گناهان صغير را كوچك مپنداريد

دوم ـ از ابـوهـاشـم جـعفرى روايت است كه گفت : شنيدم از امام حسن عسكرى عليه السلام كه مـى فـرمـود: از گـنـاهـانـى كـه آمـرزيـده نـمـى شـود قول آدمى است كه مى گويد كاش مؤ اخذه نمى شدم مگر به همين گناه ، يعنى كاش گناه من هـمـيـن بـود، مـن در دل خـود گفتم كه اين مطلب دقيقى است و شايسته است از براى آدمى كه تـفـقـد كـنـد از نـفـس خـود هر چيزى را. چون اين در دل من گذشت آن حضرت رو كرد بر من و فـرمـود: راسـت گـفـتـى اى ابـوهـاشـم مـلازم شـو آنـچـه را كـه در دل خـود گـذرانيدى پس به درستى كه شرك در ميان مردم پنهان تر است از جنبيدن مورچه بر سنگ خارا در شب تاريك و از جنبيدن مورچه بر پلاس سياه .(26)
مـؤ لف گـويـد: كـه تـعـبـيـر مى شود از اين قسم از گناهان به محقرات و روايت شده كه حـضـرت صـادق عـليـه السلام فرمود: بپرهيزيد از محقرات از گناهان به درستى كه آن آمـرزيـده نـمـى شـود. (27) و از حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلم مروى است كه فرمود: به درستى كه ابليس راضى شـد از شـمـا بـه محقرات (28) و فرمود: به ابن مسعود (در وصيت خود به او) كـه اى ابـن مـسـعـود! حـقـيـر و كـوچـك مشمار البتنه گناه را و اجتناب كن از كبائر، پس به درستى كه بنده چون نظر افكند روز قيامت به گناهان خود بگريد چشمان او چرك و خون . حق تعالى مى فرمايد:
( يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَرا وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ اَنْ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ اَمَدَا بَعيدا ) .(29) ،(30)
و فـرمـود بـه ابـوذر بـه درسـتـى كـه مـؤ مـن مـى بـيـنـد گـنـاه خـود را مـثـل آنـكه در زير سنگ سختى است كه مى ترسد بر روى او بيفتد، به درستى كه كافر مى بيند گناه خود را مانند مگسى كه بر بينى او عبور كند.(31)
و از كلام اميرالمؤ منين عليه السلام است كه شديدترين گناهان آن گناهى است كه صاحبش آن را سبك شمرد. و على بن ابراهيم قمى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه حق تـعـالى خـلق فرموده مارى كه احاطه كرده به آسمانها و زمين و جمع كرده سر و دم خود را در زيـر عـرش پـس هـر گـاه ديد معاصى بندگان را خشم مى گيرد و رخصت مى طلبد كه بخورد آسمانها و زمين را. (32) و روايات در اين باب بسيار است .
و روايـت شـده از حـضـرت صـادق عـليـه السـلام كـه وقـتـى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم فـرود آمـد بـه زمـيـن بـى گـيـاهى پس فرمود به اصـحـاب خـود كـه بـرويـد هـيـزم بـيـاوريـد، عـرض كـردنـد: يـا رسـول اللّه ! مـا در زمـيـن بـى گـيـاهيم كه هيزم در آن يافت نمى شود، فرمود: بياورد هر كـسـى هـر چـه مـمـكـنـش مـى شـود. پـس هـيـزم آوردنـد و ريـخـتـنـد مـقـابـل آن حـضـرت روى هـم ، چـون هـيـزمـها جمع شد حضرت فرمود: همينطور جمع مى شود گناهان ، معلوم شد كه مقصد آن حضرت از امر فرمودن به آوردن هيزم اين بود كه اصحاب مـلتفت شوند همين طور كه در آن بيابان خالى از گياه هيزم به نظر نمى آمد وقتى كه در طـلب و جـسـتـجوى آن شدند مقدارى كثير هيزم جمع شد و روى هم ريخته شد، همين نحو گناه بـه نـظـر نـمـى آيد و چون جستجو و حساب شود گناهان بسيارى جمع مى شود.(33)
