حدیث شماره 2
2- أَبـُو عـَلِيٍّ الْأَشْعَرِيُّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ الْجَبَّارِ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ أَبِي حَفْصٍ الْأَعْشَى عـَنْ عـَمـْرِو [ عُمَرَ ] بْنِ خَالِدٍ عَنْ أَبِى حَمْزَةَ الثُّمَالِيِّ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ص قَالَ خَرَجْتُ حَتَّى انْتَهَيْتُ إِلَى هَذَا الْحَائِطِ فَاتَّكَأْتُ عَلَيْهِ فَإِذَا رَجُلٌ عَلَيْهِ ثَوْبَانِ أَبْيَضَانِ يَنْظُرُ فـِى تـُجـَاهِ وَجـْهـِى ثـُمَّ قَالَ يَا عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ مَا لِي أَرَاكَ كَئِيباً حَزِيناً أَ عَلَى الدُّنْيَا فَرِزْقُ اللَّهِ حَاضِرٌ لِلْبَرِّ وَ الْفَاجِرِ قُلْتُ مَا عَلَى هَذَا أَحْزَنُ وَ إِنَّهُ لَكَمَا تَقُولُ قَالَ فَعَلَى الْآخـِرَةِ فـَوَعْدٌ صَادِقٌ يَحْكُمُ فِيهِ مَلِكٌ قَاهِرٌ أَوْ قَالَ قَادِرٌ قُلْتُ مَا عَلَى هَذَا أَحْزَنُ وَ إِنَّهُ لَكَمَا تـَقـُولُ فـَقَالَ مِمَّ حُزْنُكَ قُلْتُ مِمَّا نَتَخَوَّفُ مِنْ فِتْنَةِ ابْنِ الزُّبَيْرِ وَ مَا فِيهِ النَّاسُ قَالَ فـَضـَحـِكَ ثـُمَّ قَالَ يَا عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ هَلْ رَأَيْتَ أَحَداً دَعَا اللَّهَ فَلَمْ يُجِبْهُ قُلْتُ لَا قَالَ فَهَلْ رَأَيْتَ أَحَداً تَوَكَّلَ عَلَى اللَّهِ فَلَمْ يَكْفِهِ قُلْتُ لَا قَالَ فَهَلْ رَأَيْتَ أَحَداً سَأَلَ اللَّهَ فَلَمْ يُعْطِهِ قُلْتُ لَا ثُمَّ غَابَ عَنِّى عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ مِثْلَهُ
اصول كافى ج : 3 ص : 104 رواية : 2
ترجمه روايت شريفه :
عـلى بـن الحـسـين صلوات الله عليهما فرمود: روزى بيرون شدم تا باين ديوار رسيدم و بـر آن تكيه دادم ، ناگاه مردى كه جامه سفيد بر تن داشت پيدا شد و در رويم نگريست ، سـپـس گـفـت : اى عـلى بـن الحسين ! چه شده كه ترا اندوهگين و محزون مى بينم ؟ آيا اندهت براى دنياست كه روزى خدا براى نيكوكار و بدكردار آماده است .
گـفـتـم : بـراى دنـيـا انـدوهـيـگـن نـيـستم ، زيرا چنانست كه تو گويى ، گفت : پس براى آخرتست ؟ كه وعده ايست درست و سلطانى قاهر قادرنسبت بآن حكم مى فرمايد.
گفتم : براى آنهم اندوه ندارم ، زيرا چنانست كه مى گويى .
گفت : اندوهت براى چيست ؟
گفتم : از فتنه ابن زبير و وضعى كه مردم دارند مى ترسم .
او خـنـديـد و گـفـت : اى عـلى بن الحسين ! آيا ديده ئى كسى بدرگاه خدا دعا كند و مستجاب نشود؟ گفتم : نه .
گفت : آيا ديده كسى بر خدا توكل كند و خدا كارگزاريش نكند؟ گفتم نه .
گـفـت آيا كسى را ديده ئى كه چيزى از خدا بخواهد و باو ندهند؟ گفتم نه . سپس از نظرم غايب شد.
شرح :
ابـن زبـيـر هـمـان عـبـدالله بن زبير است كه دشمن ترين مردم بود نسبت به خاندان پـيـغـمبر و گويند علت دشمنى پدرش با اميرالمؤ منين و همدستى او با طلحه و بپا كردن جـنـگ جـمـل هـم او بـود، و روايـت اسـت كـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع ) فـرمـود: مـا زال الزبـيـر مـعـنـا حـتـى ادرك فرخه [زبير هميشه با ما بود تا آنكه جوجه اش بزرگ شـد] (و او را از مـا مـنـحـرف كـرد) و چـون پـدرش در جـنـگ جـمـل كـشـته شده بود، ميخواست از شيعيان اميرالمؤ منين (ع ) انتقام گيرد تا عاقبت حجاج بن يـوسـف بـدسـتـور عـبدالملك بن مروان او را در مكه بكشت و سرش را وارونه بدار آويخت و سپس فرود آورد و در گورستان يهوديان بخاك سپرد، چنانكه داستانش در تواريخ مذكور است ، و ظاهرا شخصى كه با امام سخن گفته فرشته ئى بوده كه بصورت انسان مجسم گـشته و يا از جنس بشر بوده مانند خضر و الياس ، و گفته اند كه آنحضرت مى خواست بـر ابـن زبير نفرين كند، ولى نمى كرد، چون اين شخص را ديد و سخنان او را كه عنوان تذكر از جانب خدا داشت شنيد بر اونفرين كرد.
و فرق ميان دعا و سؤ ال از خدا اينست كه : دعا براى دفع زيان است ، چنانكه در كتاب دعا در جلد چهارم انشاءالله بيان مى شود، ولى سؤ الى براى جلب منفعت و سود است .