مقدمه

آنچه که اينک در صدد تحرير و نوشتن آنم ، در خصوص رويدادهاي سال 1222 هـ . در منطقه مبارکه حجاز ، با عنوان « تاريخ وهّابيان » است . اين نوشته گرچه بيانگر جنايتهاي وهّابيان از آغاز تا فرجام مي باشد ، ولي نظر به اينکه وهّابيت آيين منحرف خود را بر پايه هاي فرو ريخته « قَرامِطَه » بنياد نهاده اند ، معلومات ضروري مترقّب را درباره حوادث عجيب و غريب قرامطه منعکس نمي کنند .
از اين رهگذر ناگزير از تقديم مقدّمه اي هستم که در آن ، به طور فشرده از سرگذشت آن عدّه از خلفاي عبّاسي گفتگو شود که در ايّام پيدايش قرامطه ، بر ممالک اسلامي حکومت مي کردند و از کيفيّت پيدايش گروههاي متجاوز و طغيانگر موسوم به « قرامطه » و اعتقادات مذهبي آنها بطور خلاصه سخن بگويم .
به هنگام پيدايش مذهب قرامطه ، دولت عبّاسي در سراشيبي سقوط قرار داشت و سرنوشت مردم به دست فرمانرواياني رقم مي خورد که با ادّعاي :
« اَميرالاُمَرايي » در صدد توسعه سيطره خود بودند .
بر اين اساس همه واليان ـ خواه در ولايات دارالخلافه بغداد ، خواه در ولايات اطراف ـ افکار استقلال طلبي در سر مي پروراندند .
در اثر ظلم و بي عدالتيهاي فراوان زمامداران ، جان مردم به لب رسيده و از زندگي سير شده بودند .
در اين گيرودار ، ملحدي غدّار به نام « يحيي بن ذکرويه » ( به سال 289 هـ . ) به منزل « علي بن يعلي » ، يکي از اعيان و اشراف « قطيف » به عنوان مهمان وارد شد و خود را فرستاده حضرت امام مهدي ( عليه السلام ) معرفّي کرد و با شيطنت خاصّي از نزديک شدن ايّام ظهور آن حضرت سخن گفت . ( 1 )
او با حيله و دسيسه ، اهالي قطيف را به سوي خود فرا خواند و گروهي از افراد ساده لوح قطيف و بحرين را فريب داد . وي از ميان رؤساي قبايل ، « حسين بن بهرام جنّابي جنابتي » را به آيين باطل خود درآورد ، آنگاه خود به گوشه انزوا و اختفا خزيد .
گر چه اختفاي يحيي بن ذکرويه مدّتي بس طولاني به درازا کشيد ، ولي يکبار ديگر ظاهر شده ، وانمود کرد که از طرف حضرت امام مهدي ( عليه السلام ) مأموريّت يافته که از هر يک از گروندگان مبلغ شش درهم و چهار دانق آقچه ( 2 ) دريافت نموده ، به آن حضرت برساند .
او براي اثبات اين ادّعا ، يک نامه جعلي به عنوان دستنويس امام ( عليه السلام ) ارائه داد و در پرتو آن حيله ، پولهاي بيشماري گرد آورده ، باز هم ناپديد شد .
يحيي بن ذکرويه يکبار ديگر ظاهر شد و نامه جعلي ديگري به عنوان « توقيع شريف امام ( عليه السلام ) » ارائه داد که در آن امر شده بود : همکيشان خمس اموال خود را به او تسليم کنند . و بدين وسيله توانست اموال و اشيايي بيرون ازشمار بيندوزد . ( 3 )
در اين ايّام شبي در خانه ابو سعيد جنّابي بيتوته کرد و ابو سعيد فوق العاده از او تجليل و تکريم به عمل آورد ، حتّي همسرش را به وي تسليم نمود ! و به اين وسيله از بي ديني و بي غيرتي خود پرده برداشت .
اين احترام فوق العاده ابو سعيد و ابراز مکتب : « اباحه » از طريق تسليم همسر خويش به او ، در ميان اهالي موجب گفتگوي فراوان شد و يحيي بن ذکرويه از طرف حکومت به دام افتاد و با ذلّت و خواري فراوان از حدود بحرين به خارج از مرز طرد شد .
وي پس از مدّتي در قبيله بني کلاب رخنه کرد و مذهب باطل خود را در ميان آنها نشر داد و گروهي از افراد ناصالح بني کلاب را با خود همراز نمود .
سرانجام با ياري آنها سپاهي گرد آورد و در حوالي شام تسلّط و سيطره اي يافت . آنگاه به خونريزي و هتک نواميس مسلمانان دست يازيد و در ظلم و فساد و تباهي ، به اوج شقاوت و قساوت پاي نهاد .
