آشناى جدید

خادم در را باز کرد «ادیب زاده» همسایه دانشمند آقاى فاضل وارد شد. خادم تا چشمش به ادیب زاده افتاد گفت: امشب یک ارمغان در خانه داریم.
ادیب زاده: چه ارمغانى؟
ـ یک درویش دیدنى!
ـ خواب است یا بیدار؟
ـ خواب و بیداریش معلوم نیست حالت مخصوصى پیدا کرده.
ـ آقاى فاضل کجاست؟
ـ با درویش به گفتوگو نشسته، ولى کلمات درویش مضطرب و بریده بریده و گاهى پرجوش است مثل آدمى که در خواب وبیدارى سخن بگوید. ادیب زاده بى درنگ وارد اتاق شد وچشمش را به درویش دوخت و مقابل وى نشست، سپس رو به آقاى فاضل کرد و گفت: چشم شما روشن گویا میهمان اهل دلى دارید... .
آقاى فاضل: بله امشب درویش کلبه ما را روشن کرده است.
ادیب زاده: جناب درویش، گویا اوّل بار است که شما را مى بینم، گل کدام گلزارید؟
درویش زیر لب گفت: زیاد عجله نکنید! آب سرد چه شد؟
آقا صدا زد، خادم ظرف آب را حاضر کرد، درویش گرفت قدرى آشامید و مشتى هم به صورت پاشید، بخار از پیشانیش بلند شد، به دیوار تکیه زد و گفت: وه! این چه آتشى است؟
ادیب زاده که بیش از این نتوانست تحمّل کند گفت: جناب درویش، آخر این حرارت از چیست؟
درویش: امّا این حرارت، این زمان بگذار تا وقت دگر.
ادیب زاده: پس نام و نسب شما را خوب است بدانیم.