بركت در گوسفند اُمّ معبد

هـشـتـم : از مـعـجـزات مـتـواتـره كـه خـاصـّه و عـامـّه نـقـل كـرده انـد آن اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم چون از مكّه به مدينه هجرت فرمود در اثناى راه به خـيـمه امّ مَعْبَد رسيد و ابوبكر و عامر بن فُهَيْرَه و عبداللّه بن اءُرْيقَط (اءَرَْقَطّ به روايت طـبرى ) در خدمت آن حضرت بودند و ام معبد در بيرون خيمه نشسته بود چون به نزديك او رسـيدند از او خرما و گوشت طلبيدند كه بخرند. گفت : ندارم . و توشه ايشان آخر شده بـود؛ پـس ام مـَعـْبـَد گـفت : اگر چيزى نزد من بود در مهماندارى شما تقصير نمى كردم . حـضـرت نـظـر كـرد ديـد در كـنـار خـيـمـه او گـوسـفندى بسته است فرمود: اى ام معبد، اين گـوسـفـنـد چيست ؟ گفت : از بسيارى ضعف و لاغرى نتوانست كه با گوسفندان به چريدن بـرود بـراى ايـن ، در خـيـمـه مـانـده اسـت . حـضـرت فرمود كه آيا شير دارد؟ گفت : از آن نـاتـوانـتـر اسـت كـه تـوقـّع شير از آن توان داشت مدّتها است كه شير نمى دهد.
حضرت فـرمـود: رخـصـت مـى دهى من او را بدوشم ؟ گفت : بلى ، پدر و مادرم فداى تو باد! اگر شـيـرى در پـسـتـانـش مـى يـابـى بـدوش . حـضـرت گوسفند را طلبيد و دست مباركش بر پستانش كشيد و نام خدا بر آن برد و گفت : خداوندا! بركت ده در گوسفند او؛ پس شير در پستانش ريخت و حضرت ظرفى طلبيد كه چند كس را سيراب مى كرد و دوشيد آنقدر كه آن ظرف پر شد، به ام معبد داد كه خورد تا سير شد، پس به اصحاب خود داد كه خوردند و سـيـر شـدنـد و خـود بعد از همه تناول نمود و فرمود كه ساقى قوم مى بايد كه بعد از ايشان بخورد و بار ديگر دوشيد تا آن ظرف مملو شد و باز آشاميدند و زيادتى كه ماند نـزد او گذاشتند و روانه شدند؛ چون ابومعبد ـ كه شوهر آن زن بود ـ از صحرا برگشت پـرسـيـد كـه ايـن شـيـر از كـجـا آورده اى ؟ ام مـعـبـد قـصـه را نـقـل كـرد. ابـومـعـبد گفت مى بايد آن كسى باشد كه در مكّه به پيغمبرى مبعوث شده است .(123)
نهم : جماعتى از محدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت : در جنگ خندق روزى حـضـرت پـيـغـمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدم كه خوابيده و از گرسنگى سنگى بر شكم مبارك بسته ، پس به خانه رفتم و در خانه گوسفندى داشتم و يك صاع جـو، پـس زن خـود را گـفـتـم كـه مـن حـضـرت را بـر آن حـال مـشـاهـده كـردم ايـن گوسفند و جو را به عمل آور تا آن حضرت را خبر كنم . زن گفت : بـرو و از آن حـضـرت رخـصـت بـگـيـر اگـر بـفـرمـايـد بـه عـمـل آوريم ؛ پس رفتم و گفتم : يا رسول اللّه ! التماس دارم كه امروز چاشت خود را به نزد ما تناول فرمائى . فرمود كه چه چيز در خانه دارى ؟ گفتم : يك گوسفند و يك صاع جـو. فـرمـود كـه با هر كه خواهم بيايم يا تنها؟ نخواستم بگويم تنها گفتم : هركه مى خـواهـى و گـمـان كـردم كه على عليه السّلام را همراه خود خواهد آورد؛
پس برگشتم و زن خـود را گـفـتـم كـه تـو جـو را بـه عـمـل آور و مـن گـوسـفـنـد را بـه عمل مى آورم و گوشت را پاره پاره كردم و در ديگ افكندم و آب و نمك در آن ريختم و پختم . و بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـم و گـفـتـم : يـا رسول اللّه ، طعام مهيّا شده است . حضرت بـرخـاسـت و بـر كـنار خندق ايستاد و به آواز بلند ندا كرد كه اى گروه مسلمانان !اجابت نـمـائيـد دعـوت جـابـر را؛ پـس جـميع مهاجران و انصار از خندق بيرون آمدند و متوجّه خانه جابر شدند و به هر گروهى از اهل مدينه كه مى رسيد مى فرمود اجابت كنيد دعوت جابر را ؛ پـس بـه روايتى هفتصد نفر و به روايتى هشتصد و به روايتى هزار نفر جمع شدند. جـابـر گـفـت : مـن مـضـطـرب شـدم و بـه خـانه دويدم و گفتم گروه بى حدّ و احصا با آن حضرت رو به خانه ما آوردند. زن گفت كه آيا به حضرت گفتى كه چه چيز نزد ما هست ؟ گـفـتـم : بلى . گفت : بر تو چيزى نيست حضرت بهتر مى داند. آن زن از من داناتر بود، پـس حـضـرت مـردم را امـر فـرمـود كـه در بـيرون خانه نشستند و خود و اميرالمؤ منين عليه السـّلام داخـل خـانـه شـدنـد.
و بـه روايـت ديـگـر هـمـه را داخـل خـانـه كـرد و خـانـه گـنـجـايـش نـداشـت هـر طـايـفـه كـه داخل مى شدند حضرت اشاره به ديوار مى كرد و ديوار پس مى رفت و خانه گشاده مى شد تـا آنـكـه آن خـانـه گـنجايش همه به هم رسانيد پس حضرت بر سر تنور آمد و آب دهان مـبـارك خود را در تنور انداخت و ديگ را گشود و در ديگ نظر كرد و به زن گفت كه نان را از تـنـور بـكن و يك يك به من بده . آن زن نان را از تنور مى كند و به آن حضرت مى داد حضرت با اميرالمؤ منين عليه السّلام در ميان كاسه تريد مى كردند و چون كاسه پر شد فـرمود: اى جابر،يك ذراع گوسفند را با مرق بياور. آوردم و بر روى تريد ريختند و ده نـفـر از صـحـابـه را طـلبـيـد كه خوردند تا سير شدند، پس بار ديگر كاسه را پر از تـريـد كـرد و ذراع ديگر طلبيده و ده نفر خوردند ؛ پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كـرد و ذراع ديـگر طلبيد و جابر آورد. و در مرتبه چهارم كه حضرت ذراع از جابر طلبيد جـابـر گـفـت : يا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم ! گوسفندى بيشتر از دو ذراع نـدارد و مـن تـا حـال سه ذراع آوردم ؟! حضرت فرمود كه اگر ساكت مى شدى همه از ذراع ايـن گـوسـفند مى خوردند؛ پس به اين نحو ده نفر ده نفر مى طلبيد تا همه صحابه سير شدند، پس حضرت فرمود. اى جابر! بيا تا ما و تو بخوريم ؛ پس من و محمّد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و عـلى عـليـه السـّلام خـورديـم و بـيـرون آمـديـم و تـنـور و ديـگ بـه حـال خـود بـود و هـيـچ كـم نـشـده بـود و چـنـديـن روز بـعـد از آن نـيـز از آن طـعـام خورديم .(124)