پيروان فرومايه او در اطراف شام پراکنده شدند و با سپاهياني که به سوي آنها گسيل مي شد ، به نبرد پرداختند . در اين درگيريها گاهي غالب و هنگامي مغلوب شدند . سپس آنها به گروههاي مختلف منقسم شده ، نيروهاي بيشتري را جذب کردند . هرجا قدم نهادند قتل عام نمودند . يکبار به قافله حجّاج حمله بردند ، يک گروه بيست هزار نفري را از دم تيغ گذراندند و حتّي يک نفر نفس کش باقي نگذاشتند .
ابو سعيد وقتي احساس کرد که عکس العمل اين جنايتها گريبانگير او خواهد شد ، با تلاش بسيار به گردآوري سپاه پرداخت و با همکاري قرامطه ، منطقه قطيف را از دست عبّاسيان بيرون آورد و همه افرادي را که از پذيرش مسلک الحاد و اباحه امتناع ورزيدند قتل عام نمود .
آنگاه اهالي بحرين و حوالي آن را قتل و غارت کرد . در مورد اهل ايمان ، اهانت را به جايي رسانيد که زبان از بيان آن شرم دارد !
آنگاه در بصره و حوالي آن رخنه کرد و بر کساني که وارد جرگه الحاد و اباحه شدند حکومت راند و روز به روز دايره آيين پليد اباحه را گسترش داد .
اين فاجعه اسف انگيز در عهد « مقتدر بالله عبّاسي » روي داد . او به خيال خام خود براي متفرّق ساختن اردوي ابو سعيد ، لشکري را تحت فرماندهيِ « عبّاس بن عمر غنوي » گسيل داشت ليکن ابو سيعد بر آنها غالب آمد . او عباس بن عمر را با 700 نفر از افراد سپاه به اسارت گرفت و جز عبّاس ، همه افراد سپاه را از لبه تيغ گذرانيد ، آنگاه عبّاس را مخاطب قرار داده ، گفت :
اي عبّاس ، ما « قرمطي ها » صحرا نورد و بيابانگرديم ، ما سربازان جان بر کفي هستيم که به چيزي اندک قناعت ميورزيم و در صدد کشور گشايي نيستيم . اگر دولت عبّاسي همه لشکريان خود را يکجا گرد آورد و به سوي ما گسيل دارد ، به خداوند سوگند ياد مي کنم که در اوّلين نبرد بر همه آنها چيره خواهيم شد !
اردوي من انواع بلاها را آزموده اند . رفاه طلبي و آسايش جويي را بر خود حرام کرده اند ، ولي لشکر بغداد در کمال راحتي و آسايش به سر مي برند و با انواع خوراکهاي لذيذ و طعامهاي گوارا خوگرفته اند و در زير سايه خليفه به زندگي آسوده عادت کرده اند و لذا آنها هرگز نمي توانند در برابر ما بايستند و با ما به نبرد برخيزند .
اگر سپاهيان شما به قصد رو در رويي با ما از آسايشگاه خود بيرون آمده ، به بيابانها گام بگذارند ، همانند ماهيِ از آب بيرون افتاده ، جان مي سپارند .
همين اردوي بغداد ، که به تعداد مورچه هاي بيابان بودند و در نخستين ساعات حرکت از بغداد ، بي تاب و توان گشتند و در لحظات اوليه رويارويي محو و نابود شدند ؛ براي اثبات مدّعاي من کافي است .
اگر اردويي دليرتر از آن ، با تجهيزاتي بيشتر از تجهيزات اردويي که من فراهم خواهم آورد ، به سوي ما گسيل شود ، من در آغاز رويارويي ، عقب نشيني مي کنم و پس از آنکه آنها را کاملاً خسته و آزرده ساختم ، در تنگه باريکي در تنگنايشان قرار مي دهم و راه بازگشت را بر آنها مي بندم و از پسِ همه شان برمي آيم .
پس عاقلانه تر آن است که از درگيري با من منصرف شويد و سپاهيان خود را بي جهت تلف نکنيد .
اي عبّاس ، من از خون تو گذشتم تا اين سخنان را به خاطر بسپاري و آنها را بدون کم و کاست در حضور خليفه بيان کني .
ابو سعيد آنگاه او را رها کرد و موانع سفر را از سر راهش برداشت .