سوم ـ و نيز از ابوهاشم روايت است كه روزى حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام سوار شد و به صحرا رفت من نيز سوار شدم با آن حضرت پس در آن بين كه آن جناب در جلو من مـى رفـت و من پشت سر آن حضرت بودم در فكر دين خود افتادم كه وقتش رسيده پس فكر مى كردم كه از كجا ادا كنم آن را، پس حضرت رو كرد به من و فرمود: خدا ادا مى كند آن را پس خم شد بر همان حالى كه بر روى زين سوار بود و به تازيانه خود خطى كشيد در زمـيـن و فـرمـود: اى ابـوهاشم پياده شو و برگير و كتمان كن ، پس پياده شدم ديدم شمش طـلايـى اسـت پـس گذاشتم آن را در موزه خود و سير كرديم پس فكر كردم و گفتم : اگر به اين طلا ادا شد دَيْنَ من فَبِها وَ اِلاّ راضى مى كنم صاحب دين را به آن و دوست مى داشتم كـه نـظـرى مـى كـردم در وجـه نـفـقـه زمـسـتـان از جـامـه و غـيـره چـون ايـن خيال گذشت در دل من رو كرد آن حضرت به من و خم شد ثانيا به سوى زمين و خطى كشيد بـه تـازيـانـه خود در زمين مثل دفعه اول و فرمود: پياده شو و برگير و كتمام كن ، گفت فـرود آمـدم نـاگـاه ديـدم شـمش طلايى (34) است آن را برداشتم و گذاشتم در مـوزه ديـگـرم . پـس قـدرى راه رفـتـيـم آنـگـاه آن حـضـرت بـرگـشـت بـه سـوى مـنـزل خـود و مـن بـرگـشـتـم بـه منزل خودم . پس ‍ نشستم و حساب كردم آن قرض خود را و دانـسـتم مقدار آن را، پس كشيدم آن طلا را ديدم مطابق بود با آن مقدار كه دين من بود بدون كـم و زيـاد پـس نـظر كردم در آنچه محتاج به آن بوديم در زمستان از هر جهت به آن مقدار كـه لابـد و نـاچـار بـوديم از آن به حد اقتصاد بدون تنگ گيرى و اسراف پس كشيدم آن شمش طلاى (35) ديگر را مطابق درآمد به آنچه كه اندازه گرفته بودم براى زمستان بدون كم و زياد.(36)
و ابـن شـهـر آشـوب در ( مناقب ) روايت كرده از ابوهاشم كه گفت وقتى در ضيق و تـنگى در امر معاش بودم خواستم از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام معونه طلب كنم خـجـالت كـشـيـدم ، چـون بـه مـنزل خود رفتم فرستاد آن حضرت براى من صد اشرفى و نـوشـته بود كه هرگاه حاجتى دارى خجالت مكش ، شرم مكن ، بلكه طلب كن آن را از ما كه خواهى ديد ان شاء اللّه تعالى .(37)
چـهـارم ـ و نـيـز از ابـوهاشم روايت است كه گفت : شرفياب شدم حضور مبارك حضرت امام حـسـن عـسـكرى عليه السلام ديدم آن حضرت مشغول نوشتن كاغذى است پس رسيد وقت نماز اول آن حـضـرت كـاغـذ را از دسـت بـر زمـيـن گـذاشـت و مـشـغول نماز گشت پس ديدم كه قلم مى گردد در روى كاغذ و مى نويسد تا رسيد به آخر كـاغذ، من چون چنين ديدم به سجده افتادم ، پس چون حضرت از نماز خود فارغ شد گرفت قـلم را بـه دسـت خـود و اذن داد از بـراى مـردم كـه داخل شوند.(38)
مـؤ لف گـويـد: كـه آنـچـه ابـوهـاشـم روايـت كـرده و مـشـاهـده نـمـوده از دلايـل و مـعـجـزات حـضـرت امام حسن عسكرى عليه السلام زياده از آن است كه در اينجا ذكر شـود و روايـت شـده از آن جـنـاب كـه گـفـت : داخل نشدم بر حضرت امام على نقى و امام حسن عـسكرى عليهما السلام هرگز مگر آنكه ديدم از ايشان دلالت و برهانى . (39) و در دلائل و مـعـجـزات حـضـرت هـادى عـليـه السـلام نـيـز چـنـد روايـت از او نقل شد.
