مصاحبه ي آيتي به مستر هامفري (قنسول انگليس)
آيتي خود مي نويسد:
يكي ديگر از قصص برجسته ملاقات و مصاحبه اي است كه بين من و مستر هامفري صورت بست، شايد گمان كنيد كه مقصود من هامفري قنسول آمريكاست، نخير! مقصود من هامفري انگليسي است...
چون از سفر لندن به ايران بازگشتم بعد از آن همه خدعه ها و دروغ ها كه از طالب و مطلوب هر دو كشف كرده بودم ديگر طاقت سكوت نداشتم، لاجرم قلم «كشف الحيل» را به دست گرفتم، يكي
از هزار يا اندكي از بسيار حيله هاي رؤساي بهايي را نوشته جلد اول «كشف الحيل» را چاپ و منتشر كردم و مانند توپ در شرق و غرب صدا كرد.
روزي مرحوم دكتر سعيد خان كردستاني به من گفت: مستر هامفري، منشي و مترجم قنسول انگليس، مايل است تو را ملاقات كند. با اين كه حدس زدم نقشه ي غريبي در كار است، رفتم به قلهك، در باغ سفارت، مستر را ملاقات كردم. گويا «هاوارت» قنسول بود. بعد از آن كه بهائيان سفارت، مانند عبدالحسين نعيمي، منشي اول و احمد صميمي، منشي چندم از ديدن من مضطرب شدند، براي رفع وحشت ايشان گفتم: با مستر هامفري كار دارم، يعني او با من كار دارد. لذا به او خبر دادند، آمد و فرمان داد و صندلي آوردند، زير چنار بزرگي كه پيش اندرون و پشت قنسولگري است و با اطاق قنسول اندكي فاصله داشت گذاشتند. نشستم و بعد از چايي و سيگار مشغول صحبت شديم.
«مستر» فارسي خوب مي دانست. آدم خوبي هم بود ولي مأمور است و المأمور معذور! نخستين سخنش اين بود كه چه شد كه از بهائيت منصرف شديد؟... گفتم: من ضمير و وجدان خودم را به «عباس افندي» و مريدانش نفروخته بودم، بلكه رفته بودم كه اگر حق است و موجب افتخار ايران است به او خدمت كنم و آن قدر پايداري كنم كه حتي اگر پاي شهادت در ميان آيد بايستم تا شهيد شوم و اگر باطل و دروغ است ملت ايران را بيدار و آگاه نمايم تا فريب نخورند. بدبختانه هر چه نزديك تر شدم و هر چه محرم تر،
بيشتر بر دروغ ها و... آگاه شدم. لهذا از آن راهي كه آمده بودم بازگشتم و خوشبختانه مدارك دروغ و تقلب را به حد كافي به دست آوردم و موفق شدم كه سه جلد كشف الحيل تنظيم كنم.
وقتي كه فهميد كه در مخالفت جدي هستم و هنوز دو جلد ديگر كشف الحيل، زير قلم و طبع و نشر دارم، لهجه ي خود را تغيير داد و گفت: خوب كرديد! پدرسوخته ها بازي درآورده اند! بعد گفت: اين جلد اول كه چاپ كرده ايد من تمامش را خواندم، خيلي خوب نوشته ايد. من از اين تعريف خود را نباختم، زيرا يقين داشتم مقصد ديگري دارد كه عاقبت بروز خواهد كرد.
قهوه پيش آمد و تا قهوه صرف مي شد او تهيه اغفال براي من مي ديد و من تهيه جواب. چون قهوه تمام شد، ناگهان رو به من كرده و گفت: حالا مي خواهيد چه كنيد؟ به من بگوييد تا شما را كمك كنم! گفتم: من كاري ندارم كه كمك لازم باشد. من وظيفه اي داشتم، انجام دادم. گفت: شما خيال نمي كنيد كه وظيفه داريد اينها را از ميان برداريد؟ درست بياييد ميدان، ما هم كمك مي دهيم، يعني بابي كشي راه بيندازيم! من از اين سخن فهميدم كه هر چه بابي كشته شده انگشت آقايان در كار بوده؛ فقط براي اين كه ملت را بد نام كنند و ايراني را وحشي قلمداد نمايند و بگويند ايراني قيم لازم دارد و بايد هميشه در امور داخلي آن دخالت كنيم.
