دستور پيامبر درباره سادات

و بـدان كـه نيز قريب به همين حكايت نقل شده از على بن عيسى وزير. و آن حكايت چنين است كـه عـلى بـن عـيسى گفت كه من احسان مى كردم به علويين و اجرا مى داشتم براى هريك در سال در مدينه طيبه آن مقدار كه كفايت كند طعام و لباس ‍ او را و كفايت كند عيالش را و اين كـار را در وقـت آمـدن مـاه رمـضـان مـى كردم تا سلخ او، و از جمله ايشان شيخى بود از اولاد مـوسـى بـن جـعـفـر عـليـه السـلام و مـن مـقـرر داشـتـه بـودم بـراى او در هـر سال پنج هزار درهم . و چنين اتفاق افتاد كه من روزى در زمستان عبور مى كردم پس ديدم او را كه مست افتاده و قى كرده و به گل آلوده شده و او در بدترين حالى بود در شارع عام پـس در نـفـس خـود گـفـتـم مـن مـى دهـم مـثـل ايـن فـاسـق را در سـال پـنـج هـزار درهـم كـه آن را صـرف كـنـد در معصيت خداوند هر آينه منع مى كنم مقررى امسال او را. چون ماه مبارك داخل شد حاضر شد آن شيخ در نزد من و ايستاد بر در خانه چون رسـيـدم بـه او سـلام كرد و مرسوم خود را مطالبه نمود، گفتم : نه ، اكرامى نيست براى تـو، مـال خـود را بـه تـو نـمى دهم كه صرف كنى در معصيت خداوند، آيا نديدم تو را در زمستان كه مست بودى ؟!
بـرگرد به منزلت و ديگر به نزد من ميا. چون شب شد حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلم را در خـواب ديـدم كـه مـردم در نـزدش مـجتمع بودند پس پيش رفتم ، اعراض فـرمـود از مـن ، پـس مـرا دشـوار آمـد و مـرا بـد گـذشـت پـس گـفـتـم : يـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ! بـه مـن چـنين مى كنى با كثرت احسان من به فـرزنـدانـت و نـيـكـى مـن با ايشان و وفور انعام من بر ايشان ، پس مكافات كردى مرا كه اعراض ‍ فرمودى از من ؟ فرمود: آرى ، چرا فلان فرزند مرا برگردانيدى از در خانه ات به بدترين حالى و نااميد كردى او را و جائزه هر ساله اش را بريدى ؟ پس گفتم : چون او را بـر مـعصيتى قبيح ديدم و قضيه را نقل كردم و گفتم جائزه خود را منع كردم تا اعانت نكرده باشم او را در معصيت خداى تعالى ، پس فرمود: تو آن را به جهت خاطر او مى دادى يا براى من ؟ گفتم : بلكه براى تو، فرمود: پس مى خواستى بپوشانى بر او آنچه از او سر زد به جهت خاطر من و اينكه از احفاد من است ، گفتم چنين خواهم كرد با او به اكرام و اعـزاز، پس از خواب بيدار شدم ، چون صبح شد فرستادم از پى آن شيخ ، چون از ديوان مـراجـعـت كـردم و داخـل خـانـه شـدم امـر كـردم كـه او را داخـل كـردنـد و حكم كردم به غلام كه بياور نزد او ده هزار درهم در دو كيسه و گفتم به او اگـر بـه جـهـت چـيـزى كم آمد مرا خبر كن و او را خشنود برگرداندم ، چون به صحن خانه رسيد برگشت نزد من و گفت : اى وزير! چه بود سبب راندن ديروز و مهربانى امروز تو و مـضـاعـف كـردن عـطـيه ؟ من گفتم جز خير چيزى نبود برگرد به خوشى . گفت : واللّه ! بـرنـمـى گردم تا از قضيه مطلع نشوم . پس آنچه در خواب ديدم به او گفتم : پس اشك در چـشـمـش ريـخـت و گـفـت : نـذر كـردم واجـبـى كـه ديـگـر عـود نـكـنـم بـه مـثـل آنچه ديدى و هرگز پيرامون معصيتى نگردم و محتاج نكنم جد خود را كه با تو محاجه كند پس توبه كرد و توبه اش نيكو شد.(16)