عبدالحسين آيتي ملقب به آواره

يكي از كساني كه سال ها در راه فرقه ي بهايي قدم زده و در پيشبرد اهداف آنان مجدانه مي كوشيد تا به حدي كه از بزرگ ترين مبلغين و معلمان بهايي شد عبدالحسين آيتي است. با نگاهي اجمالي به كتاب «كشف الحيل» كه تأليف همين شخص است مي توان فهميد كه او تا چه اندازه خويش را وقف اشاعه ي عقايد و افكار اين فرقه كرده است.
اسم اصلي اش حاج شيخ عبدالحسين آيتي تفتي است و از خانواده ي علماي يزد و صاحب فاميلي جليل بوده و تا سن سي سالگي مصدر امور شرعيه از امامت و رياست و اهل محراب و منبر بوده و در سن سي سالگي برخوردي به مطالب بهائيان كرده و بهايي مي شود و كم كم در صف اول و رئيس مبلغين و مدرس درس تبليغ و مصنف و مؤلف ايشان مي گردد و بعضي او را از ابوالفضل گلپايگاني (مغز متفكر بهائيان) بالاتر مي دانند و سفرهايي به اطراف ايران و جهان مي كند، من جمله دو مرتبه به عثماني، دو مرتبه به قفقاز، يك مرتبه به تركستان، چهار ماه به اروپا و يازده ماه به مصر و غيره، او خود مي گويد:
در سنه 1320[قمري]كه سنم 33[سال]بود ملاقات هاي محرمانه اي با بعضي از مبلغين بهايي انجام دادم و از پيشرفت امر
بهايي حرف هاي عجيبي شنيدم و قصد تهران را كردم و معاشرت چند روزه ام با بهائيان شهرتي يافته و متهم شدم و بعضي از آخوندهاي كم سواد و بي تدبير تفت هم غنيمت شمرده، كينه ي ديرينه را كه در مقام رقابت با من داشتند از سينه بيرون ريختند و آتش فتنه را دامن زدند و مسافرت مرا تاييد كردند و كار به مهاجرت منتهي شد و بهائيان تهران آغوش باز كرده، مرا پذيرفتند.
در سال 1321[قمري]به اردستان سفر كردم و پس از هشت ماه به سمت كمره گلپايگان و همدان و كردستان حركت كردم و در سال 1322[قمري]عمامه را به كلاه تبديل كردم و در بعضي از كارها از قبيل دفترداري اداره باقراف وارد شدم و سپس به رشت سفر كرده و ده ماه در رشت منشي او بودم و باز به طهران برگشتم و چندي در اردستان به تأسيس مدرسه پرداختم و سپس به كاشان آمدم، مقدمات مدرسه وحدت بشر را تقديم و تمهيد كردم و از آن به بعد در هر شهر و قريه و قصبه اي مسافرت كردم و در سال 1325[قمري]كه تازه علم مشروطيت بلند شده بود به عكا رفتم و هجده روز نزد عبدالبهاء به سر بردم و به ايران برگشتم و در سال 1325[قمري]در بحبوحه ي جنگ بين الملل باز به عكا سفر كردم و سه ماه نزد او ماندم و در مراجعت از اين سفر به نگارش كتاب تاريخي كه اول نامش را «مآثر البهائيه» ناميدم و شروع كردم و بعدا به «كواكب الدريه» موسوم شده در دو مجلد، و در طول اين مدت چنان طرف التفات عبدالبهاء شدم كه سالي سه الي چهار لوح براي من مي فرستاد كه تعداد آنها به پنجاه لوح رسيد و نمونه آنها چنين است:
1- «اي آواره ي عبدالبهاء! سرگشته كوه و بياباني و گم گشته ي باديه و صحرا! اين چه موهبتي است و اين چه منقبتي! الخ.»
2- «اي سمي عبدالبهاء! تو عبدالحسني و من عبدالبهاء، اين هر دو يك عنوان است و اين عنوان آيت تقديس در ملكوت رحمان، زيرا عبوديت جمال مبارك نور جبين مبين است و زينت حقايق مقدسه ي اعلا عليين، پس تو نيز بايد مانند عبدالبهاء در هر دمي در دام بلايي افتي و در هر نفسي اسير قفسي گردي، اين دليل بر قبول در درگاه رب غفور است چون رو از غير حق بتافتي و از تفت خروج يافتي. الخ.»
