8 - امام على بن موسى الرضا عليه السلام پيشواى هشتم اسلام

ولادت : 11 ذى القعده اسل 148 هجرى
شهادت : آخر صفر سال 203 هجرى
مدت عمر شريفش : 55 سال
ننحوه شهادت : خوردن خرماى مسموم به اجبار ماءمون
امام على بن موسى الرضا عليه السلام ملقب به (الرضا)، (الصابر) و (الزكى ) و مكنى به : (ابوالحسن )، هشتمين پيشواى اسلام . ولادت باسعادت آن حضرت يازدهم ذوالقعده سال 148 هجرى و شهادت آن بزرگوار آخر صفر سال 203 هجرى مى باشد. امامت آن جناب نيز در ادامه اعصار تاريك و پر از توطئه رژيم نابكار عباسيان است و ميدانيم كه هارون و مامون عباسى از مزورترين خلفا اين سلسله خبيثه بشمار مى روند.
پيچيده ترين توطئه مامون عباسى ، طرح مسئله ولايت عهدى است كه امام هشتم براى خنثى كردن آن جان خويش را فدا كرد. براى روشن ساختن اين توطئه پيچيده و اقدام شگفت امام رضا عليه السلام ، تحليلى را كه اسلام شناس بزرگ معاصر مرحوم دكتر على شريعتى (رحمه الله عليه ) از مسئله ولايت عهدى نموده است ، مى آوريم :
(... دامنه كار امام رضا عليه السلام در حدى است كه برابر امام حسين ، دريا در برابر يك چشمه مى باشد، و اگر كار امام رضا نبود، آن چشمه هم در تاريخ خشك شده و اثرش از بين رفته بود. وقتى كه سياست پيچيده مى شود، هم عوامل فريبى (كه ساده ترين كار است ) امكانش از بين مى رود و هم متاءسفانه تشخيص مردم مشكل مى شود و سرگيجه مى گيرند كه : (قصه چيست )؟ و هم مسئوليت آدم مسئول از همه سنگين تر مى شود. ولى وقتى كه مثل يزيد وامام حسين يك بعدى و سر راست است و يك مرد كثيف و گند و جلاد (كه ممكن است روى تخت خليفه ، شعار مسيحيت هم بدهد) شمشيرش را بيرون كشيده و مى گويد: همه بايد به قلب بيعت كنند، بيعت مى كنى يا نه ؟ معلوم است كه امام حسين بايد بگويد (نه ) و (نه ) هم گفته و قهرمان هم شده است . تشخيص خيلى ساده است ، ايمان آوردن به آن هم ساده است و قهرمان شدن امام حسين هم خيلى ساده است ؛ كافى است از جانش بگذرد.
بله ، براى او كار خيلى مشكلى نيست
اما وقتى مثل كار امام رضا مى شود، خيلى پيچيده مى شود: از او دعوت شده كه به او كلك بزنند، آلوده اش كننند و يك عده شيعه را هم به هواى او آرام كنند تا شميشرها را بگذارند و تسليم خليفه شوند. هدف اين است . و امام رضا هم فهميده مى بيند كه اگر بگويد (نه )، باعث مى شود كه خودش (مثل صدها نفر ديگر) در گوشه خانه اش زندانى و بميرد و هيچ كس هم خبردار نشود كه او كى بود، چه بود و خانواده اش ‍ چه مى گفت . چرا كه تمام افكار عمومى هم در اختيار و در سلطه تبليغات دستگاه است . اگر بگويد (بله ) و جهه اش در افكار عمومى خراب شده و شخصيت پاك قهرمانى اش آلوده شده ، اما امكان خدمت بزرگى در راه اين انديشه و اين نهضت بدست آورده ، حال چكار كند؟ اينجا مسئوليت اعتقادى و وجهه اجتماعى اش با هم تضاد دارند. چقدر انتخاب مشكل است ! غير از امام حسين است كه هر دويش يكى است : مسئوليتش شهيد شدن است و وجهه اش هم در شهيد شدن است . هر دو بر هم منطبق شده و تكليفش معلوم است . تكليف مردم هم معلوم است و هيچ كس هم دچار اشتباه نشده .
او بجاى همه اين حرف ها، مى گويد: من از پدرم شنيدم ، او از پدرش ، او از پدرش ... و او از محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و او از خدا كه ...
حديث مهم نيست ، سلسله حديث مهم است ؛ در برابر سلسله بنى عباس كه : من ماءمونم ... پسر هادى ام ... پسر منصورم ... پسر مثلا سفاحم ،... پسر عباس بن عبدالمطلب ، و غير از اين سلسله ، كسى سلسله ديگرى را نمى شناسد، او سلسله تازه اى مطرح كرده كه اصلا به بنى عباس نمى خورد، يك سره به خدا مى خورد. اين سلسله اش خيلى مهم است ؛ يعنى رژيمى در برابر رژيم ديگرى مطرح است .
خوب ، حال اين رژيمى كه مطرح كرده ، پيشتوانه اش چيست ؟ ارزشش ‍ چيست ؟ اين است كه كلمه ( لا اله الا الله حصنى فمن دخل حصنى امن من عذابى ) شعارش اين است . مگر حرف ، مفت تر از اين مى شود؟ مگر خليفه لااله الاالله نمى گويد؟
خليفه تمام شمشيرهايى را كه در شرق و غرب مى زند، براى لااله الاالله است ، پس معلوم مى شود كه دارد حرف تازه اى مى رند؛ براى مسلمان ها حرف تازه اى مى گويد. در نيشابور شعار لااله الاالله در سال 197 هجرى چه حرف تازه اى است ؟اين كه ديگر سلسله حديث نمى خواهد!
