حكايت انار ساختگى و توطئه عليه شيعيان
حـكـايت يازدهم ـ قصه انار و وزير ناصبى در بحرين : و نيز در كتاب شريف فرموده كه جـمـاعـتـى از ثـقـات ذكـر كردند كه مدتى ولايت بحرين تحت حكم فرنگ بود و فرنگيان مـردى از مـسلمانان را والى بحرين كردند كه شايد به سبب حكومت مسلم آن ولايت معمورتر شـود و اصـلح بـاشـد بـه حال آن بلاد و آن حاكم از ناصبيان بود و وزيرى داشت كه در نـصـب و عـداوت از آن حـاكـم شـديـدتـر بـود و پـيـوسـته اظهار عداوت و دشمنى نسبت به اهـل بـحـريـن مـى نـمـود بـه سـبـب دوسـتـى كـه اهـل آن ولايـت نـسـبـت بـه اهـل بـيـت رسـالت عـليـهم السلام داشتند پس آن وزير لعين پيوسته حيله ه و مكرها مى كرد بـراى كـشـتـن و ضـرر رسـانـدن بـه اهـل آن بـلاد، پـس در يـكـى از روزهـا وزيـر خـبـث داخـل شـد بـر حـاكم و انارى در دست داشت و به حاكم داد، حاكم چون نظر كرد بر آن انار ديـد بـر آن نوشته لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه و ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفاء رسـول اللّه و چـون حـاكـم نـظـر كـرد ديـد كـه آن نـوشـتـه از اصـل انـار اسـت و صـنـاعـت خـلق نمى ماند پس از آن امر متعجب شد و به وزير گفت كه اين عـلامـتـى اسـت ظاهر و دليلى است قوى بر ابطال مذهب رافضيه ، چه چيز است راءى تو در بـاب اهـل بـحـريـن ، وزيـر گـفـت كـه ايـنـهـا جـمـاعـتـى انـد مـتـعـصـب انـكـار دليـل و بـراهـيـن مـى نـمايند و سزاوار است از براى تو كه ايشان را حاضر نمايى و اين انـار را بـه ايـشـان بـنمايى پس هرگاه قبول كنند و از مذهب خود برگردند از براى تو است ثواب جزيل و اگر از برگشتن ابا نمايند و در گمراهى خود باقى بمانند ايشان را مـخـيـر نـمـا مـيـان يـكـى از سـه چـيـز، يـا جـزيـه بـدهـنـد بـا ذلت ، يـا جـوابـى از ايـن دليـل بـيـاورنـد، و حـال آنـكـه مفرى ندارند، يا آنكه مردان ايشان را بكشى و زنان و اولاد ايشان را اسير نمايى و اموال ايشان را به غنيمت بردارى .
حـاكـم راءى آن خـبـيـث را تـحـسـيـن نـمـود و بـه پـى عـلمـا و افـاضـل و اخـيار ايشان فرستاد و ايشان را حاضر كرد و آن انار را به ايشان نمود و به ايـشان خبر داد كه اگر جواب شافى در اين باب نياوريد مردان شما را مى كشم و زنان و فـرزنـدان شـما را اسير مى كنم و مال شما را به غارت بر مى دارم يا اينكه بايد جزيه بـدهـيـد بـا ذلت مـانـنـد كفار، و چون ايشان اين امور را شنيدند متحير گريدند و قادر بر جـواب نـبـودنـد و روهـاى ايشان متغير گرديد و بدن ايشان بلرزيد، پس بزرگان ايشان گـفـتـنـد كـه اى امـيـر سـه روز مـا را مـهلت ده شايد جوابى بياوريم كه تو از آن راضى باشى و اگر نياورديم بكن با ما آنچه كه مى خواهى . پس تا سه روز ايشان را مهلت داد و ايـشان با خوف و تحير از نزد او بيرون رفتند و در مجلسى جمع شدند و راءيهاى خود را جـولان دادند تا آنكه ايشان بر آن متفق شدند كه از صلحاى بحرين و زهاد ايشان ده كس را اخـتـيـار نمايند پس چنين كردند، آنگاه از ميان ده كس سه كس را اختيار كردند پس يكى از آن سه نفر را گفتند كه تو امشب بيرون رو به سوى صحرا و خدا را عبادت كن و استغاثه نـمـا بـه امـام زمـان حـضرت صاحب الا مر عليه السلام كه او امام زمان ما است و حجت خداوند عالم است بر ما شايد كه به تو خبر دهد راه چاره بيرون رفتن از اين بليه عظيمه را.
پس آن مرد بيرون رفت و در تمام شب خدا را از روى خضوع عبادت نمود و گريه و تضرع كـرد و خـدا را خـوانـد و اسـتغاثه به حضرت صاحب الا مر عليه السلام تا صبح و چيزى نـديـد و بـه نـزد ايـشان آمد و ايشان را خبر داد و در شب دوم يكى ديگر را فرستادند و او مـثل رفيق اول دعا و تضرع نمود و چيزى نديد پس قلق و جزع ايشان زياده شد پس سومى را حـاضـر كـردند و او مرد پرهيزكارى بود و اسم او محمّد بن عيسى بود و او در شب سوم بـا سـر و پـاى بـرهنه به صحرا رفت و آن شبى بود كه آن بله را از مؤ منان بردارد و بـه حـضـرت صـاحـب الا مر عليه السلام استغاثه نمود و چون آخر شب شد شنيد كه مردى بـه او خـطـاب مـى نـمـايـد كـه اى مـحـمـّد بـن عـيـسـى چـرا تـو را بـه ايـن حـال مى بينم و چرا بيرون آمدى به سوى اين بيابان ؟ او گفت كه اى مرد مرا واگذار كه مـن از بـراى امـر عـظيمى بيرون آمده ام و آن را ذكر نمى كنم مگر از براى امام خود و شكوه نمى كنم آن را مگر به سوى كسى كه قادر باشد بر كشف آن .