پـنجم ـ قطب راوندى روايت كرده از فطرس (40) و آن مردى بود علم طب خوانده و گـذشـتـه بـود از عـمـر او زيـاده از صـد سـال ، گـفـت : مـن شـاگـرد بـخـتـيـشوع ـ طبيب مـتـوكـل ـ بـودم و او مـرا اخـتيار كرده بود از ميان شاگردان خود. پس فرستاد به سوى او حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام كه بفرستد به سوى او مخصوص ترين شاگردان خود را كه فصد كند او را، پس بختيشوع اختيار كرد مرا و گفت كه طلب كرده از من امام حسن عـليـه السـلام كـسـى را كـه فـصـد كـنـد او را پـس بـرو بـه نزد او و بدان كه او امروز عـالمـترين مردم است كه در زير آسمان مى باشند پس بپرهيز از اينكه متعرض شوى او را در چـيـزى كـه تـو را به آن امر مى فرمايد. پس من رفتم به خدمت آن حضرت پس امر كرد كـه در حجره اى باشم تا بطلبد مرا، راوى گفت : در آن وقت كه من خدمت آن حضرت رسيدم سـاعـتـش نيك بود براى فصد كردن ، پس طلبيد آن حضرت مرا در وقتى كه نيكو نبود از بـراى فـصـد پـس حـاضـر كـرد طـشـتـى بـسـيـار بـزرگ پـس مـن رگ اكـحـل آن حـضرت را فصد كردم و پيوسته خون بيرون مى آمد تا آن طشت را مملو نمود پس فرمود: قطع كن جريان خون را. من چنان كردم پس شست دست خود را و روى آن را بست و مرا بـرگـردانـيـد به همان حجره كه مرا در آن جاى داده بود و آوردند از براى من طعام گرم و سـرد چـيـز بسيار و ماندم تا وقت عصر پس ‍ مرا طلبيد و فرمود: رگ را بگشا و طلبيد آن طشت را پس من آن رگ را گشودم خون بيرون آمد تا طشت را مملو كرد پس امر فرمود تا خون را قـطع كنم پس روى رگ را بست و مرا برگردانيد به حجره ، پس شب را به روز آوردم در آنجا. صبح شد و خورشيد ظاهر گرديد طلبيد مرا و آن طشت را حاضر كرد و فرمود كه رگ را بـگـشـا، مـن رگ را گـشودم و خون از دست آن حضرت بيرون آمد مانند شير سفيد تا آنكه طشت را پر كرد، پس امر فرمود كه خون را قطع كنم و بست روى رگ را و امر فرمود كـه يك جامه دان جامه و پنجاه دينار براى من آوردند و فرمود: اين را بگير و مرا معذور دار و برو. پس من گرفتم آنچه را كه عطا فرمود و گفتم امر مى فرمايد سيد مرا به خدمتى ؟ فـرمـود: آرى امـر مـى كـنم تو را به آنكه خوشرفتارى كنى با آنكه رفاقت مى كند با تـو از ديـر عـاقـول . پـس مـن رفـتـم نـزد بـخـتـيـشـوع و قـصـه را بـراى او نـقـل كردم . بختيشوع گفت : اتفاق كرده اند حكماء بر آنكه بيشتر مقدارى كه خون در بدن انـسـان مـى بـاشـد هـفـت مـن اسـت و ايـن مـقـدار خـونـى كـه تـو نـقـل مـى كـنى اگر از چشمه آبى بيرون آمده بود عجيب بود و عجب تر از آن آمدن خون است مـانـنـد شـيـر، پـس فـكـر كـرد يـك سـاعـتـى ، پـس سـه شـبـانـه روز مـشـغـول شـد بـه خـوانـدن كتب تا مگر براى اين قصه ذكرى پيدا كند در عالم چيزى پيدا نـكـرد گـفـت امـروز در مـيـان نـصـرانـيـهـا عـالم تـرى بـه طـب از راهـب ديـر عاقول نيست .