قدري فكر كردم، قدري سر تكان دادم، بالاخره گفتم: جناب مستر! من عقيده دارم هر چه تا كنون واقع شده غلط بوده و اگر از اول ايرانيان به ميل خود و يا تحريك ديگران پا پي آنها نشده بودند،
خود به خود از بين مي رفتند اما تعرض سبب بقاي ايشان شد.
از اين جواب خصوصا از كلمه تحريك ديگران چنان رنگش بر افروخت كه گويي يك قرابه شراب نوشيده، من تبسم كنان سيگاري آتش زدم، خاطرم نيست كه خودم كشيدم يا به او تعارف كردم و در هر صورت هيجاني كه در فكرش وارد شده بود فرونشست و خواه ناخواه گفته ي مرا تصديق كرد.
بعد از لحظه اي رنگ نيرنگ را عوض كرد و درصدد تبليغ من برآمد، گفت: حرف هاي شما عاقلانه است و آلوده به تعصب بي جا نيست. حالا كه اين طور است، يك پيشنهاد مي كنم، اميدوارم بپسنديد. گفتم: بفرماييد گفت: بياييد حرف هاي خوب بهاءالله را ترويج كنيد بدون اين كه بگوييد از كيست. حرف هاي بدش هم براي خودش، گور پدرش! گفتم: حرف هاي خوبش كدام است؟ گفت: يكي اين حرف كه گفته وطن خواهي افتخاري ندارد، عربيش چيست؟ گفتم: «ليس الفخر لمن يحب الوطن» گفت: آفرين اين حرف خوبي است شما به لندن رفته ايد؟ گفتم: آري! گفت: آن جا را وطن خود بدانيد. من هم در اين جا كه هستم ايران را وطن خود مي دانم. ديگر لازم نيست براي وطن معيني با هم بجنگيم!
من از اين سخن چند دقيقه سكوت كرده، سپس گفتم: متأسفانه بايد بگويم كه به عقيده من بدترين حرف هاي بهاء الله همين حرف و نظاير اين حرف است، گفت: چرا؟ گفتم: براي اين كه ما ايرانيان چندي است كه در وطن خواهي لاابالي شده ايم و از اين راه ضررهاي بسيار برده ايم و احتياج داريم به رهبري كه ما را بهوطن خواهي دعوت كند و به دوستي ميهن، پرورش دهد و شما مي گوييد اين اندك حب وطن هم كه طبيعي هر انسان بلكه حيوان است، رها كنيم.
مثل مشهور است كه مرگ حق است ولي براي همسايه. شما كه ما را به ترك وطن خواهي مي خوانيد چرا خودتان وطن خواهي را ملغي نمي كنيد؟ گفت: ما حاضريم. گفتم: در اين جا كه وطن شما نيست حاضريد ولي محيط لندن اگر كسي اين حرف را بزند و بدانند كه مؤثر مي شود سرب به حلقش مي ريزند.
در اين جا استدلالم گرم شد و منتظر جواب نمانده، گفتم: جناب مستر! من بچه نيستم و بي تجربه هم نيستم. ما اگر وطن خود را نخواهيم شما مي خواهيد! گفت: ما؟ گفتم: شماي نوعي، يعني شما روس ها، ترك ها، حتي افغان ها. جناب مستر! اين چه پيشنهادي است؟ شما اگر با ما دوست باشيد بايد بگوييد بهاء و بهايي را اگر براي همين يك حرفش هم باشد بايد از خود برانيم و بطلان او را با همين دليل گوشزد عالميان كنيم.
همين كه سخن به اين جا رسيد و يقين كرد كه هر دو نيرنگش بي نتيجه اند از جا برخاست و گفت: وري گود (خيلي خوب) باز هم با هم صحبت مي كنيم. اما تا امروز كه بيست و پنج سال گذشته ديگر ايشان را نديدم و حتي از حيات و ممات او هم خبر ندارم و اگر هم به هم برسيم چنان كه عادت انگليس ها هست منتهاي لطفش همين است كه بگويد: شما هنوز زنده هستيد؟