پانزدهم ـ محمّدبن على بن نعمان كوفى ابوجعفر معروف به (مؤمن الطّاق) و به (احول) نيز
و مـخـالفـيـن ، او را ( شيطان الطاق ) مى گفتند، دكانى داشت در كوفه در موضعى معروف به طاق المحامل ، و در زمان او پول قلبى (تقلّبى ) پيدا شده بود كته كسى نمى شناخت به ملاحظه آنكه باطن آن پولها قلب بود نه ظاهرش لكن به دست او كه مى دادند مـى فـهـمـيـد و بـيـرون مـى آورد قـلب آن را از ايـن جـهـت مـخـالفـيـن او را شـيـطـان الطـاق گفتند.(206) و او يكى از متكلمين است و چند كتاب تصنيف كرده از جمله ( كتاب افعل لاتفعل ) و احتجاج او با زيد بن على عليه السلام و هم محاجّه او با خوارج مشهور است و مكالمات او با ابوحنيفه معروف است .
روزى ابـوحـنـيـفـه به وى گفت كه شما شيعيان اعتقاد به رجعت داريد؟ گفت : بلى ، گفت : پـس پـانـصـد اشـرفـى (درهـم ) بـه من قرض بده و در رجعت كه به دنيا برگشتم از من بـگـيـر، ابـوجـعـفر فرمود از براى من ضامنى بياور كه چون به دنيا بر مى گردى به صـورت انـسـان بـرگـردى تا من پول بدهم ؛ زيرا كه مى ترسم به صورت بوزينه برگردى و من نتوانم از تو وجه خود را دريافت نمايم .(207)
و هم روايت شده كـه چـون حـضـرت صـادق عليه السلام رحلت فرمود، ابوحنيفه به مؤ من الطّاق گفت : يا ابـاجـعـقـر! امـام تو وفات كرد، مؤ من گفت : ( لكِن امامُكَ مِنَ المُنْظَرين اِلى يَوْمِ الْوَقْتِ المَعْلُومِ ) ؛ اگر امام من وفات نمود امام تو شيطان نمى ميرد تا وقت معلوم .
و در ( مجالس المؤ منين ) است كه روزى ابوحنيفه با اصحاب خود در يكى از مجالس نشسته بود كه ابوجعفر از دور پيدا شده و متوجه جانب ايشان شد و چون ابوحنيفه را نظر بـر او افـتـاد از روى تـعـصـب و عناد به اصحاب خود گفت كه قَدْ جاءَكُمُ الشِّيْطانُ؛ يعنى شـيـطـان بـه سـوى شـما آمد. ابوجعفر چون اين سخن بشنيد و نزديك رسيد اين آيه را بر ابوحنيفه و اصحاب او خواند: ( اِنّا اَرْسَلْنَا الشَّياطِينَ عَلَى الْكافِرينَ تَؤُزُّهُمْ اَزّا ) (208) .(209)
و ايـضا مروى است كه چون ضحاك كه يكى از خارجيان بود و در كوفه خروج نمود و نام خـود را امـيـرالمؤ منين نهاد و مردم را به مذهب خود مى خواند، مؤ من الطاق نزد او رفت و چون اصحاب ضحاك او را ديدند بر روى او جستند و او را گرفته نزد صاحب خود بردند، پس مـؤ مـن الطـاق بـه ضحّاك گفت كه من مردى ام كه در دين خود بصيرتى دارم و شنيده ام كه تـو بـه صـفـت عـدل و انـصـاف اتصاف دارى ، بنابراين دوست داشتم كه در اصحاب تو داخـل بـاشـم ، پـس ضـحـاك بـه اصـحاب خود گفت كه اگر اين مرد با ما يار شود كار ما رواجـى خـواهـد يافت آنگاه مؤ من الطاق به ضحاك خطاب نمود و گفت كه چرا تبرا از على بـن ابـى طـالب عـليـه السـلام مـى كـنـى و قـتـل و قـتـال او را حـلال دانسته ايد؟
ضحاك گفت : براى آنكه او حكم گرفت در دين خدا و هركه در دين خداى تـعـالى حـكـم گـيـرد قـتـل و قـتـال او و بـيـزارى از او حلال است ، مؤ من الطاق گفت : پس مرا از اصول دين خود آگاه ساز تا با تو مناظره كنم و هـرگـاه حـجـت تـو بـر حجت من غالب آمد در سلك اصحاب تو درآيم و مناسب آن است كه جهت تـمـيـز صـواب و خـطـاى هـريـك از من و تو در مناظره ، كسى را تعيين كنى تا مخطى را در خـطـاى او ادب نـمـايـد و از بـراى مـصـيـب بـه صـواب حكم نمايد. پس ضحاك به يكى از اصـحـاب خـود اشـاره نـمـود و گـفـت : ايـن مـرد در مـيـان مـن و تـو حـكـم بـاشـد كـه عـالم و فـاضـل اسـت ، مؤ من الطاق گفت :
البته اين مرد را حكم مى سازى در دينى كه من آمده ام تا با تو در آن مناظره نمايم ، ضحاك گفت : بلى ، پس مؤ من الطاق روى به اصحاب ضحاك نـمـوده گـفـت : ايـنـك صـاحب شما حكم گرفت در دين خداى ، ديگر شما دانيد! چون اصحاب ضـحـاك آن مـقـاله را شـنـيـدنـد چـنـدان چـوب و شـمـشـيـر حـواله ضـحـاك نـمـودنـد كه هلاك شد.(210)