ملاقات نماينده مفوضه با امام زمان عليه السلام

دهـم ـ مـسـعـودى و شيخ طوسى و ديگران روايت كرده اند از ابونعيم محمّد بن احمد انصارى كـه گـفـت : روانـه نـمـودنـد قـومـى از مـفـوضـه و مـقـصـره ، كـامـل بن ابراهيم مدنى را به سوى ابى محمّد عليه السلام در سرّ من راءى كه مناظره كند بـا آن جـنـاب در اوامـر ايـشـان ، كـامـل گـفـت : مـن در نـفـس خـود گـفـتـم كـه سـؤ ال مـى كـنـم از آن جـنـاب كـه داخـل نـمـى شـود در بـهـشـت مـگـر آنـكـه مـعـرفـت او مـثـل مـعـرفـت مـن بـاشـد و قـائل بـاشـد بـه آنـچـه مـن مـى گـويـم چـون داخل شدم بر سيد خود ابى محمّد عليه السلام و نظر كردم به جامه هاى سفيد و نرمى كه در بر او بود در نفس خود گفتم ولى خدا و حجت او جامه هاى نرم مى پوشسد و ما را امر مى فـرمـايـد بـه مـواسـات اخـوان مـا و مـا را نهى مى كند از پوشيدن مانند آن ، پس با تبسم فـرمـود: اى كـامـل ! و ذراع خـود را بـالا بـرد پس ديدم پلاس سياه زبرى كه روى پوست بـدن مـبـاركـش بـود پـس فـرمـود: ايـن بـراى خـدا اسـت و ايـن بـراى شـمـا. پـس خـجـل شـدم و نشستم در نزد درى كه پرده بر آن آويخته بود پس بادى وزيد و طرفى از ان را بـالا بـرد پـس ديـدم جـوانـى را كـه گـويـا پـاره مـاه بـود چـهـار سـاله يـا مثل آن پس به من فرمود: اى كامل بن ابراهيم ! پس بدن من مرتعش شد و ملهم شدم كه گفتم : لبـيـك اى سـيـد مـن ! پـس فـرمـود: آمـدى نـزد ولى اللّه و حـجـت او و اراده كـردى سـؤ ال كـنـى كـه داخـل بـهـشـت نـمـى شـود مـگـر آنـكـه عـارف بـاشـد مـانـنـد مـعـرفـت تـو و قـائل بـاشـد بـه مـقـاله تـو، پـس گـفـتـم : آرى ، واللّه ! فـرمـود: پـس در ايـن حـال كـم خـواهـد بـود داخـل شـونـدگـان در بـهـشـت واللّه ، بـه درسـتـى كـه داخـل بـهـشـت مـى شـونـد خـلق بـسيارى ، گروهى كه ايشان را ( حقيه ) مى گويند، گـفـتـم : اى سيد من ! كيستند ايشان ؟ فرمود: قومى كه از دوستى ايشان اميرالمؤ منين عليه السـلام را ايـن اسـت كـه قـسـم مـى خـوردنـد بـه حـق او و نـمـى دانـنـد كـه فـضـل او چـيـسـت آنـگـاه سـاعـتـى سـاكـت شـد پـس فـرمـود: و آمـدى سـؤ ال كـنـى از آن جـنـاب از مـقـاله مـفـوضـه ، دروغ گـفـتـنـد بـلكـه قـلوب مـا مـحـل است از براى مشيت خداوند پس هرگاه درخواست خداوند ما مى خواهيم و خداى تعالى مى فـرمـايـد ( وَ مـا تـَشـآؤُنَ اِلاّ اَنْ يـَشـآءَ اللّهُ ) (108) آنگاه پرده به حـال خـود بـرگـشـت پـس آن قـدرت نـداشتم كه آن را بالا كنم پس حضرت ابومحمّد عليه السـلام بـه مـن نـظـر كـرد و تـبـسـم نـمـود فـرمـود: اى كـامـل بـن ابراهيم ! سبب نشستن تو چيست و حال آنكه خبر كرده تو را مهدى و حجت بعد از من بـه آنـچـه در نـفـس تـو بـوده و آمـدى كـه از آن سـؤ ال كـنـى ، گـفـت پـس ‍ بـرخـاستم و جواب خود را كه در نفسم مخفى كرده بودم از امام مهدى عـليـه السـلام گـرفـتـم و بـعـد از آن آن جـنـاب را مـلاقات نكردم ، ابونعيم گفت : پس من كامل را ملاقات كردم و او را از اين حديث سؤ ال كردم پس خبر داد مرا به آن تا آخرش بدون زياده و نقصان .(109)
يـازدهـم ـ شـيـخ مـحـدث فـقـيه عمادالدّين ابوجعفر بن محمّد بن على بن محمّد طوسى مشهدى معاصر ابن شهر آشوب ، در كتاب ( ثاقب المناقب ) روايت كرده از جعفر بن احمد كه گـفت : طلبيد مرا ابوجعفر محمّد بن عثمان پس دو جامه نشانه دار به من داد با كيسه اى كه در آن دراهمى بود پس به من گفت : محتاجيم كه تو خود بروى به ( واسط ) در اين وقـت و بـدهـى آنـچـه من به تو دادم به اول كسى كه ملاقات كنى او را آنگاه كه از كشتى درآمـدى بـه واسـط. گـفـت مـرا از ايـن غـم شـديـدى پـيـدا شـد و گـفـتـم مـثل منى را براى چنين امرى مى فرستد و حمل مى كند اين چيز اندك را، پس رفتم به واسط و از كـشـيـت در آمـدم پـس اول كـسـى را كـه مـلاقـات كـردم سـؤ ال كـردم از او از حـال حـسن بن قطاة صيدلانى وكيل وقف به واسط، پس ‍ گفت : من همان تو كـيـسـتـى ؟ پس گفتم : ابوجعفر عمرى تو را سلام مى رساند و اين دو جامه و اين كيسه را داده كه تسليم كنم به تو. پس گفت : الحمدللّه ، به درستى كه محمّد بن عبداللّه حائرى وفـات كـرد و مـن بيرون آمدم به جهت اصلاح كفن او پس ‍ جامه را گشود ديد كه در آن است آنچه را به او احتياج دارد از حبره و كافور و در آن كيسه كرايه حمالها است و اجرت حفار، گفت : پس تشييع كرديم جنازه او را و برگشتيم .(110)