حمايت امام زمان عليه السلام از زوار

حكايت بيست و سوم ـ در متفرق كردن آن حضرت است عربهاى عُنَيْزه را از راه زُوّار:
خـبـر داد مـرا مـشـافـهـةً سيد الفقهاء و سناد العلماء العالم الربانى جناب آقاى سيد مهدى قـزويـنـى سـاكـن در حله ، فرمود: بيرون آمدم روز چهاردهم شعبان از حله به قصد زيارت جـنـاب ابـى عـبـداللّه الحـسين عليه السلام در شب نيمه آن پس چون رسيديم به ( شط هـنـديه ) (150) و عبور كرديم به جانب غربى آن ديدم زوارى كه از حله و اطـراف آن رفـتـه بـودنـد و زوارى كـه از نـجـف اشـرف و حوالى آن وارد شده بوند جميعا مـحـصـورنـد در خانه هاى طائفه بنى طرف از عشاير هنديه و راهى نيست براى ايشان به سوى كربلا زيرا كه عشيره عنيزه در راه فرود آمده بودند و راه مترددين را از عبور و مرور قـطـع كـرده بـودنـد و نـمـى گـذاشـتـنـد احـدى از كـربلا بيرون آيد و نه كسى به آنجا داخـل شـود مگر آنكه او را نهب و غارت مى كردند، فرمود: پس به نزد عربى فرود آمدم و نـمـاز ظـهـر و عـصـر را بـه جـاى آوردم و نشستم منتظر بودم كه چون خواهد شد امر زوار و آسـمـان هـم ابـر داشـت و بـاران كـم كـم مـى آمـد پـس در ايـن حـال كـه نـشسته بوديم ديديم تمام زوار از خانه ها بيرون آمدند و متوجه شدند به سمت كربلا.
پـس بـه شـخـصـى كـه بـا مـن بـود گـفـتـم بـرو سـؤ ال كـن كـه چـه خـبـر اسـت . پس بيرون رفت و برگشت و به من گفت كه عشيره بنى طرف بـيرون آمدند با اسلحه ناريه و متعهد شدند كه زوار را به كربلا برسانند هر چند كار بـكشد به محاربه با عنيزه . پس چون شنيدم اين كلام را گفتم به آنان كه با من بودند، ايـن كـلام اصـلى نـدارد زيـرا كـه بـنى طرف را قابليتى نيست كه مقابله كنند با عنيزه و گمان مى كنم كه اين كيدى است از ايشان به جهت بيرون كردن زوار از خانه خود زيرا كه بـر ايـشـان سـنـگـين شده ماندن زوار در نزد ايشان چون بايد مهماندارى بكنند پس در اين حـال بـوديـم كـه زوار بـرگـشـتـنـد بـه سـوى خـانـه هـاى آنـهـا پـس مـعلوم شد كه حقيقت حـال هـمـان اسـت كـه من گفتم پس زوار داخل نشدند در خانه ها و در سايه خانه ها نشستند و آسـمـان را هـم ابـر گـرفته پس مرا به حالت ايشان رقتى سخت گرفت و انكسار عظيمى بـرايـم حـاصـل شـد پـس مـتـوجـه شـدم بـه سـوى خـداونـد تـبـارك و تـعـالى بـه دعـا و توسل به پيغمبر و آل او صلى اللّه عليه و آله و سلم و طلب كردم از او اغاثه زوار را از آن بـلا كه به آن مبتلا شدند پس در اين حال بوديم ديديم سوارى را كه مى آيد بر اسب نـيـكـويى مانند آهو كه مثل آن نديده بودم و در دست او نيزه درازى است و او آستين ها را بالا زده و اسـب را مى دوانيد تا آنكه ايستاد در نزد خانه اى كه من در آنجا بودم . و آن خانه اى بـود از مـوى كـه اطـراف آن را بـالا زده بـودند پس سلام كرد و ما جواب سلام او را داديم آگـاه فرمود: يا مولانا (و اسم مرا برد) فرستاد مرا كسى كه سلام مى فرستد بر تو و او كـنـج مـحمّد آغا و صفر آغا است و آن دو از صاحب منصبان عساكر عثمانيه اند و مى گويند كه هر آينه زوار بيايند، ما طرد كرديم عنيزه را از راه و ما منتظر زواريم با عساكر خود در پـشـتـه سـليمانيه بر سر جاده . پس به او گفتم : تو با ما هستى تا پشته سليمانيه ؟ گـفـت : آرى ! پـس ساعت را از بغل بيرون آوردم ديدم دو ساعت و نيم تقريبا به روز مانده پس گفتم اسب مرا حاضر كردند پس آن عرب بدوى كه ما در منزلش بوديم به من چسبيد و گـفت : اى مولاى من ! نفس خود و اين زوار را در خطر مينداز، امشب را نزد ما باشيد تا امر مبين شـود. پس به او گفتم : چاره اى نيست از سوار شدن به جهت ادراك زيارت مخصوصه پس چـون زوار ديـدنـد كـه مـا سـوار شـديـم پـيـاده و سواره در عقب ما حركت كردند پس به راه افتاديم و آن سوار مذكور در جلو ما بود مانند شير بيشه و ما در پشت سر او مى رفتيم تا رسـيـديـم بـه پشته سليمانيه پس سوار بر آنجا بالا رفت و ما نيز او را متابعت كرديم آنـگـاه پـايين رفت و ما رفتيم تا بالاى پشته پس نظر كرديم از آن سوار اثرى نديديم گـويا به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت و نه رئيس عسكرى ديديم و نه عسكرى پس گفتم به كسانى كه با من بودند آيا شك داريد كه او صاحب الا مر عليه السلام بوده ؟ گفتند: نه واللّه !
و مـن در آن وقـتـى كـه آن جـنـاب در پـيـش روى مـا مـى رفـت تـاءمل زيادى كردم در او كه گويا وقتى پيش از اين او را ديده ام لكن به خاطرم نيامد كه كـى او را ديـدم پـس چـون از مـا جـدا شـد مـتذكر شدم كه او همان شخص بود كه در حله به منزل من آمده بود و مرا خبر داده به واقعه سليمانيه ، و اما عشيره عنيزه پس اثرى نديدم از ايـشـان در مـنـزلهـاى ايـشـان و نـديـدم احـدى را كـه از ايـشـان سـؤ ال كـنـيـم جـز آنـكـه غـبـار شـديـدى ديـديم كه بلند شده بود در وسط بيابان . پس وارد كربلا شديم و به سرعت اسبان ما، ما را مى بردند پس رسيديم به دروازه شهر و عسكر را ديـديـم در بـالاى قـلعـه ايـسـتـاده انـد، پـس به ما گفتند كه از كجا مى آمديد و چگونه رسيديد؟ آنگاه نظر كردند به سوى زوار پس گفتند سبحان اللّه ! اين صحرا پر شده از زوار، پـس عـنـيـزه بـه كـجـا رفـتـند؟! پس گفتم به ايشان بنشينيد در بلد و معاش خود را بـگـيريد ( وَ لِمَكَّةَ رَبُّ يَرْعاها ) ؛ و از براى مكه پروردگارى هست كه آن را حفظ و حراست كند. و اين مضمون كلام عبدالمطلب است كه چون به نزديك ملك حبشه مى رفت براى پـس گـرفـتـن شـتـران خـود كـه عـسـكـر او بـردنـد مـلك گـفت : چرا خلاصى كعبه را از من نـخـواسـتـى كـه مـن بـرگـردانـم ؟ فـرمـود: مـن رب شـتـران خـودم وَ لِمـَكَّةَ الخ . آنـگـاه داخـل بـلد شـديـم پـس ‍ ديـديـم كنج آنجا را كه بر تختى نشسته نزديك دروازه پس سلام كردم ، پس در مقابل من برخاست . گفتم به او كه تو را همين فخر بس كه مذكور شدى در آن زبان ، گفت : قصه چيست ؟