عباس بن عمر غنوي به بغداد بازگشته ، اظهارات ابو سعيد را به تفصيل براي مقتدر بالله عبّاسي بازگفت و مقتدر از شنيدن اين گزارش دچار ترس و اضطراب شد و مدّتي بس دراز حتّي نام گروه بدفرجام قرامطه را بر زبان نياورد ! تا اينکه پس از گذشت چند سال ، وقتي گروه اخلالگر قرامطه در شهر کوفه خودنمايي کردند و به ايجاد بلوا و آشوب پرداختند ، با اعزام نيروي انتظامي منظّمي از پايتخت ، آنها را پريشان ساخت . ليکن ابو طاهر پسر ابو سعيد ، که سرکرده قساوت و شقاوت شده بود ، همچنان بر حجّاج خانه خدا مي تاخت و اموالشان را به يغما مي برد و بر زنان و مرداني که به زنجيرشان مي کشيد ، اهانتهاي زشتي روا مي داشت و هر سپاهي را که به سويش گسيل مي شد تارومار مي کرد .
از اين رهگذر ، مقتدر بارديگر لشکر جرّاري متشکّل از سي هزار رزمنده ، به فرماندهي « يوسف بن ابي السّاج » به سوي ابوطاهر گسيل داشت . هنگامي که يوسف بن ابي السّاج به گروه ابوطاهر نزديک شد ، پيکي به سويش فرستاد و با گوشزد کردن فزوني نفراتش او را به اطاعت از خليفه فراخواند .
ابو طاهر به اين توصيه ها و هشدارها وقعي ننهاد و به فرستاده يوسف گفت :
« به يوسف بگو : فردا او را دستگير خواهم کرد و با اين سگ به يک طناب خواهم بست ! »
اين را گفت و به سگي که در مدخل چادر به ميخ بسته شده بود اشارت نمود و فرستاده يوسف را از پيش خود راند .
روز بعد ، همانگونه که گفته بود ، يوسف بن ابي السّاج را با گروهي از همراهانش دستگير کرد و به بند کشيد .
ابوطاهر پس از پيروزي در اين نبرد ، با سيصد تن از قرمطي ها ، از نهر فرات گذشت و شهر « انبار » متّصل به دارالخلافه بغداد را به زور تصرّف کرد و دو لشکر ارسالي از بغداد را تارومار ساخت . آنگاه يوسف و همراهانش را که در اسارتش بودند ، از لبه شمشير گذراند ، تا دلهاي پريشان اهالي انبار را بيش از پيش دچار وحشت و اضطراب نمايد .
او براي هر يک از اهالي انبار سالانه يک طلا خراج تعيين کرد و آنگاه بر نواحي مبارکه سرزمين حجاز تسلّط يافت و به سوي مکّه معظّمه هجوم برد . وقتي پاي به مسجد الحرام گذارد ، زمين آن را با خون سي هزار انسان بي گناه رنگين ساخت . در حالي که بسياري از آنها جامه احرام به تن داشتند ! و حتّي جمعي را که در داخل کعبه به بست نشسته بودند ، نيز از لبه تيغ گذرانيد .
بسياري از ساختمانهاي با شکوه مکه ، آن شهر مقدّس را با خاک يکسان ساخت . « حجر الأسود » را از ديوار کعبه کند و به مسقط الرّأس خود ؛ « هَجَر » حمل کرد .
هدف ابو طاهر از کندن حجر الأسود از رکن شريف کعبه و انتقال آن به سرزمين هجر ، اين بود که بازار پر فيض و پر رونق خانه خدا را به کسادي بکشد و فيوضاتي را که از مسير حج خانه خدا عايد مکّه مي شد ، به هجر سرازير نمايد .
به همين جهت ساختمان ناميموني در هجر بنياد نهاد و آن را « دار الهجره » نام نهاد و حجر الاسود را به مدّت 22 سال در آنجا نگهداشت .
روزي که در مسجد الحرام قتل عام نمود ، تابلوهاي تزييني درب خانه خدا ، پرده مبارکه کعبه ، اشيا گرانبها و هداياي نفيس موجود در خزانه بيت الله الحرام را به غارت برد و در ميان لشکريانش تقسيم کرد .
او مي خواست ناودان طلا را نيز پايين آورده با خود ببرد ولي نظر به اين که برخي از قرمطيهاي بدسيرتي را که به پشت بام کعبه فرستاده بود ، از بالاي کعبه به زمين افتادند و هلاک شدند ، از اين تصميم منصرف گشت .
هنگامي که حجر الأسود را به هجر برد ، تصوّر مي کرد که به آرزوي خود رسيده است و لذا تفصيل قضيّه را به « عبد الله المهتدي » از سلاطين فاطمي معروض داشت و اظهار نمود که بعد از اين خطبه را به نام او خواهد خواند .
عبد الله المهتدي در پاسخ نوشت :
« شگفتا ! در حرم امن الهي اينهمه رسوايي به بار آورده اي و جسارت را به آنجا رسانيده اي که حجر الأسود را به هجر برده اي . نسبت به پرده مقدّس کعبه ـ که هم در جاهلّيت و هم در اسلام ، مبارک و محترم بود ـ هتک حرمت کرده اي ، حال مي خواهي به نام من خطبه بخواني ! خداوند به تو و همه مددکارانت لعنت کند ! »
پس از دريافت اين پاسخ ، از ربقه اطاعت او بيرون رفت .
