سبب تشيع همدانى ها
نـهـم ـ شـيـخ ابـن بابويه روايت كرده است از احمد بن فارس اديب كه گفت : من وارد شهر هـمـدان شدم و همه را سنى يافتم به غير يك محله كه ايشان را بنى راشد مى گفتند و همه شـيـعـه امـامـى مـذهـب بـودنـد، از سـبـب تـشـيـع ايـشـان سـؤ ال كردم مرد پيرى از ايشان كه آثار صلاح و ديانت از او ظاهر بود گفت : سبب تشيع ما آن اسـت كـه جـد اعـلاى مـا كـه مـا هـمه به او منسوبيم به حج رفته بود گفت : در وقت مراجعت پـيـاده مـى آمـدم ، چـنـد مـنـزل كـه آمـديـم در بـاديـه ، روزى در اول قافله خوابيدم كه چون آخر قافله برسد بيدار شوم چون به خواب رفتم بيدار نشدم تـا آنـكـه گـرمـى آفـتـاب مـرا بـيـدار كـرد و قـافـله گـذشـت بـود و جاده پيدا نبود، به تـوكـل روانـه شـدم ، انـدك راهـى كـه رفـتـم رسـيـدم بـه صـحـراى سـبـز و خـرم پـر گـل و لاله كـه هـرگـز چـنـيـن مـكـانـى نـديـده بـودم چـون داخـل آن بـسـتـان شـدم قـصـر عـالى به نظر من آمد به جانب قصر روانه شدم چون به در قصر رسيدم دو خادم سفيد ديدم نشسته اند سلام كردم جواب نيكويى گفتند و گفتند بنشين كـه خـدا خـيـر عـظيمى نسبت به تو خواسته است كه تو را به اين موضع آورده است ، پس يـكـى از آن خـادمـهـا داخـل آن قـصـر شـد و بـعـد از انـدك زمـانـى آمـد و گـفـت : بـرخـيـز و داخل شو! چون داخل شدم قصرى مشاهده كردم كه هرگز به آن خوبى نديده بودم خادم پيش رفـت و پـرده اى بـر در خـانـه بـود، پـرده را بـرداشـت و گـفـت : داخل شو! چون داخل شدم جوانى را ديدم كه در ميان خانه نشسته است و شمشير درازى محاذى سر او از سقف آويخته است كه نزديك است سر شمشير مماس سر او شود يعنى برسد به سـر او و آن جـوان مـانـنـد مـاهـى بـود كه در تاريكى درخشان باشد، پس سلام كردم و با نـهـايت ملاطفت و خوش زبانى جواب فرمود و گفت : مى دانى من كيستم ؟ گفتم : نه واللّه ! فـرمـود: مـنـم قـائم آل مـحمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم و منم آنكه در آخرالزمان به اين شـمـشـيـر خـروج خـواهـم كرد و اشاره به آن شمشير نمود و زمين را پر از عدالت و راستى خـواهـم كـرد بـعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد پس به روى در افتادم و رو را بر زمـيـن مـاليـدم ، فـرمـود: چـنـيـن مـكـن و سـر بـردار تـو فـلان مـردى از مـديـنـه اى از بلاد جـبل كه آن را همدان مى گويند، گفتم : بلى اى آقاى من و مولاى من ! پس فرمود: مى خواهى بـرگـردى بـه اهـل خـود؟ گـفـتـم : بـلى اى سـيـد مـن ! مـى خـواهـى بـه سـوى اهل خود بروم و بشارت دهم ايشان را به اين سعادت كه مرا روزى شده . پس اشاره فرمود بـه سوى خادم و او دست مرا گرفت و كيسه زرى به من داد مرا از بستان بيرون آورد و با من روانه شد اندك راهى كه آمديم عمارتها و درختها و مناره مسجدى پيدا شد. گفت : مى دانى و مـى شـنـاسـى ايـن شـهر را؟ گفتم : نزديك به شهر ما شهرى است كه او را اسدآباد مى گـويـنـد، گـفـت : هـمـان اسـت بـرو بـا رشـد و صـلاح ، ايـن را گـفـت و نـاپـيـدا شـد، مـن داخـل اسـدآبـاد شـدم و در كـيـسـه چـهـل يـا پـنـجـاه اشـرفـى بـود، پـس وارد هـمـدان شدم و اهـل و خـويـشـان خـود را جـمـع كـردم و بشارت دادم ايشان را به آن سعادتها كه حق تعالى بـراى مـن مـيـسـر كـرد و مـا هـمـيشه در خير و نعمت بوديم تا از آن اشرفى ها چيزى باقى بود.(107)