گفت : اى محمّد بن عيسى ! منم صاحب الا مر عليه السلام ذكر كن حاجت خود را.
مـحـمـّد بـن عـيسى گفت : اگر تويى صاحب الا مر عليه السلام قصه مرا مى دانى و احتياج به گفتن من ندارى ، فرمود: بلى راست مى گويى ، بيرون آمده اى از براى بليه اى كه در خـصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعيد و تخويفى كه حاكم بر شما كرده اسـت . مـحمّد بن عيسى گفت كه چون اين كلام معجز نظام را شنيدم متوجه آن جانب شدم كه آن صدا مى آمد و عرض كردم : بلى ، اى مولاى من ! تو مى داينى كه چه چيز به ما رسيده است و تويى امام ما و ملاذ و پناه ما و قادرى بر كشف آن بلا از ما، پس آن جناب فرمود: اى محمّد بن عيسى به درستى كه وزير ـ لعنة اللّه عليه ـ در خانه او درختى است از انار وقتى كه آن درخت بار گرفت او از گل به شكل انارى ساخت و دو نصف كرد و در ميان نصف هر يك از آنها بعضى از آن كتابت را نوشت و انار هنوز كوچك بود بر روى درخت ، انار را در ميان آن قـالب گل گذاشت و آن را بست چون در ميان آن قالب بزرگ شد اثر نوشته در آن ماند و چنين شد، پس صباح چون به نزد حاكم رويد به او بگو كه من جواب اين بينه را با خود آوردم و لكـن ظـاهـر نـمـى كـنـم مـگـر در خـانـه وزيـر، پـس وقـتـى كـه داخـل خـانـه وزيـر شـويـد بـه جـانـب راسـت خـود در هـنـگـام دخـول غـرفـه اى خـواهى ديد پس به حاكم بگو كه جواب نمى گويم مگر در آن غرفه ، زود اسـت كـه وزيـر ممانعت مى كند از دخول در آن غرفه و تو مبالغه بكن به آنكه به آن غـرفـه بـالا روى و نـگـذار كـه وزيـر تـنـهـا داخـل غـرفـه گـردد زودتـر از تـو، و تـو اول داخـل شـو پس در آن غرفه طاقچه اى خواهى ديد كه كيسه سفيدى در آن هست و آن كيسه را بـگـيـر كـه در آن قالب گلى است كه آن ملعون آن حيله را در آن كرده است پس در حضور حـاكـم آن انـار را در آن قالب بگذار تا آنكه حيله او را معلوم گردد. و اى محمّد بن عيسى ! عـلامـت ديـگـر آن اسـت كـه به حاكم بگو معجزه ديگر ما آن است كه آن انار را چون بشكنند بـغـيـر از دود و خاكستر چيز ديگر در آن نخواهيد يافت ، و بگو اگر راست اين سخن را مى خواهيد بدانيد به وزير امر كنيد كه در حضور مردم آن انار بشكند و چون بشكند آن خاكستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهد رسيد.
و چون محمّد بن عيسى اين سخنان معجز نشان را از آن امام عالى شاءن و حجت خداوند عالميان شنيد بسيار شاد گرديد و در مقابل آن جناب زمين را بوسيد و با شادى و سرور به سوى اهـل خـود بـرگـشـت و چون صبح شد به نزد حاكم رفتند و محمّد بن عيسى آنچه را كه امام عليه السلام به او امر فرموده بود و ظاهر گرديد آن معجزاتى كه آن جناب به آنها خبر داده بـود. پـس حاكم متوجه محمّد بن عيسى گرديد و گفت : اين امور را كى به تو خبر داده بـود؟ گـفت : امام زمان و حجت خداى بر ما، والى گفت : كيست امام شما؟ پس او از ائمه عليهم السـلام هـر يـك را بـعـد از ديگرى خبر داد تا آنكه به حضرت صاحب الا مر عليه السلام رسـيـد، حـاكم گفت : دست دراز كن كه من بيعت كنم بر اين مذهب و من گواهى مى دهم كه نيست خـدايـى مگر خداوند يگانه و گواهى مى دهم كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم بنده و رسـول او اسـت و گـواهى مى دهم كه خليفه بلافصل بعد از آن حضرت ، حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است ، پس به هر يك از امامان بعد از ديگرى تا آخر ايشان عليهم السلام اقـرار نـمـود و ايـمـان او نـيـكـو شـد و امـر بـه قـتـل وزيـر نـمـود و از اهل بحرين عذرخواهى كرد و اين قصه نزد اهل بحرين معروف است و قبر محمّد بن عيسى نزد ايشان معروف است و مردم او را زيارت مى كنند.(132)