نشانه هاى سه گانه امامت
دهم ـ قطب راوندى روايت كرده از هبة اللّه بن ابى منصور موصلى كه گفت : در ديار ربيعه كاتبى بود نصرانى از اهل كفرتوثا(31) نام اويوسف بن يعقوب بود و مابين اووپـدرم صـداقـت ودوسـتـى بـود پـس وقـتـى وارد شد بر پدرم ، پدرم از او پرسيد كه بـراى چـه در ايـن وقـت آمـدى ؟ گـفـت : مـرا مـتوكل طلبيده ونمى دانم مرا براى چه خواسته الاآنـكـه مـن سـلامـتـى خـود را از خـود خـريـدم بـه صـد اشـرفـى وآن پـول را بـا خـود برداشته ام كه به حضرت على بن محمّد بن رضا عليه السلام بدهم ، پدرم به وى گفت كه موفق شدى در اين قصدى كه كردى . پس آن نصرانى بيرون رفت بـه سـوى مـتـوكـل وبـعـد از چـنـد روز كـمـى بـرگـشـت بـه سـوى مـا خـوشـحـال وشـادان ، پـدرم بـه وى گـفـت كـه خـبـر خـورا بـراى مـا نقل كن .
گفت : رفتم به سرّ من راءى ومن هرگز به سرّ من راءى نرفته بودم ودر خانه اى فرود آمـدم وبـا خـود گـفـتـم خـوب اسـت كـه اين صد اشرفى را برسانم به ابن الرضا عليه السـلام پـيـش از رفتن خود به نزد متوكل وپيش از آنكه كسى بشناسد مرا وبفهمد آمدن مرا ومـعـلوم شـد مرا كه متوكل منع كرده ابن الرضا عليه السلام را از سوار شدن وملازم خانه مـى بـاشـد. پـس بـا خـود گـفـتـم چـه كـنـم مـن مـردى هـسـتـم نـصـرانـى اگـر سـؤ ال كـنـم از خـانـه ابـن الرضـا عـليـه السـلام ايـمـن نـيـسـتـم از آنـكـه اين خبر زودتر به مـتـوكـل بـرسـد وايـن بـاعث شود زيادتى آنچه را كه من از آن مى ترسيدم پس فكر كردم سـاعـتى در امر آن پس در دلم افتاد كه سوار شوم خر خود را وبگردم در بلد وبگذارم خر را بـه حـال خـود هـر كـجـا خواهد برود شايد در بين مطلع شوم بر خانه آن حضرت بدون آنـكـه از احـدى سـؤ ال كنم ، پس پولها را در كاغذى كردم ودر كيسه خود گذاشتم و سوار خـر خـود شدم پس آن حيوان به ميل خود مى رفت تا آنكه از كوچه وبازار گذشت تا رسيد بـه در خـانه اى ايستاد پس كوشش كردم كه برود از جاى خود حركت نكرد. گفتم به غلام خـود كه بپرس اين خانه كيست ؟
گفتند: اين خانه ابن الرضا است ! گفتم : اللّه اكبر، به خدا قسم اين دليل است كافى ، ناگاه خادم سياهى بيرون آمد از خانه وگفت : تويى يوسف پسر يعقوب ؟ گفتم : بلى ! فرمود: فرود آى ، فرود آمدم پس نشانيد مرا در دهليز وخود داخل خانه شد، من در دل خود گفتم اين هم دليلى ديگر بود از كجا اين خادم اسم من را دانست وحـال آنـكـه در ايـن بـلد نـيـسـت كـسـى كـه مـرا بـشـنـاسـد ومـن هـرگـز داخـل ايـن بلند نشده ام . پس خادم بيرون آمد وگفت : صد اشرفى كه در كاغذ كرده اى ودر كـيـسـه گـذاشـتـه اى بـيار، من آن پول را به اودادم وگفتم اين سه .(32) پس بـرگـشت آن خادم وگفت داخل شو، پس وارد شدم بر آن حضرت در حالى كه تنها در مجلس خود نشسته بود، فرمود: اى يوسف ! آيا نرسيد وقت وهنگام هدايت تو؟ گفتم : اى مولاى من ! ظاهر شد براى من از برهان آن قدرى كه در آن كفايت است . فرمود:
هـيهات ! تواسلام نخواهى آورد ولكن اسلام مى آورد پسر توفلان واواز شيعه ما است ، اى يـوسف ! همانا گروهى گمان كرده اند كه ولايت وسرپرستى ودوستى ما نفع نمى بخشد امـثـال شـمـا را دروغ گـفـتـنـد، واللّه ! هـمـانـا نـفـع مـى بـخـشـد امثال تورا، برو به سوى آنچه كه براى آن آمده اى پس به درستى كه خواهى ديد آنچه را كـه دوسـت مـى دارى . يـوسـف گـفـت : پـس رفـتـم بـه سـوى مـتـوكـل ورسيدم به آنچه اراده داشتم پس برگشتم . هبة اللّه راوى گفت : من ملاقات كردم پـسـر اورا بعد از موت پدرش وبه خدا قسم كه اومسلمان وشيعه خوبى بود، پس مرا خبر داد كـه پـدرش بـر حـال نـصـرانيت مرد واواسلام آورد وبعد از مردن پدرش مى گفت كه من بشارت مولاى خود مى باشم .(33)