وقايع سال سوم هجرت

در سـال سـوم غـزوه غـَطـْفـان (201) پـيـش آمـد و ايـن غـزوه را غـزوه ذى اَمَر(202)و غزوه اَنْمار نيز ناميده اند و آن موضعى است از نواحى نجد و سبب اين غـزوه آن بود كه رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم را مسموع افتاد كه گروهى از بـنـى ثـَعـْلَبـَة و مـُحـارِبْ در (ذى اَمـَر) جـمع شده اند كه اطراف مدينه را تاختنى كنند و غنيمتى به دست آرند و پسر حارث كه نام او (دُعْثُور) است و خطيب او را (غَوْرَث ) گفته سـيـّد آن سـلسـله است ؛ پس پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم با چهارصد و پنجاه نفر بـه شـتـاب بـه (ذى امـَر) رفـت ، دُعـْثـور بـا مـردمـان خـويـش بـه قـُلَل جِبال گريختند و كسى از ايشان ديده نشد جز مردى از بنى ثَعْلَبَه كه مسلمانان او را گرفتند خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بردند حضرت بر او اسلام عرضه كـرد اسلام آورد، پس باران سختى آمد چنانكه از تن و جامه لشكريان آب همى رفت مردمان از هر سو پراكنده شدند و به اصلاح كالاى خويش پرداختند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نيز جامه برآورد و بيفشرد و بر شاخه هاى درختى افكند و خود نيز در سايه آن درخت بيارميد، در اين وقت دُعْثُور طمع در آن حضرت كرده با شمشير به بالين آن حضرت آمـده و گـفـت : اى مـُحـمـّد مـَنْ يَمْنَعُك مِنّى الْيَوْم ؛ يعنى كيست كه ترا از شرّ من امروز كفايت كـنـد؟ حـضـرت فـرمـود: خـداونـد عـَزّ و جـَلّ، در ايـن وقـت جـبـرئيـل بـر سـيـنـه اش زد كـه تـيـغ از دسـتـش افـتاد، و بر پشت افتاد. حضرت آن تيغ بـرگـرفـت و بـر سر او ايستاد و فرمود: مَنْ يَمْنَعُكَ مِنّي ؛ كيست كه ترا حفظ كند از من ؟ گفت : هيچ كس ! دانستم كه تو پيغمرى . پس شهادَتَيْن گفت . حضرت شمشيرش را به او ردّ كـرد پـس بـه نـزد قـوم خـود رفت و ايشان را به اسلام دعوت كرد. حق تعالى اين آيه مباركه را در اينجا فرستاد:
(يـا اَيُّهاِ الَّذينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ هَمَّ قَوُمٌ اَنْ يَبْسُطُوا اِلَيْكُمْ اَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ اَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ.)(203)
پـس پـيـغـمـبر خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه مراجعت فرمود و مدّت اين سفر بيست و يك روز بود.
و در سـَنـه سـه ، بـنـابـر قـولى كـعـب بـن اشـرف جـهـود در 14 ربـيـع الاوّل مقتول گشت و او چندانكه توانستى از آزار مسلمانان دست باز نداشتى و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را هجا گفتى .
و نـيـز در سـنـه سـه ، غزوه بَحْران (204) پيش آمد و آن موضعى است در ناحيه فـُرع و فـُرع (بـه ضـمّ) قـريـه اى اسـت از نواحى رَبَذه و سبب اين غزوه آن شد كه خدمت حـضـرت پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم ، عرض كردند كه جماعت بنى سُلَيْم در (بـَحـْران ) انـجـمنى كرده اند و كيدى انديشيده اند. حضرت با سيصد تن به آهنگ ايشان حركت كرد بنى سُليم در اراضى خود پراكنده شدند حضرت بى آنكه دشمنى ديدار كند مراجعت فرمود.