3- «الهي! الهي! ان عبدالحسين قد نادي اهل المشرقين... الخ.»
4- «آنچه از قريحه ي الهام صريحه ي آن جناب صادر شده بود ملاحظه گرديد... الخ.»
5- «اي بنده ي ثابت قدم جمال قدم!»
6- «اي مبلغ امر الله!»
7- «اي ناشر نفحات الانس!»
8- «رئيس مركز امور تبليغي!».
در سال 1340 كه در تهران بودم، پس از فوت عبدالبهاء و جلوس شوقي افندي تلگرافا احضار شدم و از راه بادكوبه به اسلامبول عازم شدم و از آن جا به حيفا و بعد به اروپا مسافرت كردم و شوقي افندي لوحي به انگليسي به من داد و مرا فرستاد و چهار ماه در لندن و منچستر و بورمونت و جاهاي ديگر بودم و پس از چهار ماه گردش در فرانسه و انگلستان، مراجعت به شرق كردم و در مصر شروع به
طبع كتاب «كواكب الدريه» كردم و يازده ماه در قاهره ماندم و با هر طبقه دمساز شدم و به قرايي از قبيل اسماعيليه، قرشيه و طنطا سياحت كردم.
در مصر از امر بهايي منصرف شدم و به حيفا رفتم و از شوقي، الواح وصايا را به جديت طلبيدم و سپس در بيروت به اعضاي محفل روحانيشان حقايق را گفتم و شرح مبسوطي براي احمد يزداني نوشتم كه آن را به محفل برده و پس از يك هفته كه به تهران برگشته بودم تكفير نامه را منتشر كردند و تا دو سال چيزي ننوشتم تا دولت قاجار سپري شد و از آن پس شروع به كار كردم و اكنون 16 سال گذشته و شوقي افندي لوح قهريه براي من صادر كرده بود كه «سوف تأخذه زبانية القهر» و به من لقب آواره مرد و دو ناقض حسود داده كه هنوز اين پيش گويي انجام نشده است.
يكي از سياست هاي بهائيان در رابطه با كساني كه از اين فرقه مي بريدند اين بوده است كه بلافاصله او را تكفير و از تمام مجامع بهايي طردش مي كردند و لوحي نيز براي او با نام لوح قهريه صادر مي شد. فضل الله مهتدي (صبحي) نيز جزو كساني است كه مطرود شده و مشمول اين سياست گرديد او در قسمتي از خاطراتش مي نويسد:
محفل روحاني برگي چاپ كرد و پخش كرد... و گفت گذشته از اين كه از آلودگي به هر رسوايي و بدنامي پروا ندارد، با دشمنان كيش بهايي مانند آواره و نيكو رفت و آمد دارد، از اين رو او را به خود راه ندهيد و برانيد و هر جا ديديد رو برگردانيد.
پدرم گفت بهائيان مرا آزار مي دهند. پسران حاجي غلامرضا امين و
چند تن ديگر[را]گماشته اند كه نگران اين در باشند و ببينيد كه تو از اين جا بيرون مي روي يا نه... روزي سر سفره نشسته بوديم، گفت: فضل الله! يا بايد هر چه من مي گويم بي چون و چرا گوش كني، يا از نزد من بروي، من بي درنگ برخواستم و بيرون آمدم.
شب ها خود را به بيرون دروازه يوسف آباد مي رساندم، آن جا باغچه اي بود و تربچه كاشته بودند، برگ هاي تربچه را مي كندم و مي خوردم. دو ماه روزگار من به اين گونه گذشت.
و بايد توجه داشت كه اينان از خاصان درگاه عبدالبهاء بوده اند كه پس از او با استقرار شوقي افندي از اين فرقه رو گردان شدند.
در اين جا بد نيست مصاحبه اي كه آيتي با مستفر هامفري انگليسي نموده است را از كتاب «سر عبدالبهاء» نقل كنيم تا بدانيم كه انگلستان تا چه حد در نفوذ عقايد اين فرقه مؤثر بوده است.