بازگشت به شهر

چندین روز منزل آقاى فاضل براى درویش ریاضعلى آسایشگاه شد. انس بیشتر و آشنایان جدیدى پیدا کرد... یک هفته گذشت و خستگى سفر او به کلّى فراموش گردید... جمعه دوم رسید، جوان محصّل به همان وعده مقرّر آمد و ادیب زاده با یک ناشناس وارد شدند.
آقاى فاضل دستور پذیرایى داد... بار دیگر محفل انس تشکیل شد... شخص تازهوارد رو به ریاضعلى کرد و گفت: گل مولا جمالت را عشق است!...
ریاضعلى: اى واللّه فقیر! اینجا کجاست تو را مى بینم.
شخص تازهوارد: چند روز قبل از خراسان مى آمدم و در ملاقات کوتاهى که با آقاى فاضل داشتم مجذوب فضایل ایشان شدم و الان به اینجا آمدم.
ادیب زاده رو به شخص تازهوارد کرد و از نام و نسب و مسلک او پرسید.
تازهوارد گفت: نام فقیر «مجذوب» است، پیرو مسلک فقرم، سرگذشتى دارم که با اجازه آقایان به عرض مى رسانم.
آقاى فاضل رو به جوان محصّل کرد و گفت: پیش از آنکه ایشان شرح حالى اظهار دارند شما دنباله سرگذشتتان را بگویید.