پـس بـراى او نقل كردم ، پس گفت : اى آقاى من ! من از كجا دانستم كه تو به زيارت آمدى تـا قـاصدى نزد تو بفرستم و من و عسكرى پانزده روز است كه در اين بلد محصوريم از خوف عنيزه قدرت نداريم بيرون بياييم . آنگاه پرسيد كه عنيزه به كجا رفتند؟ گفتم : نـمـى دانـم جـز آنـكـه غـبـار شديدى در وسط بيابان ديدم كه گويا غبار كوچ كردن آنها باشد آنگاه ساعت را بيرون آوردم ديدم كه يك ساعت و نيم به روز مانده و تمام سير ما در يك ساعت واقع شده و بين منزلهاى عشيره بنى طرف تا كربلا سه فرسخ است . پس شب را در كـربـلا بـه سـر بـرديـم چـون صـبـح شـد سـؤ ال كرديم از خبر عنيزه پس خبر داد بعضى از فلاحين كه در بساتين كربلا بود كه عنيزه در حالتى كه در منزلها و خيمه هاى خود بودند كه ناگاه سوارى ظاهر شد بر ايشان كه بـر اسـب نـيكوى فربهى سوار بود و بر دستش نيزه درازى بود پس به آواز بلند بر ايـشـان صـيـحـه زد كـه : اى مـعاشر عنيزه ! به تحقيق كه مرگ حاضرى در رسيد، عساكر دولت عـثـمانيه رو به شما كرده اند با سواره ها و پياده ها و اينك ايشان در عقب من مى آيند پـس كـوچ كـنـيد و گمان ندارم كه از ايشان نجات يابيد. پس خداوند خوف و مذلت را بر ايـشـان مـسـلط فـرمـود حـتـى آنـكـه شـخـصى بعضى از اسباب خود را مى گذاشت به جهت تـعـجـيـل در حركت پس ساعتى نكشيد كه تمام ايشان كوچ كردند و رو به بيابان آوردند. پـس بـه او گـفـتـم : اوصـاف آن سـوار را بـراى مـن نقل كن ، پس نقل كرد ديدم كه همان سوارى است كه با ما بود بعينه .
( وَالْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ الصَّلوة عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرين ) .
مـؤ لف [محدث نورى ] گويد كه اين كرامات و مقامات از سيد مرحوم ، بعيد نبود چه او علم و عـمـل را مـيـراث داشـت از عـم اجـل خـود جـنـاب سـيـد بـاقـر سـابـق الذكـر صـاحـب اسـرار خال [دائى ] خود جناب بحرالعلوم اعلى اللّه مقامهم و عم اكرامش او را تاءديب نمود و تربيت فـرمـود و بـر خـفـايـا و اسـرار مـطـلع سـاخـت تـا رسـيـد بـه آن مـقـام كـه نـرسـد بـه حول آن افكار و دارا شد از فضايل و مناقب مقدارى كه جمع نشد در غير او از علماى ابرار.
اول ـ آنكه آن مرحوم بعد از آنكه هجرت كردند از نجف اشرف به حله و مستقر شدند در آنجا و شـروع نـمـودنـد در هـدايـت مـردم و اظـهـار حـق و ازهـاق باطل به بركت دعوى آن جناب از داخل حله و خارج آن زياده از صد هزار نفر از اعراب شيعه مخلص اثنى عشرى شدند و شفاها به حقير فرمودند چون به حله رفتم ديدم شيعيان آنجا از علائم اماميه و شعار شيعه جز بردن اموات خود به نجف اشرف چيزى ندارند و از ساير احـكـام و آثـار عـارى و بـرى حـتـى از تـبراء از اعداء اللّه و به سبب هدايت همه از صلحا و ابرار شدند و اين فضيلت بزرگى است كه از خصايص ‍ او است .