پس نوشت كاغذى براى او و ذكر كرد براى او قصه فصد حضرت را پس من كاغذ را بردم بـراى او، چـون رسـيدم به دير او، صدا زدم او را، از بالاى دير نظر به من كرد و گفت : تـو كيستى ؟ گفتم : من شاگرد بختيشوعم ، گفت : با تو كاغذى است از او؟ گفتم : آرى ، پـس زنـبـيلى را از بالا پايين كرد من كاغذ را در آن گذاشتم كشيد آن را بالا و خواند آن را پس همان وقت از دير فرود آمد و گفت : تويى آن كسى كه فصد كردى آن شخص را؟ گفتم : آرى ، گفت : طُوبى لاُّمّك . پس سوار شد بر استرى و حركت كرد پس رسيديم به سرّ من راءى در وقتى كه يك ثلث از شب باقى مانده بود، گفتم : كجا دوست دارى بروى ، خانه اسـتـاد ما يا خانه آن مرد؟ گفت : خانه آن شخص . پس ‍ رفتيم به در خانه آن حضرت پيش از اذان ، پـس گـشـوده شد در و بيرون آمد به نزد ما خادمى سياه و گفت : كداميك از شما دو نـفـر صـاحـب دير عاقول است ؟ راهب گفت : منم فدايت شوم . گفت : فرود آى و به من گفت : تـو ايـن اسـتـر و اسـتـر خـودت را حـفـظ كـن تـا راهـب بـيـرون آيـد و گـرفـت دسـت او را و داخل منزل شدند، پس من ايستادم آنجا تا صبح شد و روز بالا آمد آن وقت راهب بيرون آمد در حـالى كه جامه هاى خود را كه لباس رهبانيت بود از خود دور كرده بود و جامه هاى سفيدى پوشيده بود و اسلام آورده بود، پس گفت به من كه الا ن مرا ببر به خانه استادت . پس رفتيم تا در خانه بختيشوع ، بختيشوع چون نظرش بر راهب افتاد مبادرت كرد و دويد به سـوى او و گـفـت : چـه چـيـز تـو را از ديـن نـصـرانـيـت زائل كـرد؟ گـفت : يافتم مسيح را و اسلام آوردم بر دست او، گفت : مسيح را يافتى ؟ گفت : آرى يا نظير او را، پس به درستى كه اين فصد را به جا نياورده در عالم مگر مسيح و اين نظير او است در آيات و براهين او. پس برگشت به سوى امام عليه السلام و ملازم خدمت آن حضرت بود تا وفات يافت .(41)
شـشـم ـ شـيـخ كـليـنـى روايت كرده از ( ابن كردى ) از محمّد بن على بن ابراهيم بن مـوسـى بـن جـعـفر عليه السلام كه گفت : امر معاش بر ما تنگ شد پدرم به من گفت : بيا بـرويـم بـه نـزد ايـن مـرد يـعـنـى ابـومـحـمـّد عـسـكـرى عـليـه السـلام ؛ زيـرا نـقـل شـده كـه آن جـنـاب داراى صـفـت سـخاوت است ، من گفتم : مى شناسى او را؟ گفت : مى شـنـاسم او را و نديدم او را هرگز. پس به قصد آن جناب حركت كرديم ، پدرم در بين راه گـفـت : چه بسيار محتاجيم به آنكه آن حضرت پانصد درهم به ما بدهد كه دويست درهم آن را خـرج كـسوه و جامه كنيم و دويست درهم آن را در دين خود صرف كنيم و صد درهم آن را در نفقه خود صرف كنيم . من هم در دل خود گفتم كاش كه سيصد درهم به من مرحمت كن كه صد درهـم آن را حمارى بخرم و صد درهم آن را صرف نفقه كنم و صد درهم خرج جامه و لباس كـنـم و بـروم بـه بـلاد جبل . پس چون رسيديم به در خانه آن حضرت بيرون آمد غلام آن حـضـرت و گـفـت : داخـل شـود على بن ابراهيم و محمّد پسرش . پس چون وارد شديم بر آن حـضـرت ، سـلام كرديم بر آن جناب ، فرمود: به پدرم : يا على ! چه بازداشت تو را از آمدن به نزد ما تا اين زمان ؟ پدرم گفت : اى آقاى من ! خجالت مى كشيدم كه تو را ملاقات كـنـم بـا ايـن حـال ، پـس چـون آن حـضـرت بـيـرون آمـديـم غـلام آن حـضرت آمد و يك كيسه پـول بـه پـدرم داد و مـى گـفـت : ايـن پـانصد درهم است دويست درهم آن براى كسوه است و دويـسـت درهم براى دين و صد درهم براى نفقه ؛ و عطا كرد به من هم كيسه اى و گفت : اين هـم سـيـصـد درهـم اسـت صد درهم آن را پول حمار قرار بده و صد درهم براى كسوه است و صد درهم براى نقفه است و مرو به سوى جبل و برو به سوى سوراء. و چنان كرد كه آن حـضـرت فـرمـوده بـود بـه سـوراء رفـت و تـزويـج كـرد زنى را و چندان چيزدار شد كه داخـل او امـروز هـزار ديـنـار اسـت و بـا ايـن عـلامـت بـاهـره بـاز قـائل بـه وقـف بـود. ( ابـن كـردى ) گويد: گفتم به او كه واى بر تو آيا مى خـواهـى امـرى را كـه واضـح تـر و روشـن تـر از اين باشد؟ گفت : ( هذا اَمْرٌ قَدْ جَرَيْنا عـَلَيـْهِ ) ؛ يـعـنـى مـا بـه مـذهـب وقـف تـا بـه حـال بـوده ايـم و حـالا هـم بـه هـمـان حال باقى مى باشيم .(42)
هـفـتـم ـ روايـت شـده از اسـمـاعـيـل بـن مـحـمـّد بـن عـلى بـن اسـمـاعيل بن على بن عبداللّه بن عباس بن عبدالمطلب كه گفت : نشستم سر راه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام همين كه نزد من گذشت شكايت كردم به آن حضرت از فقر و حاجت خـود را و قـسـم خـوردم كـه يـك درهـم و بالاتر از آن ندارم و نه غذايى دارم و نه عشايى . فـرمـود: قـسـم دروغ مـى خـورى و حـال آنـكـه دفينه كرده اى دويست اشرفى را و نيست اين قـول مـن بـه جـهـت آنـكـه بـه تـو عـطـايـى نـكـنـم ، يـعـنـى خـيـال مـكن كه اين حرف را براى اين گفتم كه تو را از عطا محروم كنم ، پس به غلام خود فرمود: هرچه با تو است از مال به او بده . پس غلام آن حضرت صد اشرفى به من داد و آن وقـت آن حـضـرت رو بـه مـن كرد و فرمود: تو محروم مى شودى از آن پولى كه پنهان كرده اى در وقتى كه از همه اوقات بيشتر به آن حاجت دارى .