و هـم در سـنـه سـه ، ولادت امـام حـسين عليه السّلام واقع شد. و نيز در اين سنه ، حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم حـَفـْصـَه را در شـعـبان و زينب بنت خُزَيْمَة را در ماه رمضان تزويج فرمود.
و نـيـز در مـاه شوال سنه سه ، غزوه اُحُد روى داد و آن جَبَلى است مشهور نزديك به مدينه به مسافت يك فرسخ . همانا قريش بعد از واقعه بدر سخت آشفته بودند و سينه شان از كـيـن و كـيـد مسلمانان مملو بود و پيوسته در اِعداد كار بودند و تجهيز جيش مى نمودند تا پنج هزار كس فراهم شد كه سه هزار شتر و دويست اسب در ميان ايشان بود پس به قصد جـنـگ بـا پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب مدينه كوچ دادند و جمعى از زنان خود را همراه برداشتند كه در ميان لشكر سوگوارى كنند و بر كشتگان خويش بگريند و مرثيه گويند تا كين ها بجوشد و دلها بخروشد.
از آن طـرف پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم چون خبردار شد اِعداد جنگ فرموده با لشكر خود به اُحُد تشريف بُرد و مكانى را براى حرب اختيار فرمود و صف آرائى لشكر فـرمـود و لشـكـر را چـنـان بـداشـت كـه كـوه اُحـُد در قـفـا و جـَبـَل عينين از طرف چپ و مدينه در پيش روى مى نمود و چون در كوه عَيْنَيْن شكافى بود كـه اگـر دشـمـن خواستى كمين بازگشادى عبداللّه بن جُبَيْر را با پنجاه تن كماندار در آنـجـا گـذاشـت كـه اَعـداء را از مرور آن شكاف مانع باشند و فرمود: اگر ما غلبه كنيم و غـنـيـمـت جـوئيـم قـسـمـت شما بگذاريم شما در فتح و شكست ما از جاى خود نجنبيد. و چون از تسويه صفوف فارغ شد خطبه خواند و فرمود:
اَيُّهـَا النـّاسُ! اوُصيكُمْ بِما اَوْصاني بِهِ اللّهُ فى كِتابِهِ مِنَ الْعَمَلِ بِطاعَتِهِ وَالتَّناهى عَنْ مُحارِمِهِ (و ساقَ الْخُطبَة الشّريفَةَ اِلى قَوْلِهِ) قَد بَيَّنَ لَكُمْ الْحَلالَ وَالحَرامَ غَيْر اَنَّ بَيْنَهُما شُبَها مِنَ الاَْمْرِ لَمْ يَعْلَمْها كَثيرٌ مِنَ النّاسِ اِلاّ مَنْ عُصِمَ فَمَنْ تَرَكَها حَفِظَ عِرْضَهُ وَ دينَهُ وَ مـَنْ وَقَعَ فيها كان كالرّاعى اِلى جَنْبِ الْحِمى اَوْشَكَ اَنْ يَقَعَ فيهِ وَلَيْسَ مَلِكٌ اِلاّ وَلَهُ حِمىً اَلا وَ اَنَّ حـِمـَى اللّهِ مـَحـارمـُهُ وَاَلْمـُؤ مِنُ مِنَ المُؤ مِنينَ كَالراءسِ مِنَ اْلْجَسَدِ اِذا اشْتَكى تَداعى عَلَيْهِ سايِرُ جَسَدِهِ وَالسَّلامُ عَلَيْكُم .