دوم ـ كـلمـات نـفـسـانـيـه و صـفات انسانيه كه در آن جناب بود از صبر و تقوى و رضا و تحمل مشقت عبادت و سكون نفس و دوام اشتغال به ذكر خداى تعالى و هرگز در خانه خود از اهل و اولاد و خدمتگزاران چيزى از حوائج نمى طلبيد مانند غذا در ناهار و شام و قهوه و چاى و قـليـان در وقـت خـود با عادت به آنها و تمكن و ثروت و سلطنت ظاهره و عبيد و اماء و اگر آنها خود مواظب و مراقب نبودند و هر چيزى كه در محلش نمى رسانيدند، بسا بود كه شب و روز بـر او بـگـذرد بـدون آنـكـه از آنـهـا چـيزى تناول نمايد و اجابت دعوت مى كرد و در وليمه ها و مهمانى ها حاضر مى شد لكن به همراه كتبى بر مى داشتند و در گوشه مجلس مـشـغـول تـاءليـف خـود بـودنـد و از صحبتهاى مجلس ايشان را خبرى نبود مگر آنكه مساءله پـرسند جواب گويد. و ديدن آن مرحوم در ماه رمضان چنين بود كه نماز مغرب را با جماعت در مـسـجـد مـى كرد آنگاه نافله مغرب را كه در ماه رمضان كه از هزار ركعت در تمام ماه حسب قسمت به او مى رسد مى خواند و به خانه مى آمد و افطار مى كرد و برمى گشت به مسجد بـه هـمـان نـحـو نـمـاز عـشـا را مـى كـرد و بـه خـانـه مـى آمـد و مـردم جـمـع مـى شـدنـد اول قارى حسن الصوتى با لحن قرآنى آياتى از قرآن كه تعلق داشت به وعظ و زجر و تـهـديد و تخويف مى خواند به نحوى كه قلوب قاسيه را نرم و چشمهاى خشك شده را تر مـى كـرد، آنـگاه ديگرى به همين نسق خطبه اى از ( نهج البلاغه ) مى خواند، آنگاه سـومـى قـرائت مـى كـرد مـصـائب ابى عبداللّه الحسين عليه السلام را آنگاه يكى از صلحا مشغول خواندن ادعيه ماه مبارك مى شد و ديگران متابعت مى كردند تا وقت خوردن سحر، پس هر يك به منزل خود مى رفت .
و بـالجـلمـه : در مـراقـبـت و مـواظـبـت اوقـات و تـمـام نوافل و سنن و قرائت با آنكه در سن به غايت پيرى رسيده بود آيت و حجتى بود در عصر خـود. و در سـفـر حـج ذهـابـا و ايـابا با آن مرحوم بودم و در مسجد غدير و جحفه با ايشان نـمـاز كـرديـم و در مـراجعت دوازدهم ربيع الاول سنه هزار و سيصد، پنج فرسخ مانده به سماوه تقريبا داعى حق را لبيك گفت و در نجف اشرف در جنب مرقد عم اكرم خود مدفون شد و بـر قـبـرش ‍ قبه عاليه بنا كردند و در حين وفاتش در حضور جمع كثيرى از مؤ الف و مـخـالف ظـاهـر شـد از قـوت ايمان و طماءنينه و اقبال و صدق يقين آن مرحوم مقامى كه همه متعجب شدند و كرامت باهره كه بر همه معلوم شد.
سوم ـ تصانيف رائقه بسيارى در فقه و اصول و توحيد و امامت و كلام و غير اينها كه يكى از آنها كتابى است در اثبات بودن شيعه ، فرقه ناجيه كه از كتب نفيسه است ، طُوبى لَهُ وَ حُسْنُ مَآبٍ.(151)