راوى گـفت : راست شد فرمايش آن حضرت و چنان بود كه فرموده بود، من دويست اشرفى پـنـهـان كـردم و گـفـتـم ايـن پـشت و پناه من باشد در روز سختى پس مرا ضرورت سختى عارض شد كه محتاج شدم به چيزى كه نفقه خود كنم و درهاى روزى بر من بسته شد پس رفـتـم سـر آن دفينه را گشودم كه از آن پولها بردارم ديدم پولى نيست ، پسرم فهميده بـود آن مـوضـوع را آن پـولهـا را بـرداشـتـه و گـريـخـتـه بـود و مـن بـه هيچ چيز از آن پول دست نيافتم و از آن محروم گشتم .(43)
هـشـتـم ـ صـاحب ( تاريخ قم ) در ذكر ساداتى كه به قم و ناحيه آن آمده اند گفته كـه مـحـمـّد خـزرى بـن عـلى بـن عـلى بن الحسن الا فطس بن على بن على بن الحسين عليهم السـلام بـه طـبرستان نزد حسن بن زيد آمد و مدتى به نزديك او بود پس او را زهر داد و بـمـرد و فـرزنـدان او بـه آبـه بـاز گـرديـدنـد و آنـجـا مـقـيـم شـدنـد، آنـگاه گفته كه ابـوالقـاسـم بـن ابـراهيم بن على حكايت كند كه ابراهيم بن محمّد خزرى گفت كه بر من و بـرادرم عـلى خـبـر پـدر مـا مـستور و قرارگاه او مشتبه شد. ما از مدينه به طلب او بيرون آمديم و من با خود گفتم چاره اى نيست مرا در تفتيش و تفحص پدرم الا آنكه قصد مولاى خود حـسـن بـن عـلى عـسـكـرى عليه السلام كنم و از او احوال پدر خود بپرسم تا مرا خبر دهد و آگـاه كـنـد، پـس مـن قـصـد سـرّ من راءى كردم و رفتم به در سراى ابومحمّد عليه السلام رسيدم ، گرم هنگامى بود هيچ كس را آنجا نديدم پس ‍ همانجا نشستم و انتظار مى كشيدم تا كـسـى از خـانه بيرون آيد. پس ناگاه آواز در شنيدم كه كنيزكى از خانه بيرون آمد و مى گفت : ابراهيم بن محمّد خزرى ، پس من نگريستم و گفتم : لبيك ! اينك منم ابراهيم بن محمّد خـزرى ، پـس آن كنيزك گفت : مولاى من تو را سلام مى رساند و مى فرمايد اين تو را به پدرت مى رساند و صره اى به من داد كه در آن ده دينار بود و آن را گرفتم و بازگشتم . پـس در راه مـرا يـاد آمـد كـه مـن از مـولاى خـود خبر پدر و مقام او نپرسيدم پس خواستم كه بـرگـردم ، مـرا كـلام آن كـنيزك ياد آمد كه گفت : اين تو را به پدرت مى رساند. پس من بـدانـسـتـم كه من به پدر خود مى رسم ، پس به طلب او برفتم تا به طبرستان به او رسـيـدم بـه نزديك حسن بن زيد و از آن دنانير ده گانه يك دينار مانده بود. پس من قصه بـا پـدر بـاز گـفـتـم و در صـحـبت او بودم تا آنگاه كه حسن بن زيد او را زهر داد و بدان وفات يافت و من به آبه رحلت [هجرت ] كردم .(44)