين باطلي كه از جزيره العرب و با صداي مردي به نام محمد آغاز گشت. قرآن را به گفته پدرم، دست نوشته همين پيامبر دروغين مي‌دانستم كه مسلمانان آن را كتاب آسماني و مقدس مي‌پندارند و به دروغ كلام خدا مي‌خوانند. و گمان مي‌كنم كه بيشتر مسيحيان نيز بر همين اعتقادند.
تقدير خداوندي بر آن بود كه لطف و رحمتش مرا فرا گيرد و پس از پيروزي انقلاب اسلامي به ايران بيايم. نور الهي كه از ايران و به دست مصلح بزرگ قرن بيستم، امام خميني‌رحمه الله درخشيدن گرفته بود، مرا نيز در برگرفت. بيداري ديني و باز شناساندن حقايق و معارف اسلامي كه اين انقلاب بار سنگين آن را به دوش گرفته بود، مرا نيز از خواب غفلت بيدار كرد و سبب گشت تا به فطرت و عقل سليم بازگردم و راهي نو را آغاز كنم.
آمدن به ايران و دوري از خانواده، فرصت مناسبي را براي ديدار برخي از مسلمانان عراقي در ايران و تحقيق و جست و جو در پاره‌اي از مسايل اسلامي فراهم آورد. جلسات متعددي با آن‌ها بر قرار مي‌شد كه غالبا با آرامش پايان نمي‌يافت؛ زيرا اشكالات و پرسش‌هايي درباره آموزه‌هاي مسيحيت مطرح مي‌گشت كه در دادن پاسخ به آن‌ها خود را ناتوان مي‌يافتم، بدين خاطر، همواره ادعا مي‌كردم كه دانشمندان مسيحي و پدران كليسا توان پاسخ‌گويي به اين پرسش‌ها و اشكالات را دارند. دوستان مسلماني كه در جلسه شركت مي‌كردند، غالبا تاكيد مي‌ورزيدند كه آموزه‌هاي مسيحيت، مانند بنوت،(5) تجسيد، تثليث و مانند آن در تناقض با عقل است و پاسخ من آن بود كه اين آموزه ها از اسرار دين مسيح اند و جز مسيحي مخلصي كه روح القدس او را دريافته باشد، كسي آن را درك نخواهد كرد.
مدتي را به مطالعه اعتقادات اسلامي گذراندم. در ميان مجموعه آثاري كه مي‌خواندم، قرآن كريم در من شوقي وافر ايجاد مي‌كرد و آن‌گاه اين اشتياق روز افزون شد كه دانستم قرآن در موارد گوناگوني، از عيسي مسيح‌عليه السلام و مادر او مريم عذرا عليها السلام سخن به ميان آورده است. از اوصاف با شكوهي كه اين كتاب آسماني در مورد مسيح‌عليه السلام و مادرش به كار برده، سخت تعجب كردم؛ زيرا پيش از آن گمان مي‌بردم كه مسلمانان نسبت به عيسي و مريم‌عليهما السلام بد مي‌گويند؛ اما پس از خواندن قرآن دريافتم كه داستان كاملا به گونه ديگري است.
در خلال بررسي‌هاي قرآني دريافتم كه چگونه قرآن با دلايل قوي، آموزه‌هاي اساسي مسيحيت را زير سوال مي‌برد. در همين جا بود كه احساس كردم به افكار اسلامي و آموزه‌هاي اين دين آسماني تمايل پيدا كرده‌ام؛ اما همچنان اين امر را پوشيده نگاه مي‌داشتم تا بتوانم در جريان ديدار هايم با برادران مسلمان به پرسش‌هاي ديگري كه در ذهن داشتم، بپردازم و براي آن‌ها پاسخي جست و جو كنم.
روزها مي‌گذشت و هرچه بيشتر جست و جو مي‌كردم، اشتياقم افزون‌تر مي‌گشت. زندگي‌ام با نگراني و اضطراب همراه گشته بود و نمي‌دانستم چه بايد بكنم. آن‌گاه كه ديدم يكي از علما در باب هدايت انسان و موانع آن سخن مي‌گويد و به آيه: «فبشرْ عباد * الذين يسْتمعون الْقوْل فيتبعون احْسنه»؛(6) «بندگان مرا بشارت بده؛ همان كساني كه سخنان را مي‌شنوند و از نيكوترين آن‌ها پيروي مي‌كنند.» استناد مي‌كند، احساس كردم كه عقلم در برابر دلايل قوي اسلام، تسليم گشته و قلبم دل باخته دين خدا شده و نوايي ديگر سر داده است و نيز احساس كردم كه آموزه‌هاي اسلامي با فطرت آدمي سازگارتر از اعتقادات كليسايند. افزون بر اين‌ها، رفت و آمد با مسلمانان و احترام فراوان آنان نسبت به عيسي و مادر او مريم‌عليهما السلام، به ويژه در بحث‌ها و مناقشات مرا به شگفت وا مي‌داشت؛ هر گاه نام آن‌ها را به زبان مي‌آوردند، با درود و ثنا همراه مي‌ساختند. همچنين احاديث زيادي از پيامبر اسلام‌صلي الله عليه وآله و ايمه دين عليهم السلام در مدح مسيح و مريم‌عليهما السلام نقل مي‌كردند. اين‌ها همه سبب گشت تا كينه و دشمني نسبت به اسلام، جاي خود را به عشق و دوستي بدهد.
