قصّه مباهله و نصاراى نَجْران

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه جمعى از اشراف نصاراى نجران ، خدمت حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم آمـدند و سركرده ايشان سه نفر بودند: يكى عاقب (306) كـه امـيـر و صـاحـب راءى ايـشـان بـود و ديـگـرى عبدالمسيح كه در جميع مـشـكـلات بـه او پـنـاه مى بردند و سوم ابوحارثه (307) كه عالم و پيشواى ايشان بود و پادشاهان روم براى او كليساها ساخته بودند و هدايا و تحفه ها براى او مى فـرسـتـادنـد بـه سـبب وفور علم او نزد ايشان ؛ پس چون ايشان متوجّه خدمت حضرت شدند ابوحارثه بر استرى سوار شد و كُرْزُ بْن عَلْقَمَه برادر او در پهلوى او مى راند ناگاه اسـتـر ابـوحـارثـه بـه سـر درآمـد پـس كـُرْز نـاسـزائى بـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گفت ، ابوحارثه گفت : بر تو باد آنچه گفتى ! گـفـت : چرا اى برادر؟ ابوحارثه گفت : به خدا سوگند كه اين همان پيغمبرى است كه ما انـتـظـار او را مى كشيديم ! كرز گفت : پس چرا متابعت او نمى كنى ؟ گفت : مگر نمى دانى كـه ايـن گـروه نـصـارى چـه كـرده انـد بـا مـا، مـا را بـزرگ كـردنـد و صـاحـب مـال كـردنـد و گـرامـى داشـتند و راضى نمى شوند به متابعت او و اگر ما متابعت او كنيم اينها همه از ما بازمى گيرند.
پس كُرْز اين سخن در دلش جا كرد تا آنكه به خدمت حضرت رسيد و مسلمان شد و ايشان در وقـت نـمـاز عـصـر وارد مـديـنه شدند با جامه هاى ديبا و حلّه هاى زيبا كه هيچ يك از گروه عـرب بـا ايـن زيـنـت نـيـامده بودند. و چون به خدمت حضرت رسيدند سلام كردند، حضرت جـواب سـلام ايـشـان نفرمود و با ايشان سخن نگفت ؛ پس رفتند به نزد عثمان و عبدالرّحمن بن عوف كه با ايشان آشنائى داشتند و گفتند پيغمبر شما نامه به ما نوشت و ما اجابت او نـمـوديم و آمديم و اكنون جواب سلام ما نمى گويد و با ما به سخن نمى آيد؟ ايشان آنها را بـه خـدمـت حـضـرت اميرالمؤ منين عليه السّلام آوردند و در آن باب با آن حضرت مذاكره كـردنـد، حضرت فرمود كه اين جامه هاى حرير و انگشترهاى طلا را از خود دور كنيد و به خـدمـت آن حـضـرت رويد. چون چنين كردند و به خدمت حضرت پيغمبر رفتند و سلام كردند؛ حـضـرت جـواب سـلام ايـشـان گـفـت و فـرمـود كـه بـه حـق آن خداوندى كه مرا به راستى فـرسـتـاده اسـت كـه در مـرتـبـه اوّل كـه به نزد من آمدند شيطان با ايشان همراه بود و من بـراى ايـن جواب سلام ايشان نگفتم ؛ پس در تمام آن روز از حضرت سؤ الها كردند و با حـضـرت مناظره نمودند؛ پس عالم ايشان گفت كه يا محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم چه مـى گـوئى در بـاب مـسـيـح ؟ حـضـرت فـرمـود: او بـنـده و رسول خدا است . ايشان گفتند كه هرگز ديده اى كه فرزندى بى پدر به هم رسد؟ پس اين آيه نازل شد كه :
(إِنَّ مـَثـَلَ عـيسـى عـِنـْدَاللّهِ كـَمـَثـَلِ آدَمَ خـَلَقـَهُ مـِنْ تـُرابٍ ثـُمَّ قـالَ لَهُ كـُن فَيَكُونُ).(308)
به درستى كه مَثَل عيسى نزد خدا مانند مثل آدم است كه خدا خلق كرد او را از خاك پس گفت مـر او را كـه بـاش پـس بـه هـم رسـيـد. و چـون مـنـاظـره بـه طول انجاميد و ايشان لجاجت در خصومت مى كردند حق تعالى فرستاد كه :