مجالس شعر و رفتار صوفيانه عبدالبهاء

همان گونه كه قبلا ذكر شد حسينعلي بهاء زماني در سليمانيه با نام مستعار درويش محمد روزگار مي گذرانيده است و همچنين پسرش عباس افندي نيز با افكار و اوراد صوفيه آشنايي داشته، لذا در منزل خويش به مناسبت هاي گوناگون محفل شعر و شعر خواني ترتيب مي داده است. فضل الله مهتدي (صبحي) كه صداي خوشي داشته و از خاصان درگاه او بوده است نيز در اين محافل نقش عمده را داشته است. حال قسمتي از خاطرات او را كه در آن، يكي از مجالس به تصوير كشيده شده است را از كتاب «پيام پدر» نقل مي كنيم:
«در شبي گفت: صبحي! از چامه هاي بهاء بخوان، اين چامه را خواندم:
ساقي از غيب بقا برقع برافكن از عذار
تا بنوشم خمر باقي از جمال كردگار
آنچه در خمخانه داري نشكند صفراي عشق
زان شراب معنوي ساقي همي بحري بيار
تا كه بر پرند اطيار وجود از سجن تن
در فضاي لامكان در ظل صاحب اقتدار
مردگانند در اين انجمن اندر ره دوست
اي مسيحاي زمان هان نفسي گرم بر آر
گر خيال جان همي هستت به دل اين جا ميا
وز نثار جان و سردار بيار و هم بيار
رسم ره اين است گر وصل «بهاء» داري طلب
ور نباشي مرد اين ره دور شو زحمت ميار
درويش جهان سوخت از اين نغمه جانسوز الهي
وقت آنست كني زنده از اين ناله زار»
اين شعر از حسينعلي بهاء است و چنان كه ملاحظه مي شود وزن و قافيه ي بعضي از ابيات با يكديگر سازگار نيست و صبحي نيز تذكر مي دهد كه او شعرها را به صورت اوليه خوانده است و عيب از سرودن خود شاعر است! شايد در شعر نيز اعتقادي بر داشتن وزن و قافيه نداشته و مانند كلمات و جملات عربي نظرش اين بوده كه صرف و نحو و قافيه و غير است كه بايد از كلام او تبعيت كند و اين نيز نوعي رهايي از بند است! و نكته ديگر اين كه حسينعلي بهاء خود را با نام درويش معرفي مي كند و الفاظ صوفيانه را در شعر خود وارد مي سازد و دم از شراب معنوي و خمخانه و ساقي و خمر مي آورد. باري! صبحي چنين ادامه مي دهد:
«پس هر شب به فرمان عبدالبهاء چامه هايي از بهاء مي خواندم تا آنچه در چنته داشتم به ته كشيد. در شب چهارم و پنجم همين كه فرمان داد، گفتم: فداي خاك پايت شوم از سخنان خداوند چيزي از بر ندارم، از سخنان سعدي و حافظ چيزي بخوانم؟ فرمود. بخوان! آن گاه با آب و تاب و شور و شادي اين غزل را خواندم:
چشم بدت دور باد اي بديع شمايل
ماه من و شمع جمع و مير قبايل
جلوه كنان مي روي و باز بيايي
سرو نديدم بدين صفت متمايل
هر صفتي را دليل معرفتي هست
روي تو بر قدرت خداست دلايل
قصه ليلي مخوان و غصه مجنون
عشق تو منسوخ كرد ذكر اوايل
نام تو مي رفت و عاشقان بشنيدند
هر دو برقص آمدند سامع و قايل
پرده چه باشد ميان عاشق و معشوق
سد سكندر نه مانع است و نه حايل
گر همه شهرم نگه كنند و ببينند
دست در آغوش يار كرده حمايل
دور به آخر رسيد و عمر به پايان
شوق تو ساكن نگشت و مهر تو زايل
گر تو براني كسم شفيع نباشد
ره به تو دانم دگر به هيچ وسايل
با كه بگويم حكايت غم عشقت
اين همه گفتند و حل نگشت مسايل
سعدي از اين بس نه عاقل است و نه هوشيار
عشق بچربيد بر فنون فضايل
... چنان دلباخته شد كه تكيه بر نيمكت داد و چشم ها را بر هم نهاد و در جهاني ديگر فرو رفت، چون خواندن من پايان يافت پس از دمي كه خاموشي انجمن را فرا گرفته بود ديده بر گشاد و گفت: اي صبحي! غوغا كردي، خوب چامه اي برگزيدي، اين يكي از بهترين سخنان سعدي است ولي اگر از من بپرسي، من اين چامه را دوست دارم. آن گاه با آهنگ آغاز خواندن نمود و با نرمي پاها را بر زمين مي كوبيد:
آب حيات من است خاك سر كوي دوست
گر دو جهان خرمي است ما و غم روي دوست
ولوله در شهر نيست جز شكن زلف يار
فتنه در آفاق نيست جز خم ابروي دوست
داروي عشاق چيست زهر ز دست نگار
مرهم مشتاق چيست زخم ز بازوي دوست
گر بكند لطف او هندوي خويشم لقب
گوش من و تا به حشر حلقه ي گيسوي دوست
گر متفرق شود خاك من اندر جهان
باد نيارد ربود گرد من از كوي دوست
گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قيامت زنم خيمه به پهلوي دوست»