چرا شيعه دوازده امامى شدم ؟
پـنـجم ـ شيخ مفيد و طبرسى و ديگران روايت كرده اند از على بن خالد كه گفت : زمانى در عـسـكـر يـعنى در سر من راى بودم شنيدم كه مردى را از شام در قيد و بند كرده اند و آورده اند در اينجا حبس نموده اند و مى گويند او ادعاى نبوت و پيغمبرى كرده ، گفت من رفتم در آن خـانه كه او را در آنجا حبس كرده بودند و با پاسبانان او مدارا و محبت كردم تا مرا به نـزد او بـردنـد. چـون بـا او تـكـلم كـردم يـافـتـم او را صـاحـب فـهـم و عـقـل پس از او پرسيدم كه اى مرد بگو قصه تو چيست ؟
گفت : بدان كه من مردى بودم كه در شـام در مـوضع معروف به راءس الحسين عليه السلام يعنى موضعى كه سر امام حسين عـليـه السـلام را در آنـجـا گذاشته يا نصب كرده بودند عبادت خدا را مى نمودم ، شبى در مـحراب عبادت مشغول به ذكر خدا بودم كه ناگاه شخصى را ديدم كه نزد من است و به من فرمود: برخيز! پس برخاستم و مرا كمى راه برد ناگاه ديدم در مسجد كوفه مى باشم ، فـرمود: اين مسجد را مى شناسى ؟
گفتم : بلى اين مسجد كوفه است ، پس نماز خواند و من بـا او نـمـاز خـوانـدم . پـس بـيـرون رفـتـيـم و مـرا كـمـى راه بـرد ديـدم كـه در مـسـجـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم مـى بـاشـم پـس سـلام كـرد بـر رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلم و نماز كرد و من هم نماز كردم پس با هم بيرون آمـديـم پس قدر كمى راه رفتيم ديدم كه در مكه مى باشم پس طواف كرد و طواف كردم با او و بـيـرون آمديم و كمى راه آمديم ديدم كه در همان محراب عبادت خود در شام مى باشم و آن شـخـص از نـظـر مـن غـائب شـد.
پـس مـن در تـعـجـب مـانـدم تـا يـكـسـال ، چـون سـال ديـگر شد باز آن شخص را ديدم كه نزد من آمد، من از ديدن او مسرور شـدم پـس مـرا خـوانـد و بـا خـود بـرد بـه هـمـان مـوضـعـى كـه در سـال گـذشـتـه بـرده بـود، چون مرا برگردانيد به شام و خواست از من مفارقت كند با او گفتم كه ترا قسم مى دهم به حق آن خدايى كه اين قدرت و توانايى را به تو داده بگو تو كيستى ؟ فرمود: منم محمّد بن على بن موسى بن جعفر عليهم السلام .
پس من اين حكايت را براى شخصى نقل كردم ، اين خبر كم كم به گوش وزير معتصم محمّد بـن عـبـدالمـلك زيـات رسيد فرستاد مرا در قيد و بند كردند و آوردند مرا به عراق و حبس نمودند چنانكه مى بينى و بر من بستند كه من ادعاى پيغمبرى كرده ام . راوى گفت : به آن مـردم گـفـتـم مـيـل دارى كـه مـن قـصـه تـرا بـراى مـحمّد بن عبدالملك بنويسم تا بر حقيقت حـال تـو مـطلع گردد و ترا رها كند؟
گفت : بنويس . پس من نامه اى به محمّد بن عبدالملك نـوشـتـم و شـرح حـال آن مرد محبوس را در آن درج كردم چون جواب آمد ديدم همان نامه خودم است در پشت آن نوشته كه به آن مرد بگو كه بگويد به آن كسى كه او را در يك شب از شـام بـه كـوفه و مدينه و مكه برده و از مكه به شام برگردانيده بيايد او را از زندان بـيـرون بـرد. راوى گـفـت مـن از مـطـالعـه جـواب آن نـامـه خـيـلى مـغـمـوم شـدم و دلم بـر حـال آن مـرد سـوخـت روز ديـگر صبح زود گفتم بروم و او را از جواب نامه اطلاع دهم و امر كـنـم او را بـه صـبـر و شـكـيـبـايـى ، چـون بـه در زندان رسيدم ديدم پاسبانان زندان و لشـكـريـان و مـردمـان بسيارى به سرعت تمام گردش مى كنند و جستجو مى نمايند. گفتم مـگـر چـه خبر است ؟
گفتند: آن مردى كه ادعاى نبوت مى كرد در زندان حبس بود ديشب مفقود شده و هيچ اثرى از او نيست نمى دانيم به زمين فرو رفته يا مرغ هوا او را ربوده على بن خالد گفت فهميدم كه حضرت امام محمّد تقى عليه السلام به اعجاز او را بيرون برده است و مـن در آن وقـت زيـدى مـذهـب بـودم چـون ايـن مـعـجـزه را ديـدم امـامى مذهب شدم و اعتقادم نيكو شد.(29)