فصل پنجم: در قتل ابن ملجم لعين به دست امام حسن عليه السّلام

چـون حـضـرت امـام حـسن عليه السّلام جسد مبارك پدر را در اَرْض نجف به خاك سپرد و به كـوفـه مراجعت كرد، در ميان شيعيان على عليه السّلام بر منبر صعود فرمود و خواست كه خـطبه قرائت فرمايد، اشك چشم و طغيان بُكاء گلوى مباركش ‍ را فشار كرد و نگذاشت آغاز سـخـن كـنـد، پـس سـاعـتـى بر فراز منبر نشست تا لختى آسايش گرفت ، پس برخاست و خـطـبـه اى در كـمـال فصاحت و بلاغت قرائت فرمود كه خلاصه آن كلمات بعد از ستايش و سپاس يزدان پاك چنين مى آيد، فرمود:
حـمد خداوند را كه خلافت را بر ما اهل بيت نيكو گردانيد و نزد خدا به شمار مى گيريم ، مـصيبت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و مصيبت اميرالمؤ منين عليه السّلام در شرق و غـرب عـالم اثـر كرد و به خدا قسم كه اميرالمؤ منين عليه السّلام دينار و درهمى بعد از خـود نـگـذاشـت مـگـر چـهـارصـد درهـم كـه اراده داشـت بـه آن مـبـلغ خـادمـى از بـراى اهل خويش ابتياع فرمايد.(128)
و هـمـانـا حـديـث كـرد مـرا جـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم كه دوازده تن از اهـل بـيـت و صـفـوت او مـالك امـّت و خـلافـت بـاشـنـد و هـيـچ يـك از مـا نخواهد بود اِلاّ آنكه مـقـتول يا مسموم شود و چون اين كلمات را به پاى برد فرمان كرد تا ابن ملجم را حاضر كردند، فرمود: چه چيز ترا بر اين داشت كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را شهيد ساختى و ثُلمه بدين شگرفى در دين انداختى ؟ گفت : من با خدا عهد كردم و بر ذمّت نهادم كه پدر ترا به قتل رسانم و لاجَرَم وفا به عهد خويش نمودم اكنون اگر مى خواهى مرا امان ده تا به جانب شام روم و معاويه را به قتل رسانم و تو را از شرّ او آسوده كنم و باز به نزد تـو بـرگـردم آنـگـاه اگـر خـواهـى مرا مى كشى و اگر خواهى مى بخشى ، امام حسن عليه السّلام فرمود: هيهات ! به خدا قسم كه آب سرد نياشامى تا روح تو به آتش دوزخ ملحق گردد.
و موافق روايت (فرحة الغرىّ) ابن ملجم گفت : مرا سِرّى است كه مى خواهم در گوش ‍ تو گـويـم ، حـضرت اباء نمود و فرمود كه اراده كرده از شدّت عداوت گوش مرا به دندان بـركـَنـَد. گفت : به خدا قَسَم ! اگر مرا رُخصت مى داد كه نزديك او شوم ، گوش او را از بيخ مى كندم !(129)
پـس آن حـضرت موافق وصيّت اميرالمؤ منين عليه السّلام ابن ملجم ملعون را به يك ضربت به جهنّم فرستاد، و به روايت ديگر حكم كرد كه او را گردن زدند. و امّ الهيثم دختر اسود نـخـعى خواستار شد تا جسدش را به او سپردند پس آتشى برافروخت و آن جسد پليد را در آتش بسوخت .(130)
مـؤ لّف گـويـد:كـه از ايـن روايت ظاهر شد كه ابن ملجم پليد را در روز بيست و يكم شهر رمـضـان كـه روز شـهـادت حـضـرت امـيرالمؤ منين عليه السّلام بوده ، به جهنّم فرستادند چـنـانـچـه بـه ايـن مـضـمـون روايـات ديـگـر اسـت كـه از جـمـله در بـعضى كتب قديمه است (131) كه چون در آن شبى كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را دفن كردند و صبح طالع شد امّكلثوم حضرت امام حسن عليه السّلام را سوگند داد كه مى خواهم كشنده پـدر مـرا يـك سـاعـت زنـده نـگـذارى ؛ پس نتيجه اين كلمات آن باشد كه آنچه در ميان مردم معروف است كه ابن ملجم در روز بيست و هفتم ماه رمضان به جهنّم پيوسته مستندى ندارد.
ابـن شـهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه استخوانهاى پليد ابن ملجم را در گودالى انـداخـتـه بـودنـد و پـيـوسـتـه مـردم كـوفـه از آن مـغـاك بـانـگ نـاله و فـريـاد مـى شنيدند،(132) و حكايت اِخبار آن راهب از عذاب ابن ملجم در دار دنيا به قىّ كردن مرغى بدن او را در چهار مرتبه و پس او را پاره پاره نمودن و بلعيدن و پيوسته اين كار را بـا او نـمـودن بـر روى سـنـگـى در مـيـان دريـا، مـشـهـور و در كـتـب مـعـتـبره مسطور است .(133)
مورّخ امين مسعودى گفته (134) كه چون خواستند ابن ملجم را بكشند، عبداللّه بن جـعـفـر خـواسـتـار شـد كـه او را بـا مـن گـذاريـد تـا تـشـفـّى نـفـسـى حاصل كنم پس ‍ دست و پاى او را بريد و ميخى داغ كرد تا سرخ شد و در چشمانش كرد آن مـلعون گفت :
سُبْحانَ اللّهِ الَّذى خَلَقَ الانسانَ اِنَّكَ لَتَكْحَلُ عَمَّكَ بِمَلْمُولٍ مَضٍّ؛ پس مردمان ابـن مـلجـم را مـاءخـوذ داشـتـنـد و در بـوريـا پـيـچـيـدنـد و نـفت بر او ريختند و او را آتش ‍ زدند.(135)