تجدید انس
غلغله اندیشه ها فرو نشست «آقاى فاضل» که از طلوع آفتاب تا کنون غرق دریاى تفکّر بود خود را در محیط کتابخانه دید، به دیوار تکیه زد و نفس عمیقى کشید، ناگاه درِ اتاق باز شد، «ادیب زاده» به همراه «جوانى» وارد شدند. آقاى فاضل به واردان خوشامد گفت. درویش ریاضعلى لباس هایش را بر تن کرد و شالش را به کمر بست و از اتاق استراحت رو به کتابخانه نهاد. پس از احوال پرسى گفت: اگر اجازه دهید این فقیر مرخّص شود.
آقاى فاضل: چرا این قدر شتاب مى کنید.
ادیب زاده: اصلا ما به خاطر شما به اینجا آمدیم جناب درویش! ما حق داریم بیش از این در خدمت شما باشیم، شالت را از کمر باز کن بنشین و با دل درست، نفس آرامى بکش!
درویش: از الطاف شما ممنونم، من خواستم بار زحمت خود
را بردارم وگرنه براى من گران است از دوستانى چون شما جدا شوم.
خوشا مصاحبت اهل علم و مجلس انس
که مهربان بنشینیم و مهربان برویم