ششم ـ دريدن دو شیر دزدى را كه متعرض آن حضرت شد.
و نـيـز در آن كـتـاب و غـيـره اسـت كـه حـضـرت امـام محمدباقر عليه السلام فرمود: وقتى حـضـرت عـلى بـن الحـسـيـن عليه السلام به سفر حج بيرون شد و رفت تا رسيد به يك وادى مـا بـيـن مـكـه و مـدينه پس ناگاه مردى راهزن به آن حضرت برخورد و به آن جناب گـفـت : فـرود آى ، فرمود: مقصود چيست ؟ گفت : تو را بكشم و اموالت برگيرم ! فرمود: هـرچـه دارم بـا تـو قـسمت مى كنم و بر تو حلال مى نمايم . گفت : نه ! فرمود: براى من قـدرى كـه مـرا به مقصد برساند بگذار، قبول نكرد. حضرت فرمود: ( (فَاَيْنَ رَبُّكَ؟ قـالَ نـائِمٌ)، ) پـروردگـار تـو كـجـا اسـت ؟ خـواب اسـت ، در ايـن حال دو شير حاضر شدند يك شير سرش را و آن ديگر پايش را گرفتند و كشيدند، پس حـضرت فرمود: گمان كردى كه پروردگارت از تو در خواب است ؟ يعنى اين است جزاى تو بچش عقوبت خود را.(87)