آري، در درونم غوغايي بر پا بود.(7) موجي از شادي و ترس، مرا همراه خود ساخته بود. لشكريان رحمان و سربازان شيطان، كارزاري راستين را تجربه مي‌كردند. از يك سو، اين لشكريان رحمان بودند كه مرا به اطاعت از نداي درون و آواي فطرت فرا مي‌خواندند و از سوي ديگر، سربازان شيطان قرار داشتند و ترسي در دلم ايجاد مي‌كردند كه چگونه مي‌خواهي خود را از دين پدرانت دور سازي! پيوسته در گوشم مي‌خواندند كه آيا تنها تو به اين حقايق دست پيدا كرده‌اي و همه گذشتگان تو از آن غافل بوده‌اند؟ اگر اسلام بياوري، آيا مي‌تواني خانواده‌ات را با اين حقيقت آگاه كني؟ اگر آنان بفهمند كه از دينشان دست برداشته و اسلام را اختيار كرده‌اي، آيا در بين آن‌ها با آن همه دشمني‌شان نسبت به اسلام ديگر جايي خواهي داشت؟
همه اين وسوسه‌ها، آرام و قرار را از من ربوده بود و نمي‌گذاشت كه به حقيقت اعتراف كنم و در برابر آن سر خضوع و تسليم فرود آورم.
هرچه مي‌گذشت غوغاي درونم، طوفاني تر مي‌شد، حتي يادم هست كه سه روز از خوردن و آشاميدن باز ماندم. بي‌خوابي، افزون بر گرسنگي و تشنگي، آرامشم را بر هم زده بود؛ به ويژه آن‌كه در آن هنگام، بسيار جوان بودم و طبيعي بود كه نتوانم بر خود مسلط باشم و آرامشم را نگاه دارم.
در يكي از شب‌ها، به درگاه آن رازدار بي‌نياز پناه بردم، دست نياز به سوي او گشودم، سفره دلم را نزد او گستردم و اشك‌هاي چشمم را غبار شوي راه او قرار دادم. با هرچه هستي‌ام بود، از او خواستم كه مرا از اين گرفتاري و درد برهاند و آن راه كه به او مي‌رسد را در برابرم بگشايد. صبح آن روز چنان توان و شعفي در خود حس مي‌كردم كه تا پيش از آن چنان نيرويي را در درون خود سراغ نداشتم. آري، خداي بزرگ چنان سينه گشاده اي به من هديه كرده بود كه به آساني مي‌توانستم همه وسوسه‌ها و موانع را كنار بزنم و در كمال آرامش، سخت‌ترين تصميم زندگي‌ام را بگيرم و آن پذيرش حق و حقيقت و دين اسلام و دوري از دين تقليدي پدرانم بود. آري، اين چنين بود كه تولدي دوباره يافتم و زندگي تازه‌اي را آغاز كردم.(8)
پس از آن، چند سالي را به مطالعه دقيق اصول، فروع، آرا و احكام دين اسلام گذراندم. مسيحيت را نيز از ياد نبردم و با دقت بيشتري آن را مورد بازخواني قرار دادم. آن‌گاه به مقايسه دين گذشته و دين كنوني ام پرداختم. در خلال اين مطالعات تطبيقي بود كه حق را واضح و آشكار چون نور خورشيد يافتم و يقين كردم كه بسياري از آموزه‌هاي مسيحيت با عقل ناسازگار است و برعكس، اسلام تا چه اندازه ديني عقلاني است و پايه‌هاي اساسي اعتقادي آن مانند توحيد بر مباني محكم عقلي استوار است و دريافتم كه آنچه مانع اساسي در راه پذيرفتن حق مي‌باشد، تعصب، ناداني و پيروي از هواي نفس و غفلت است.
در اين كتاب كوشيده‌ام تا به آموزه‌هاي مسيحيت و ميزان هماهنگي آن‌ها با عقل اشاره كنم. همچنين به پاره‌اي از اعتقادات اسلامي و اشكالاتي كه در برابر آن‌ها قرار دارد، پرداخته‌ام. افزون بر آن، تلاش كرده‌ام كه در بحث‌ها از روش علمي بهره بگيرم و از مدار گفت و گويي هدفمند و دانش محور خارج نگردم تا خواننده گرامي بتواند با حقايقي درباره مسيحيت آشنا گردد.