آيا اين در افكار عمومى مطرح نمى كند كه مى خواهد بگويد: لااله الاالله حاكم و رايج چرند است ؛ همان طور كه (محمد) (صلى الله عليه و آله )
از (حرا) آمدو لااله الاالله تازه اى گفت ، من از آن گوشه مدينه آمدم تا به شماها كه ظاهراتوحيدى و (لااله الاالله )ى هستيد، حديث تازه اى را كه نشنيده ايد بگويم .
خود اين نشان مى دهد كه چنين عكس العملى در افكار عمومى دارد، بخصوص كه بعد از مدتى مى ايستد،و همه تعجب مى كنند كه چه حرفى مى خواهد بگويد! بعد مى گويد كه : ( اما بشرطها و شروطها و انا من شروطها.) خودش را كه سيدى است كه از مدينه آورده و به او پست داده اند، وصل مى كند به قبول و تحقق عينى : لااله الاالله . بعد هم نه اسمى از خليفه برده ، و نه از ولايت عهدى خودش و نه از هيچ چيز ديگر. و در نيشابور دوازده هزار نفر هم نوشته اند (در آن موقع ، نيشابور مركز فرهنگ است ). از نيشابور وارد كه شد، اوضاعش پس بود: (ماءمون ) فهميد كه چه بلايى به سرش آمده ، و امام به عنوان يك ماءموريت آمده . دليلش اين كه كسى كه (ولى عهد) مى شود، اولين كارى كه بفكرش مى رسد اين است كه زن و بچه اش را از مدينه بردارد و بياورد و در كاخى در (مرو) يا (طوس ) (كاخ ولى عهد) بنشيند. او نه تنها زن و بچه اش را نياورده ، بلكه آنها را نشانده و گفته : براى من همين الان عزابگيريد، در حضور خودم براى مرگم عزادارى كنيد! (ببينيد كه نمايش چقدر آگاهانه است !)
بعد در مرو چنان ضربه را مى زند كه ماءمونى كه مى خواهد از وجهه عزيز بنى هاشم و اين پسر پيغمبر، نقاب سبزى بر چهره كريه و زشت خودش ‍ بپوشاند و خودش را به شورشيان شيعه كه به آنجا آمده اند، مقدس نشان دهد، در محظورى قرار مى گيرد كه ناچار مى شود آن نقاب را از روى خودش بردارد و نه تنها خودش را قاتل امام كند، بلكه در سراسر ايران به قتل عام همه شيعه ها و همه بنى هاشم فرمان دهد.
و بعد مى بينيم از رى و تمام شمال ايران و خراسان گرفته تا هند و عشق آباد و... همه در زمان ماءمون قتل عام شده و تا سالها فدائى هاى اين ها كه به كوهها و دهات پناه برده بودند، هم دعوت كننده توده هاى روستائى به انقلاب شيعى بودند (دنباله كار امام رضا) و هم در سنگرها مقاومت مى كردند و هميشه هم تحت تعقيب ماءمورين خليفه اى بودند كه مى خواست خودش را هم دست و همداستان و تاءييد شونده بوسيله بنى هاشم قرار بدهد يعنى يك مرتبه ماءمورين زيرك هوشيار فيلسوف متظاهر به اهل بيت را بصورت بدترين جلادى كه يزيد بگردش ‍ نمى رسيد، در آورند، چه كسى درش آورد؟ جز همان ضربه اى كه امام رضا عليه السلام بصورت كثيف ترين ماءمور و خليفه بنى عباس و بنى اميه در آمد. آثارى كه اين ، بعد از مرگ امام رضا گذاشت ، اين بود كه يك مرتبه همه چيز عوض شد، صف بندى مشخص شد و موج موج بنى هاشم كه از طرف عراق و مدينه بطرف ايران مى آمدند، همه ناچار بدرگيرى با حكومت شدند و همه شهيد شدند. امام رضا عليه السلام يك جنگ شيعه - خليفه در سطح تمام كشورهاى اسلامى راه انداخت . در صورتى كه چنين از زمان ... يا ماءمون ماليده بود. در زمان امام رضا جنگ شيعه و خليفه ، امامت و خلافت ، اصلا ماليده بود. از بعد از امام حسين (اسل شصت و يك ) ديگر جنگى نبود. حالا سال دويست و سه است . يعنى صد و چهل سال ، ديگر از امامت خبرى نيست ؛ صد و چهل سال ، يعنى پنج - شش نسل ، با تبليغات دستگاه پرورش يافتند و كسى اسم اينها را نشنيد؛ تا اين كه حضرت دو مرتبه مسئله را مطرح كرد، آنهم در سطحى كه ماءمون تمام ايران تا اردن و مصر را به قتل عام و به موج خون كشاند. اين غير از امام حسين است كه در پشت (كوفه ) با (عبيدالله زياد) درگيرى پيدا كرد و از صبح تا عصر كشتند و آنجا دفن كردند و تمام شد و بعد خاطره اى در بعضى ها (كه از آنجا مى روند) مانده بود. اين ، بعد از داستان امام رضا است كه داستان امام حسين هم در چنين زمينه اى طنين مى اندازد و گسترش پيدا مى كند.) (101)