از آن سوى مشركين نيز صفها برآراستند، خالد بن وليد با پانصد تن ميمنه را گرفت و عـِكْرِمَة بن ابى جهل با پانصد نفر بر ميسره بايستاد و صَفوان بن اُميّه به اتفاق عمرو بـن العـاص سـالار سواران گشت و عبداللّه بن ربيعه قائد تير اندازان شد و ايشان صد تـن كـمـانـدار بـودنـد و شـتـرى را كـه بـر آن بـت هـُبـَلْ حـمـل داده بـودند از پيش روى بداشتند و زنان را از پشت لشكريان واداشتند و رايت جنگ را به طلحة بن ابى طلحه سپردند. حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد كه حـامـل لِواء كـفـار كـيست ؟ گفتند از قبيله بنى عبدالدار، حضرت فرمود: نَحْنُ اَحَقُّ بِالْوَفآءِ مـِنـْهـُمْ. پس ‍ مُصْعَب بن عُمَيْر را كه از بنى عبدالدار بود طلبيد و رايت نصرت را به او سپرد.
مـُصـْعـَب عـَلَم بـگـرفـت و از پـيش روى آن حضرت همى بود؛ پس طلحة بن ابى طلحه كه (كـبـش كـتـيـبـه )(205) و (صـاحـب عـلم مـشـركين ) بود اسب بر جهاند و مبارز طـلبـيـد، هـيـچ كـس جـرئت مـيـدان او نـداشت ، اميرالمؤ منين عليه السّلام چون شير غرّنده با شمشير برنده به سوى او تاختن كرد و رجز خواند. طلحه گفت : اى قَصْم ! دانستم كه جز تـو كـس بـه ميدان من نيايد؛ پس بر آن حضرت حمله كرد و شمشيرى بر آن حضرت فرود آورد، حضرت با سپر، آن زخم را دفع داد آنگاه چنان تيغى بر فرقش زد كه مغزش برفت و بر زمين افتاد و عورتش مكشوف شد، از على زنهار جست على عليه السّلام بازگشت .
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از قتل او شاد گشت و تكبيرى بلند گفت ، مسلمانان بـانـگ تـكبير بلند كردند. از پس طلحه برادرش مُصعب عَلَم بگرفت ، اميرالمؤ منين عليه السّلام نيز او را بكشت ؛ پس يك يك از بنى عبدالدار عَلَم گرفتند و كشته شدند تا آنكه از بنى عبدالدار ديگر كس نبود كه علمدار شود، غلامى از آن قبيله كه (صواب ) نام داشت آن علم را برافراشت اميرالمؤ منين عليه السّلام او را نيز ملحق به ايشان نمود.
در خـبـر اسـت كـه ايـن غـلام حـبـشى بود و در بزرگى جثه مانند گنبدى بود و در اين وقت دهانش كف كرده بود و ديده هايش سرخ شده بود و مى گفت : به خدا سوگند كه نمى كشم به عوض آقايان خود غير محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را، مسلمانان از او ترسيدند و جـراءت مـيدان او نكردند. اميرالمؤ منين عليه السّلام ضربتى بر او زد كه او را از كمر دو نـيـم كـرد و بـالايش جدا شد و نيم پائين ايستاده بود. مسلمانان بر او نظر مى كردند و از روى تعجّب مى خنديدند. پس مسلمانان حمله بردند و كفار را در هم شكستند و هزيمت دادند و هـر كـس از مـشـركـيـن بـه طـرفـى گـريـخـت و شـتـرى كـه هـُبـَلْ را حـمـل مـى كـرد در افـتـاد و هـُبـَلْ نـگـونـسـار شـد. پـس مسلمانان دست به غارت برآوردند كـمـانـداران كـه شـكاف كوه را داشتند ديدند كه مسلمانان به نَهْب و غارت مشغولند قوّت طـامـعـه ايشان را حركت داد از بهر غنيمت از جاى خود حركت كردند هر چند عبداللّه بن جُبَيْر مـمانعت كرد، متابعت نكردند براى غارتگرى عزيمت