مورّخان در مقام تشريح عقايد باطله اين بدکيشان اختلاف کرده اند ؛ برخي از آنها گفته اند :
« نخستين شخصي که از قرامطه پا در عرصه ظهور نهاد ، با دعوي نبوّت ظاهر شد و کتابي را که محصول قريحه خويش بود به عنوان کتاب آسماني قلمداد نمود . »
گروه ديگري گفته اند :
« نخستين فردي که از قرامطه اظهار وجود نمود ، شخص بدفرجامي بود که خود را از امامان اسماعيليّه و فرستاده حضرت مهدي ( عليه السلام ) ( 4 ) معرفي کرد و تلاش فراوان نمود که اين ادّعا را بر کرسي بنشاند . »
از اين دو گفتار ، هر کدام مورد پذيرش قرار گيرد ، بطلان مذهب قرامطه ، کفر و ضلالت آنها ، ارتکاب آنان به اعمال شنيع و اباحه اعمال قبيح در مذهبي که به دست آنان انتشار يافت ، بديهي است و جاي هيچگونه ترديد نمي باشد . گرچه ما گفتار دوّم را استوارتر مي يابيم .

***
1 ـ مهدي منتظر از ديدگاه قرامطه : با توجّه به اين که قرامطه شعبه اي از اسماعيليّه هستند و آنها مهدي منتظر را پسر اسماعيل و نوه امام جعفر صادق ( عليه السلام ) مي دانند ، آنچه در بخش آغازين کتاب از قول « يحي بن ذکرويه » نقل شده که خود را فرستاده امام مهدي معرّفي کرده و نامه هاي مجعولي به وي نسبت داده ، به حضرت بقيّة الله ارواحنا فداه مربوط نمي شود ، بلکه منظور « محمّدبن اسماعيل ابن امام جعفر صادق ( عليه السلام ) » مي باشد .
اسماعيليّه اصولاً هفت امامي هستند و معتقدند که خداوند منّان براي ارشاد و هدايت عالميان هفت پيشوا در هفت دوران به شرح زير فرستاده است :
الف : دوران نخستين ، حضرت آدم ابوالبشر ( عليه السلام )
ب : دوران دوّم ، حضرت نوح ( عليه السلام )
ج : دوران سوّم ، حضرت ابراهيم ( عليه السلام )
د : دوران چهارم ، حضرت موسي ( عليه السلام )
هـ : دوران پنجم ، حضرت عيسي ( عليه السلام )
ح : دوران ششم ، حضرت محمّدبن عبدالله ( صلي الله عليه وآله )
ط : دوران هفتم ، مهدي منتظر ، محمّدبن اسماعيل بن امام جعفر صادق ( عليه السلام ) ( « دکتر مصطفي غالب » اين مطلب را با صراحت تمام در کتاب : « الامامة و قائم القيامه » ص311 تا ص314 بيان کرده و همه احاديث مربوط به « مهدي آخرالزّمان » را با « محمّدبن اسماعيل » نوه امام صادق ( عليه السلام ) تطبيق کرده است . )
در منابع قديمي هفت امام را به ترتيب از اميرمؤمنان ( عليه السلام ) تا امام جعفر صادق ( عليه السلام ) ، سپس اسماعيل را ذکر کرده اند و آن هفت تن را هفت پيامبر اولوالعزم مي نامند و محمّدبن اسماعيل را خاتم و ناسخ اديان قبلي مي دانند و معتقدند که او زنده است و در بلاد روم زندگي مي کند و روزي ظاهر شده ، دين پيامبر اکرم ( صلي الله عليه وآله ) را نسخ مي کند و شريعت تازه اي جايگزين مي گرداند . ( فرق الشّيعه نوبختي ، ص73 و المقالات و الفرق اشعري ، ص84 ) « مترجم »
2 ـ يک ششم درهم را « دانق » گويند و « آقچه » به کوچکترين پول نقره اي گفته مي شد .
3 ـ در مواردي که خفقان و اختناق از سوي حکومتها زياد مي شد و مردم نمي توانستند به راحتي به محضر امامان برسند ، راه براي زراندوزان ، دغلبازان و دين سازان هموار و باز مي گشت . نمونه بارز آن ، عهد هارون الرّشيد بود که به اختراع آيين « واقفيّه » انجاميد . « مترجم »
4 ـ منظور از حضرت مهدي در آيين قرامطه ، به طوري که در متن کتاب آمده « محمّد » فرزند اسماعيل ، فرزند امام جعفر صادق ( عليه السلام ) است .