دیار غربت

چند ساعت از شب گذشته، درها رو به بسته شدن و کوچه و خیابان خلوت مى شود، کاروان محیط اجتماع به مأمن و مسکن رهسپار و تک تک افراد عقب مانده سعى مى کنند خود را به قافله برسانند... امّا «او»! او دیار و یار ندارد و به هر جا رو کند غریب است و به همین رو غربت چندان تأثیرى در او ندارد، زیرا (درویش هر کجا که شب آید سراى اوست) ولى بالاخره باید جایى پیدا کند که آرام گیرد، حرارت احساسات را خاموش کند، ساعت دیگر هم ممکن است سردى هوا به هستى او خاتمه دهد، امّا چه کند! در این شهر آشنایى ندارد و به هر درى نمى تواند رو کند. از جلوى هر خانه مى گذشت به سر در نگاه مى کرد اسرار درون را از برون مطالعه مى کرد، از سویى سردى و سکوت دست به دست هم داده و اغلب خانه ها را در خود پوشانده اند. «او» حیران و سر به گریبان و با خود از درد دل زمزمه ها داشت.