لشكرگاه دشمنان كردند. عبداللّه با كـمـتـر از ده كـس بـاقـى مـانـد خـالد بـن وليـد بـه اتـفـاق عـِكـْرِمـَة بـْن اَبـى جهل با دويست تن از لشكريان كه كمين نهاده بودند بر عبداللّه تاختن كرده و او را با آن چند تن كه به جاى بودند به قتل رسانيدند و از آنجا از قفاى مسلمانان بيرون شده تيغ بـر ايـشـان نهادند و عَلَم مشركان بر پاى شد و هزيمت شدگان چون علم خود را بر پاى ديـدنـد روى بـه مـصـاف نـهـادنـد و شـيـطـان بـه صـورت جـُعـَيْل بْن سِراقَه درآمد و ندا در داد كه اَلا اِنَّ مُحمَّدا قَدْ قُتِلَ؛ يعنى آگاه باشيد كه محمَّد كـشـته گشت . مسلمانان از اين خبر وحشت آميز به خويشتن شدند و از دهشت تيغ بر يكديگر نـهـادنـد بـه نـحـوى كـه (يـمـان ) پـدر حـُذيـفـه را بـه قتل رسانيدند و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را گذاشته رو به هزيمت نهادند و اميرالمؤ منين عليه السّلام پيش روى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رزم مى داد و از هر طرف كه دشمن به قصد آن حضرت مى آمد، اميرالمؤ منين عليه السّلام او را دفع مى داد تـا آنـكـه نـود جـراحـت بـه سر و صورت و سينه و شكم و دست و پاى اميرالمؤ منين عليه السـّلام رسـيـد. و شـنـيـدنـد مـنـادى از آسـمـان نـدا كـرد لا فـَتـى اِلاّ عـَلىٌ وَ لا سـَيـْفَ اِلاّ ذُوالْفـِقـار.(206)و جـبـرئيـل بـه پـيـغـمـبـر عـرض كـرد: يـا رسـول اللّه ! ايـن مـواسـات و جوانمردى است كه على عليه السّلام آشكار مى كند. حضرت فـرمـود: اِنَّهُ مـِنـّي وَاَنـَا مـِنـْهُ؛ عـلى از مـن اسـت و مـن از عـلى ام . جبرئيل گفت : اَنَا مِنْكُما.(207)
بـالجـمـله ، نـقل است كه عبداللّه بن قَمِئَة كه يك تن از مشركان بود به آهنگ پيغمبر تيغ كشيده قصد آن حضرت نمود، چون مُصعَب بن عُمَير عَلَمدار لشكر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود نخست قصد مصعب كرد دست راستش را قطع كرد علم را به دست چپ گرفت و دسـت چـپـش را نـيـز قـطـع كرد پس زخمى ديگر بر او زد تا شهيد شد و عَلَم بيفتاد لكن مَلَكى به صورت مُصْعب شده و عَلَم را برافراخت . ابن قَمِئَة پس از شهادت مصعب سنگى چـنـد بـه دسـت كرده به سوى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم پرانيد ناگاه سنگى بـر پيشانى مبارك آن حضرت آمد و در هم شكست و حلقه هاى خون بر پيشانيش فرو ريخت و خـون بـر صـورتـش جـارى شـد حـضرت آن خون را پاك مى كرد كه مبادا بر زمين رود و عذاب از آسمان فرو شود، و مى فرمود:
كَيْفَ يُفْلِحُ قَوْمٌ شَجُّوا نَبِيَّهُمْ وَهُوَ يَدْعُوهُم اِلَى اللّهِ تَعالى .
و عـتـبـة بـن ابـى وقـّاص سـنـگـى بر لب و دندان آن حضرت زد و بعضى شمشير بر آن حضرت فرود آوردند لكن چون زره بر تن مباركش بود كارگر نشد.
و نـقـل شـده كـه در اين گيرودار هفتاد ضرب شمشير بر آن حضرت فرود آوردند و خدايش حافظ بود، با اين همه زحمت كه بدان مظهر رحمت رسيد نفرين بر آن قوم نكرد بلكه گفت : اَللّهُمَّ اغفِرْ لِقَوْمي فَاِنَّهُمْ لا يَعْلَمُونَ.(208)