نوشتن كاغذ براى ديدار امام زمان عليه السلام
حكايت دوم ـ كه در آن ذكرى است از تاءثير رقعه استغاثه : عالم صالح تقى مرحوم سيد مـحـمـّد پـسـر جـناب سيد عباس كه حال زنده و در قريه جب شيث (119) از قراى جـبـل عـامـل سـاكـن اسـت و او از بـنـى اعـمـام جـنـاب سـيـد نبيل و عالم متبحر جليل سيد صدرالدّين عاملى اصفهانى صهر شيخ فقهاء عصره شيخ جعفر نـجـفـى رحـمـه اللّه اسـت . سـيد محمّد مذكور به واسطه تعدى حكام جور كه خواستند او را داخـل در نـظـام عـسـكـريـه كـنند از وطن متوارى شده با بى بضاعتى به نحوى كه در روز بـيـرون آمـدن از جـبـل عـامـل جـز يـك قـمـرى كـه عـشـر قران است چيزى نداشت و هرگز سؤ ال نـكـرد و مـدتـى سـياحت كرد و در ايام سياحت در بيدارى و خواب عجايب بسيار ديده بود بالاخره در نجف اشرف مجاور شده و در صحن مقدس از حجرات فوقانيه سمت قبلى [قبله ؟] مـنـزلى گرفت و در نهايت پريشانى مى گذرانيد و بر حالش جز دو سه نفر كسى مطلع نبود تا آنكه مرحوم شد.
و از وقـت بـيـرون آمـدن از وطـن تـا زمـان فـوت پـنـج سـال طول كشيد و با حقير مراوده داشت بسيار عفيف و با حيا و قانع و در ايام تعزيه دارى حـاضـر مـى شـد و گاهى از كتب ادعيه عاريه مى گرفت و چون بسيارى از اوقات زياده از چـنـد دانـه خـرمـا و آب چـاه صحن شريف بر چيزى متمكن نبود لذا به جهت وسعت رزق مواظبت تامى از ادعيه ماءثور داشته و گويا كمتر ذكرى و دعائى بود كه از او فوت شده باشد غـالب شـب و روز مـشـغـول بـود، وقـتى مشغول نوشتن عريضه شد خدمت حضرت حجت عليه السـلام و بـنـا گـذاشـت كـه چـهـل روز مـواظـبـت كـنـد بـه ايـن طـريـق كـه قـبـل از طـلوع آفـتـاب هـمـه روزه مقارن باز شدن دروازه كوچك شهر كه به سمت دريا است بيرون رود رو به طرف راست قريب به چندان ميدان دور از قلعه كه احدى او را نبيند آنگاه عـريـضـه را در گـل گذاشته به يكى از نواب حضرت بسپارد و به آب اندازد، چنين كرد تـا سـى و هـشـت يـا نـه روز، فـرمـود: روزى بـر مـى گـشـتـم از مـحـل انداختن رقاع و سر را به زير انداخته و خلقم بسيار تنگ بود كه ملتفت شدم گويا كـسـى از عـقـب بـه مـن مـلحـق شـد بـا لبـاس عـربـى و چـفـيـه و عقال ، و سلام كرد من با حال افسرده جواب مختصرى دادم و توجه به جانب او نكردم ، چون ميل سخن گفتن با كسى را نداشتم ، قدرى در راه با من مرافقت كرد و من با همان حالت اولى باقى بودم پس فرمود به لهجه اهل جبل : سيد محمّد! چه مطلبى دارى كه امروز سى و هشت روز يـا نـه روز اسـت كـه قـبـل از طلوع آفتاب بيرون مى آيى و تا فلان مكان از دريا مى روى و عـريـضـه اى در آب مى اندازى گمان مى كنى كه امامت از حاجت تو مطلع نيست ؟ سيد محمّد گفت من تعجب كردم كه احدى بر شغل من مطلع نبود خصوص اين مقدار از ايام را و كسى مرا در كنار دريا نمى ديد و كسى از اهل جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوص بـا چـفـهـيـه و عـقـال كـه در جـبـل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوص با چفيه و عـقـال كـه در جـبـل عـامـل مـرسـوم نـيـسـت پـس احـتـمـال نـعـمـت بـزرگ و نـيـل مـقـصـود و تـشـرف بـه حـضـور غـايـب مستور امام عصر عليه السلام را دادم و چون در جـبـل عـامـل شـنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستى چنان نيست با خـود گـفتم مصافحه مى كنم اگر احساس اين مرحله را نمودم به لوازم تشرف به حضور مبارك عمل نمايم ، به همان حالت دو دست خود را پيش بردم آن جناب نيز دو دست مبارك پيش آورد مـصـافـحـه كـردم نـرمـى و لطـافـت زيـادى يـافـتـم يـقـيـن كـردم بـه حـصـول نـعـمـت عـظـمـى و مـوهـبت كبرى پس روى خود را گردانيدم و خواستم دست مباركش را ببوسم كسى را نديدم .(120)