شرح حال عَدىّ بن حاتم طائى
هـفـدهم : عَدى بن حاتم طائى از محبّين امير المؤ منين عليه السّلام و در حروب آن حضرت در خـدمـت آن جـنـاب بـوده و در يـارى آن حـضـرت شـمـشـيـر زده و در سال دهم به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم شتافت و اسلام آورد و سببش آن شد كه در سال نهم لشكر اسلام به جبل طىّ رفتند و بتخانه آنجا را كه (فلس ) نام داشـت خـراب كـردنـد و اهـلش را اسـيـر كـردنـد، عدىّ بن حاتم كه قائد قبيله بود به شام گـريـخـت و خـواهـرش اسـيـر شـد اسـيـران را بـه مـديـنـه آوردنـد؛ چـون رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را مشاهده فرمود دختر حاتم كه در صباحت و فـصـاحـت معروف بود به پاى خاست و عرضه داشت : ي ا رَسُولَ الله ! هَلَكَ الْوالِدُ وَغابَ الْوافِدُ فَامْنُنْ عَلَىَّ مَنَّ اللّهُ بِكَ. يعنى پدرم حاتم مرده و برادم عَدىّ به شام فرار كرده ، پس بر من منّت گذار و ببخش مرا.
در روز اوّل و دوّم حـضرت جوابى به او نفرمود، موافق (سيره ابن هشام ) روز سوّم هنگام عـبـور پـيـغمبر بر ايشان ، اميرالمؤ منين عليه السّلام به آن زن اشاره فرمود: كه عرض حـال كـن ، آن زن سـخـن گـذشـتـه را اعـاده كـرد؛ حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فـرمـود ترا بخشيدم هرگاه قافله با امانتى پيدا شـود مـرا خبر كن تا ترا به بلادت بفرستم . دختر گفت : مى خواهم به نزد برادرم به شـام روم . ايـن بـود تـا جـمـاعـتـى از قـبـيـله قـُضـاعـه بـه مدينه آمدند. دختر به حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم عرض كرد كه گروهى از قوم من آمده اند كه ثقه و اعتماد به آنها است مرا روانه فرما. حضرت او را جامه بپوشانيد و زاد و راحله عطا فرمود و بـا آن جماعت او را روانه فرمود؛ دختر به شام رفت و برادر خود عَدىّ را ديدار كرد و او را از حال خود آگهى داد و با وى گفت : چنان دانم كه ايمنى اين جهان و آن جهان جز در خدمت مـحـمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم به دست نشود، نيكو آن است كه بى درنگ به حضرت او شـتـاب گـيـرى .
عـدىّ تـهـيـّه سـفـر كـرده بـه مـديـنـه آمـد و بـه مـجـلس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم وارد گشت و معرفى خود نموده ، پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم به جانب خانه حركت فرمود، عدىّ نيز در قفاى آن حضرت بود، در بين راه پيرزنى خدمت آن حضرت رسيد و در حاجت خويش سخن بسيار گفت و آن جناب نيز ايستاده بـود تـا كـار او بـه نـظام گيرد؛ عدى با خود انديشيد كه اين روش پادشاهان نباشد از بهر زال چندين مهّم خويش را تعطيل دهند بلكه اين خوى پيغمبران است ، چون به خانه وارد شـدنـد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به ملاحظه آنكه عدىّ بزرگ زاده و محترم بـود احـتـرام او را ملحوظ فرمود وساده اى كه از ليف خرما آكنده بود برداشت و بگسترد و عـدىّ را بـر روى آن نشستن فرمود چندان كه عدىّ كناره گرفت پذيرفته نشد پس عدىّ را بر وساده جاى داد و خود بر خاك نشست .(220)
ايـن بـود سـيـرت شـريفه آن حضرت با كفّار و كسى كه مراجعه كند در كتبى كه شيعه و سـنـّى در سـيـرت نـبـوى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـوشـتـه انـد امثال اين را بسيار بيند.
بالجمله ؛ عَدىّ بن حاتم به دست حضرت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم اسلام آورد و بـه حـكـم وَبـِاَبـِهِ اقـْتـَدى عـَدِىُّ فِى الْكَرَمِ، عدىّ مردى صاحب جود و سخاوت بود. گويند وقتى مرد شاعرى به نزد وى آمد و گفت : يا اَباطريف تو را مدح گفته ام . گفت : تـاءمـل كن تا ترا آگاه كنم از مال خود كه به تو عطا خواهم كرد تا بر حسب عطا مرا مدح گـوئى و آن هـزار هـزار درهـم و هـزار مـيـش و سـه بنده و اسبى است ، اكنون بگوى ؛ پس شـاعـر مـدح خـود را انـشـاد كـرد. و عـدىّ سـاكـن كـوفـه گـشـت و در جـَمـَل و صـِفـّيـن و نـهـروان مـلازمـت ركـاب امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام داشـت و در جـمـل يك چشم او به جراحت نابينا شد.، و در سنه شصت و هشت در كوفه وفات كرد. وقتى در ايّام معاويه بر معاويه وفود كرد، معاويه گفت :اى عدىّ چه كردى با پسرهاى خود كه بـا خـود نـيـاوردى ؟ گـفـت : در ركـاب امـيـر المـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام كـشـتـه شـدنـد: ق ال مـا اَنْصَفَكَ عَلِىُّ قَتَلَ اَوْلا دَكَ وَاَبْقى اَوْلا دَهُ! فَق الَ عَدِىُّ: م ا اَنْصَفْتُ عَلِيّا اِذْ قُتِلَ وَبـَقـيـت ؛ يـعـنـى مـعـاويـه گـفـت : عـلى در حـق تـو انصاف نكرد كه فرزندان ترا كشت و فـرزندان خود را باقى گذاشت ! عدىّ گفت : من با على انصاف ندادم كه او كشته شد و من زنده ماندم ؛
شعر :
(دور از حريم كوى تو بى بهره مانده ام
شرمنده مانده ام كه چرا زنده مانده ام ؟)
معاويه گفت : دانسته باش كه هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است كه سترده نمى شود مگر به خون شريفى از اشراف يمن ، عدىّ گفت : سوگند به خداى آن دلها كه آكنده بود از خـشـم تـو هـنـوز در سـيـنـه هـاى مـا اسـت و آن شـمـشـيـرهـا كـه تـرا بـا آن قتال مى داديم بر دوشهاى ما است . همانا اگر از دَر خديعت و غدر شبرى با ما نزديك شوى در طريق شرّ شبرى ترا نزديك شويم ، دانسته باش كه قطع حلقوم و سكرات مرگ بر ما آسانتر است از اينكه سخنى ناهموار در حق على عليه السّلام بشنويم و كشيدن شمشيراى معاويه به انگيزش شمشير است . معاويه مصلحت وقت را در جنبش و غضب نديد، روى سخن را بـگـردانيد و مستوفيان خود را امر كرد كه كلمات عدىّ را مكتوب سازيد كه همه پند و حكمت است .(221)